«ما ماندهایم زیر آوار...»
#ز_س_مسعودی
(مامان #ریحانه ۱۰، #میثم ۴ ساله)
از این پهلو به آن پهلو؛ راحت نیستم.
بلند میشوم. بالش و پتو را برمیدارم. روی شزلون ولو میشوم. اینطوری که به پشت میخوابم، بچه آسیبی نمیبیند؟
ساعت نزدیک دو ظهر است. دیشب قرآن به سر بود و جوشنکبیر. بقیه خوابند.
هنوز بوی غذا میآید. قابلمهٔ نشستهٔ قورمهسبزی توی ظرفشویی مانده. عوق میزنم.
راه میروم. به طرف بچهها. توی اتاق خوابیدهاند.
یک آن تصور میکنم آن یکی مرده و این یکی که پتو تمام سرش را گرفته، زیر آوار مانده.😭
پتو را کنار میزنم. نکند زیادی گرمش بشود؛ یا نفسش تنگ بشود.
این یکی که هنوز اسمی نتوانستهایم برایش انتخاب کنیم، لگد میزند. قدش حتماً از کف دست کمی بیشتر است و قطر پاهایش لابد اندازهٔ آن ماژیک علامتزنی شده که روی پیشخوان آشپزخانه مانده. پنج ماههش تازه تمام شده. آن زن بارداری هم که میگویند در بیمارستان شفا به او تجـ....
تمام بازدمهایم «آه» شدهاند. آرام میگویم: «تلک قضیه... و تلک قضیه»
تصویرها بدون اجازه، بدون نوبت، بدون اینکه فرصتی پیدا کنم برای هضمشان، در ذهن میآیند و میروند. میروند؟! نه! میگویند هیچ تصویری، هیچ خاطرهای از وجود آدم پاک نمیشود. فقط آنهایی که سختند و هولناک، تهنشین میشوند یکجایی که جلوی چشم نباشند و از پا درت نیاورند.😓
مثلاً تصویر آن چهار پنج تا بچهٔ بیجان که دراز به دراز روی زمین گذاشته بودند.
تصویر آن پدر بزرگی که چشمان نوهاش را، که قرار نبود دیگر هیچوقت باز شود، میبوسید. تصویر آن زنی که فریاد میزد: «دنیا بماند برای اهلش! دنیای شما به درد ما نمیخورد.»
طعنهاش را حس میکنم. انگار به من میگفت. به خود خودم.😢
گوشی را برمیدارم. صدا را کم میکنم و میچسبانمش به گوشم. مداح میخواند:
عاشورا شد ما موندیم یه کنار
تماشاچی شدیم آخر کار
خواب میدیدم بچهها بازی میکنند و تانک به طرفشان میآید. من اما زیر آوار ماندهام. داد میزنم و نمیشنوند. دست دراز میکنم و به جایی نمیرسد. تانک نزدیک میشود و
من فقط تماشا میکنم. تماشا!😭
گرسنگی امانم را بریده. قدم میزنم. خانه به هم ریختهشده. نمیتوانم خم شوم و سر و سامانی به اوضاع بدهم. خیال میکنم آن روفرشی نیمی از سقف است که فرود آمده و این چادر نمازی که روی زمین افتاده، جسم بیجان کسی. این کسی را توی خیال هم نمیتوانم انتخاب کنم.
خودم را در آینه میبینم. بینیام قرمز شده و چشمانم تنگ. سفیدی رد اشک تمام گونههایم را گرفته.
روی شکمم دست میکشم. این گریهها ضرر نداشته باشد برایت؟
استاد میگفت گریهٔ غم لازم است و رشد میدهد. گریهٔ استیصال اما تو را خرد میکند. این گریه، گریهٔ غم است یا استیصال و بی چارگی؟😟
دهانم خشک شده و تلخ. دکتر میگوید روزه برایت حرام است. لیوان آب را به جای سه جرعه، در چهار جرعه سر میکشم:
«السلام علیالحسین
و علی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
و علی غزه»
خانه آرام است. بچهها خوابیدهاند. سایهٔ پدرشان روی سرشان.
من اما گرسنگی امانم را بریده. دستی انگار معدهام را چنگ میزند. بدجور هوس مرگ کردهام.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif