#قسمت_پنجم
#م_کلاته
(مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه)
مهرماه، شروع دورهی سطح ۳ من بود...
تو طول روز اصلا درس نمیخونم و تمام وقتم برای بچهها و بقیهی کارهای خونه است.
بچهها شبها حدود ۱۱ تا ۱۲ میخوابن و من تا ۳ و ۴ بیدارم و درس میخونم.
شببیداری باوجود ۳ تا بچه، سخته ولی چارهای نیست.
صبح همه باهم تا حدود ۱۰ میخوابیم😴
و بعدش روز شروع میشه و دوباره بازی و کار خونه و….
همسرم کارشون زیاده.
گاهی تا ۱۱ شب هم کلاس دارند…
برای همین خیلی نمیتونن تو کارها کمکم کنند.
درسته من وقت کمی برای درسخوندن دارم اما برکت اون وقت کم رو تو زندگی و درسخوندنم میبینم…
قبل از بچهدار شدن، چند روز برای یک امتحان میخوندم ولی الآن، فقط چند ساعت تو شب درس میخونم، ولی برکت خاصی داره…
برای کارهای خونه سعی میکنم از خود بچهها کمک بگیرم💪
از روزی که یه بچه داشتم سعی میکردم کارهای خونه رو با پسرم انجام بدم.
مثلا یه دستمال میدادم دست پسرم و باهم دستمال میکشیدیم.
موقع آشپزی چندتا کاسه و تشت آب میذاشتم جلوی بچهها تا مشغول باشن.
کمی بزرگتر که شدن سعی میکردم کارها رو مشارکتی انجام بدیم.
مثلا شبها قبل از خواب با بچهها خونه رو کمی جمعوجور کنیم.
گاهی کارهایی رو که دوستداشتن انجام میدادند
مثل ظرف شستن و جارو زدن...
هرچند زحمتم بیشتر میشد اما براشون لازم بود.
حس میکنم اینکه حالا خودشون ساعتها مشغول بازی میشن و سراغ من نمیان نتیجهی زحمتیه که اون موقع کشیدم.
گاهی دستهجمعی بازی میکنیم.
گرگمبههوا ، تفنگبازی، قایمموشک، خالهبازی و…
هرچی تعدادمون بیشتر بشه برای این بازیا بهتره😜
روزها با بچهها، کیک ، شیرینی و نون میپزیم،
مسجد میریم و تو برنامههای فرهنگی شرکت میکنیم.(الآن با رعایت پروتکلها😷)
به صورت جزئی قرآن حفظ میکنم.
کارهای هنری میکنم و به بقیه از این کارهام، هدیه میدم.🤩
اما هرجایی که برای فعالیت میرم، همه میدونن شرط من برای کارکردن، حضور بچهها کنارمه❤️
فرقی نمیکنه کجا باشه و چه جلسهای، مهم اینه که تمام تلاشم رو میکنم که بچهها کنار خودم باشن.
در تمام برنامهها و موقع همهی کلاسهای رزمی مسجد و حتی آموزش کار با اسلحه😱، کنارم بودند ...😉
همهی اینها باعث شد که حضور بچهها تو مسجد برای بقیه هم پذیرفتنی بشه.
هرچند گاهی شرایط بسیار سخت میشه…
مثلا موقع امتحان مجازی، بچههای کوچیک گریه میکنن یا نیازی دارند،
یا...
یادمه یه بار همسرم خونه بودند و دختر ۱ سالهم داشت روی تخت بازی میکرد که از تخت افتاد،
لبش پاره شد و خیلی خون اومد.
جوری که لباسای من و همسرم هم خونی شد.
هرکاری میکردیم گریهاش بند نمیومد و اجازه نمیداد دستمال بذاریم روی لبش.
همسرم چند ساعت بعدش امتحان داشت.
به ذهنمون رسید با همون حالت خونآلود دخترم ، بریم پارک پایین خونمون تا حواسش پرت بشه.
یه روفرشی انداختیم.
بچهها بازی میکردن و همسرم درس میخوند .
حال دخترم اینطوری کمی بهتر شد.
توی زندگیمون خدا رو همیشه کنارم حس میکنم و این بهم آرامش میده.
خدا فرزندانی همراه و همسری صبور به من داده
و من به خاطر تمام نعماتم قدردان و شاکرم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_پنجم
#بنتالهدی
(مامان سه دختر)
حرف و حدیث بود دور و برمون!
از نظر مالی، من اگر میخواستم، میتونستم لاکچری ترین جهیزیهی قابل تصور رو تهیه کنم!😎
برای همه این کار من عجیب بود.
ولی دستپروردهی مادری بودم که قبل از انقلاب تو دانشگاهی که همهجور فسادی رایج بود، تنها دختر چادری دانشگاه بودن و هرروز کلی تیکه و متلک میشنیدن ولی از موضع خودشون کوتاه نیومدن. " رنگ از جامعه نگرفتن" رو ما تو فضای خانواده یاد گرفتهبودیم.😊
القصه، زندگی مشترک رو شروع کردیم.
در حالیکه هردو محصل بودیم و من اصلاااا خانهداری و آشپزی و ... بلد نبودم.🙃
به سبک "همسایهها یاری کنید تا من شوهرداری کنم" هفتماه رو گذروندیم😁، بدون تعارف از دوستام میخواستم که بیان خونمون و کمکم کنن و درواقع یادم بدن که چیکار باید بکنم.
بعدش هم باردار شدم و دیگه بهونه داشتم برای آماده نبودن غذا و مرتب نبودن خونه.🤭
به خصوص که دوقلو بودن و در معرض سقط! یک ماه استراحت مطلق بودم!🤰🏻
دیگه نور علی نور!🤗
بعضی از اقوام بهمون لطف کردن و میومدن کمک، خدا خیرشون بده.
بعد از برطرف شدن خطر، برگشتم بیمارستان. اون موقع هنوز شیفت شب نداشتم. تا ماه نهم میرفتم بیمارستان.
اسفند ۹۴ دوقلوها دنیا اومدن و یهویی چهارنفری شدیم.👨👩👧👧 دوران سختی بود. از مدتی قبل دنبال پرستار خوب بودیم و خیلیها رو امتحان کردیم ولی سختگیر بودیم و نمیتونستیم راحت کنار بیایم باهاشون. باز هم اقوام و دوستان به کمکمون اومدن. 😍
فقط امکان ۹ ماه مرخصی گرفتن، داشتم و تمام ۹ ماه رو خونه پیش بچهها موندم.
ماههای اول انقدر فشار کار زیاد بود که حتی وقت نداشتم افسردگی بعد زایمان بگیرم!🙁 نوبتی شیر دادن و پوشک کردن و آروغ گرفتن و ...
روزی پیش اومد که با دوقلوها تنها بودم، قبل از ظهر دیگه به گریه افتادم! اون روز زنداداشم که همسایهمون بود هم خونه نبود!!! عاجزانه خدا رو صدا کردم و بعدش یکی از دخترها به طرز معجزهآسایی خوابید!🤩
خیلی اوقات با صلوات حضرت زهرا و ادعیه و اذکار دیگه، کارم راه میفتاد.
یه کم که به شرایط عادت کردم، مطالعه و کارهای فرهنگی و معرفتی رو کمکم تو خونه انجام میدادم.
نه ماه مرخصی گذشت و من باید میرفتم بیمارستان.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_پنجم
#ف_جباری (مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ماهه)
یه مدت کوتاه با اون تک جدول جلو رفتم تا دیدم کارهای دیگهای در طول روز پیش میاد که خارج از جدوله و عدم مدیریتشون آرامشم رو به هم میزنه، مثلا فراموششون میکنم و انجام نمیشن و...
کارهایی مثل پیام واجبی به کسی، پیگیری کاری از کسی، انجام یه کار اینترنتی و...
خلاصه این یه حس شکست بود، اما راه حل داشت!😍
وقتش بود برنامه ریزیم رو بهروزرسانی کنم و برای این کارها یه ابزار مدیریتی ایجاد کنم؛ چک لیست روزانه!
همین دو تا جیبی که بالای آبسردکن میبینید که با جعبهی شکلات درست شدن!😄
گاهی اول صبح، اگر نشد همون ساعات اولیه روز، همه کارهایی که به ذهنم میرسه رو توی این برگههای کوچیک لیست میکنم، این کارها اولا بر اساس همون جدول ترمی هست که قسمت قبل توضیح دادم، یعنی مثلا امروز عصر توی جدولم به حل تمرین اختصاص داره، توی لیستم مینویسمش، ثانیا هر کار دیگهای که یادم میاد که اون روز یا نهایتا تا چند روز آینده باید انجام بشه رو میارم توی لیست.👌🏻
این چک لیست ذهن رو از درگیری خالی میکنه و تمرکز رو زیاد میکنه، مثلا من چند دقیقه به غذایی که برای شام میخوام درست کنم فکر میکنم و مینویسم توی اون کاغذ تا حین کارهای دیگهم دغدغهی شام چی بپزم نداشته باشم، یا خریدهایی که برای خونه در طول روز یادم میاد رو سریع انتقال میدم به کاغذم.👌🏻
این کاغذ چندین بار در طول روز چک میشه و تیک میخوره یا چیزی بهش اضافه میشه
البته همین چکلیست هم بعد از مدتی به نظرم اومد که ایرداتی داره؛
❌ مثلا هی کاغذ پر میشد و تعداد زیادی از کارهاش خط نخورده باقی میموند. به نظرم اومد که بهتره کارها رو بر اساس معیار اهمیت و فوریت تقسیمبندی کنم و هر کدوم رو توی کاغذ مخصوص خودشون بنویسم! یعنی الان دو دسته کاغذ دارم؛
کاغذ کارهای فوری
کاغذ کارهای غیر فوری
❌ مشکل بزرگ دیگه این بود که کارهایی که توی این لیستها میاومد مهمانهای ناخواندهای بودن که انجام برنامههای ثابت منو با اخلال مواجه میکردن.
چون زمانی رو توی جدول هفتگیم برای انجام این کارها در نظر نگرفته بودم.
پس من توی برنامهی مربوط به زمان خواب زهرا حدود یک ربع رو برای انجام یکی دو تا از این کارها گذاشتم و بقیهشون رو توی بیداری بچهها انجام میدم.
الان برنامهم چند بخش دیگه هم داره که به مرور اضافه شده؛
✅ مثلا میدیدم من برای یه کاری توی جدول ۱ ساعت وقت گذاشتم و گاهی پیش میاد اون کار رو سریعتر انجام میدم یا توی بیداری بچهها زمانهایی پیش میاد که همهچی امن و امانه و با خودشون مشغولن. برای اینکه از این زمانها استفادهی بهتری بکنم، لیستی درست کردم از کارهای غیر فوری که بشه سریع و در زمان کم بخشیش رو پیش برد.
مثل مطالعهی دو صفحه کتاب یا نوشتن یه خاطره.
اینطوری این وقتهای پیش اومده قربانی فضای مجازی نمیشن!
✅ یه سری لیست غذا و میانوعده و بازیهای با زهرا هم روی در یخچال نصبه برای رهایی از سوال ای وای حالا چی بازی کنیم و ای وای شام چی بپزیم؟
🔄 در مورد ارزیابی برنامه؛
به جز این ارزیابیهایی که حسی متوجه میشیم برنامهمون یه ایرادی داره، خوبه در شروع اجرای برنامه تا مدتی یه کاغذ و خودکار کنار دستتون بذارید و کارهایی که انجام میدید رو دقیق ساعت بزنید.
مثلا ۷ تا ۷:۱۰ گوشی- ۷:۱۰ تا ۷:۴۵ مطالعه و...
با نگاه کردن به این کاغذ متوجه میشین که برنامهای که برای خودتون ریختین رو دارین درست اجرا میکنین یا نه.
و اگه نه با کمی واکاوی و تحلیل متوجه اشکال کارتون میشین.
در کنار این کار، ارزیابی نفس هم خیلی کمککننده و لازمه. یعنی آخر شب یا اگه وقت نشد اول صبح فرداش تو یه کاغذ حستون نسبت به خودتون در اون روز رو با جزئیات بنویسید و سعی کنید دلیل هم برای کارها و رفتارهاتون پیدا کنید؛
مثلا امروز با دخترم بداخلاقی کردم، چرا؟ چون کلافه بودم، چرا؟ چون صبح به خوابم غلبه نکردم و از برنامهم جا موندم...
پ.ن۱: من قسمتهای مختلف برنامهم رو روی در یخچال نصب کردم! با شناختی که از خودم داشتم، میدونستم اگه جلوی چشمم نباشه احتمالش زیاده که به جای روزی چند بار، چند روز یه بار برم سراغش... هم اینکه دوست داشتم کاغذهایی که دیگه باهاشون کاری ندارم مثل چک لیستها به سرعت دور انداخته بشن! با این حال شاید روزی به این نتیجه برسم که دفتر گزینه مناسب تریه برام.👌🏻
پ.ن۲ : مطمئنم تا نرین سراغ نوشتن برنامهی خودتون و بعد هم اجراش خیلی از حرفهام براتون مبهمه. این توصیه رو جدی بگیرین😉
پ.ن۳: اگه خدا بخواد توی قسمت آخر "منِ با برنامه" در یک روز رو به تصویر میکشم تا ماجرا براتون ملموستر بشه. به علاوهی نکات تکمیلی و نکاتی در مورد مدیریت فضای مجازی.
#روزنوشت_های_مادری
#برنامه_ریزی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_پنجم
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
تیرماه ۹۵ وقتی که اولی ۴ ساله و دومی ۲ ساله بود، پسر سومم به دنیا اومد.
نینی جدید ما برخلاف دومی، بچهی ساکتی بود و خیلی از بابت گریه کردنش اذیت نمیشدم.
اما به هر حال بچهداری با سه تا بچه سخت بود و همیشه در حال بدو بدو بودم.
(البته کاش سلامتی باشه و آدم همین طوری وقت کم بیاره.🤗)
کمکم متوجه شدیم مشکل گلپسرمون جدیتر از اینهاست که با گفتاردرمانی و روشهای معمولی درست بشه.
دکترها گفتند: فقط تاخیر رشد کلامی نیست و کلا دچار تأخیر رشد ذهنیه و این باعث شده آموزشپذیری خیلی پایینی داشته باشه.
به خاطر عادی بودن رشد جسمیش، مشکلش دیر تشخیص داده شد.
آدمها دو جور غصه دارن که من نمیدونم کدومش سختتره.
یکی، غصهی بزرگ ناگهانی.
و یکی غصهای که خرد خرد، بزرگتر میشه...😔
برای ما نوع دوم بود.
مثلاً سندرومدان، موقع تولد مشخص میشه و یک باره غصه و شوک بزرگی برای آدم پیش میاد.
ولی ما از ۱.۵ سالگی شک کردیم؛
اول فکر کردیم یه مشکل کوچیکه، ولی کمکم متوجه شدیم مشکلش از اونی که فکر میکردیم بزرگتره..
ما قبلا تو کل خانوادهی دو طرف، معلول نداشتیم و حتی خود من بچهی معلول ندیده بودم و هیچ شناختی نداشتم.
اطلاعاتی که الان دارم رو خودم ذره ذره کشف کردم.
هیچ دکتری نیومد اینها رو به ما شسته رفته توضیح بده.
مثلا یه دکتر رفتیم گفتن شاید اوتیسم باشه و یه دکتر معرفی کردن که اوتیسم رو خوب تشخیص میده و اون بررسی کرد و گفت اوتیسم نیست و ما خیالمون راحت شد که خب، خوب میشه...
بعد دیدیم خوب نشد، گفتن شاید فلان چیز باشه، رفتیم دیدیم نه اونم نبوده...
مثلاً من شناختی از مدارس استثنایی نداشتم و اولین بار که یکی از گفتاردرمانها گفت احتمالا باید بره مدرسه استثنایی، من خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم.😢
بعد که رفت تست استثنایی داد، مسئولش گفت من دارم با تخفیف قبولش میکنم و باید میرفت بهزیستی و دوباره غصه خوردیم که وضعش بدتر از حد تصور ماست...🥺
فقط همینقدر فهمیدیم که مشکلش ژنتیکی نیست و تا همین الان هم معلوم نشده که چرا این مشکل پیش اومده.
راستش این علم هنوز خیلی پیشرفت نکرده؛ برای همین بیماریهای محدودی رو میتونن بررسی کنن و بعضی مواقع نمیتونن ریشه رو پیدا کنن و فقط میگن تاخیر رشد داره...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#قسمت_پنجم
#م_ک (مادر چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله)
سال ۹۳ وقتی حسن ده ماهه بود، همسرم تصمیم گرفتن درس طلبگی رو شروع کنن و ما اومدیم قم.
لطف خدا شامل حالمون شد و همسایه طبقه بالای خواهر بزرگم شدیم.
(هر دو هم مستاجر😊)
دیگه دنیا گلستون شد.😍
پسر بزرگ خواهرم حدوداً همسن هادیه.
بچههام همبازی و حامی پیدا کردن.
خواهرم معلمه و سرشلوغ.
اما با این وجود کمک حالم بوده و هست.
منم درحد توانم بهش کمک میکردم.
خلاصه انقدر شرایط خوب بود و آب و هوا بهمون ساخته بود که بچه سومم، آقا صادق به فاصلهی دوسال از دومی یعنی سال ۹۴ به دنیا اومد.😅
الحمدلله بارداری سختی نداشتم.
با توجه به سبک تغذیه و مکملها مشکل خاص جسمی نداشتم.
البته قبل بارداری پیش متخصص طب سنتی رفتم و ایشون در کنار تغذیهی صحیح، به ورزش و خواب زود هنگام و سحرخیزی توصیه جدی کردند.
برام جالب بود! چون مامانبزرگا همیشه به ما میگفتن فقط خوب بخوووور!
ورزش حتی در حد پیادهروی خیلی خوبه. فقط یه کفش مناسب میخواد و یه ارادهی محکم.💪🏻
من از در ورودی خونه تا در اتاق عقبی ۲۰ دقیقه پیادهروی میکردم😁البته که تو هوای آزاد خیلی بهتره.
پسر دومم شخصیت آرومی داشت و تو بارداری سوم زیاد اذیت نشدم.
بعد دنیا اومدن نوزاد هم بخاطر فاصله سنی کمشون (۲ سال) زیاد متوجه نبود که بخواد حسادت کنه.
پسر سومم الحمدلله وزنش خوب بود. همین الانشم تپل ترینشونه.
بعضیا میگفتن به بچهی دوم ظلم کردی که پشت سر هم آوردی!
ولی دومی کلا طبعش اینجوریه. خیلی نمیخوره و هنوزم لاغره. علاقهی چندانی به خوردن نداره.
دکتر و آزمایش و دارو هم امتحان کردیم، ولی همونه که بود.😄
الحمدلله سالمن، چاق و لاغریشون مهم نیست.👌🏻😁
#مادران_شریف_ایران_زمین
#تجربیات_تخصصی
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#م_روح_نواز
(مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله)
#قسمت_پنجم
خدا استادم رو خیر بده...
پایاننامهام رو طوری طراحی کردن که شبیه کارهای بیوانفورماتیک بود؛ کارهای زیستی_کامپیوتری که میتونستم توی خونه هم انجام بدم و بالا سر بچهها باشم.😊
و این یکی از عنایات خدا به من بود.
واقعا تو درس خوندن با بچه عنایات ویژهای به آدم میشه.
نمونهی دیگهش:
موقعی که میخواستم پروپوزالم رو تحویل بدم، محمدعلی هم به دنیا اومده بود.
اون موقع یکی از دوستانمون (که درواقع دوست خیلی نزدیک مامانم بودن) یک ماه از شهرستان اومدن پیش ما و بچه رو نگه داشتن تا من بتونم پروپوزال رو بنویسم و بفرستم.
تو اون شرایط، ایشون واقعاً مثل فرشتهی نجات بودن برای من.💛
الحمدلله محمدعلی هم، نوزادی راحتی داشت و خوب میخوابید و این هم باز از عنایات خدا بود؛ خصوصا که کارام سنگینتر شده بود و از طرفی از ۳ ماهگی محمدعلی جابهجا شدیم و از ساختمانی که با مادر و پدرم بودیم به ساختمان خانوادهی همسرم منتقل شدیم.
همین روند ادامه داشت، تا اینکه وقتی محمدعلی یک سال و نیمه بود، محمدحسین رو باردار شدم.
اون موقع درگیر کارهای دفاع پایاننامهی ارشدم بودم.
هفته ۳۶ بارداری بودم که پایاننامهی ارشدم رو دفاع کردم و هفتهی ۴۰ محمدحسین به دنیا اومد.😍
وقتی میخواستم برم بیمارستان به دکتر اصرار میکردم که میشه اون یکی دو شبی که سزارینیها بیمارستان میخوابن، من برم خونه؟😥
آخه دوتا پسر دارم که باید بالا سرشون باشم؛
اما سر زایمان، نمیدونم به خاطر چه مشکلی بود، که من دچار عفونت مغزی نخاعی شدم و یک شب که هیچی، ده شب بستری شدم.😓
آنتیبیوتیکهای خیلی قوی گرفتم و دچار ضعف جسمی شدید شدم.
وقتی برگشتم خونه میخواستم زندگی عادی رو با ۳ تا بچه شروع کنم؛ ولی خیلی ضعف جسمی داشتم و بهم خیلی فشار میاومد.
به هر حال گذشت...
الحمدلله روز به روز حال خودم بهتر میشد؛
اما محمدحسین دچار آلرژی بسیار شدیدی شده بود و دائم لپهاش قرمز و تاول زده بود. کلی مراقبتهای خوراکی و درمانهای طب سنتی و جدید و... داشتیم، اما فایده نداشت.😓
محمد حسین ۸ ماهه بود ک برای محمدرضا باردار شدم.
ضعف جسمانی خودم، ۳ تا بچهی کوچیک، آلرژی محمدحسین و قلب تپندهی من برای بازگشت به دانشگاه و مقطع دکترا.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ح_کرباسی
( مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله)
#قسمت_پنجم
به خاطر کمردرد شدیدی که توی هشت ماهگی دوقلوها دچار شدم، همسرم پیشنهاد پرستار کودک رو دادن.
خداروشکر بعد از اون مشکلات مالی اول زندگی، حقوق همسرم به قدم بچهها بیشتر شده بود و میتونستن هزینهش رو تأمین کنن.
خیلی دنبال پرستار خوب گشتیم. میخواستم حتماً مذهبی و مستحق باشن.👌🏻
بعد کلی جستجو بالاخره پیداشون کردیم. یه جورایی از آشنایان هم بودن و باهاشون احساس راحتی داشتم. مذهبی بودن و خوشحال بودم به خاطر تاثیر مثبتی که روی بچهها داشتن.😇
همون خدایی که دوقلوها و سختیهای بارداری و هشت ماه اول و امتحان بیماری و کمر درد رو برامون خواسته بود، خودش هم طوری صحنه رو رقم زد که بتونیم یه پرستار خوب و مومن پیدا کنیم.🤲🏻
هر روز صبح تا ۵ عصر میاومدن. هم توی مراقبت از دوقلوها و هم توی کارهای خونه بهم کمک میکردن.
اونجا حس کردم یه مقداری زندگیمون روی روال افتاد و خونه سر و سامون گرفت.😅
بعضی وقتها شب بچهها رو میبردم خونهی مامانم و اونجا میخوابیدیم. صبح فرداش که بچهها خواب بودن، من و همسرم میرفتیم کوه یا کافه و رستوران و سینما. این تفریحات دو نفره باعث میشد تجدید قوا کنیم و روحیهمون تقویت بشه.
به پرستارمون هم میگفتم اون روز بیان خونهی مامانم. هم توی کارهای خونه به مامانم کمک میکردن و هم از بچهها مراقبت میکردن. منم تا حدی خیالم راحت میشد که زحمت زیادی به مامانم نمیدم. 🙂
تا حدود یک سال و هشت ماهگی دوقلوها پرستار داشتیم. بعدش که دیگه از آب و گل در اومدن نیازی به پرستار نبود.
پسرها تقریبا دو ساله بودن که از طریق همسرم متوجه شدم قراره یه کلاس آموزش نقاشی دیجیتال برگزار بشه. کلاس ۱۲ جلسه دو ساعتی بود. قرار شد بچهها رو ببرم محل کار ایشون و خودم برم و دو ساعته برگردم.😀
شرکت توی این دوره برام خیلی مفید بود و همیشه بابتش از همسرم تشکر میکنم.
دوقلوها چهار ساله بودن که تصمیم گرفتیم یه عضو جدید به جمعمون اضافه کنیم.😍
قصد داشتم بعد از سزارین دوباره زایمان طبیعی داشته باشم. گشتم و یه دکتر خیلی خوب و مهربون و مومن پیدا کردم و ایشون کمک کردن که بتونم دخترم رو طبیعی به دنیا بیارم.💪🏻
کلی نذر و نیاز و دعا کردیم که زینب به موقع به دنیا بیاد و مثل بچههای قبلیمون بستری نشه. خداروشکر همینطور هم شد. زینب خانوم صحیح و سالم آبان ۹۹ خانوادهی ما رو باشکوهتر کرد.😍
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#م_زادقاسمی
(مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله)
#قسمت_پنجم
سال ۹۲ سید علی به دنیا اومد.😍
تو دورهی بارداری، مثل زمان بارداری ساره اردوهای تربیتی فرهنگی برای دانشآموزها برگزار میکردیم و مدیریت اردوها با من بود.
گاهی در حد دو سه تا اتوبوس دانشآموز رو مشهد میبردیم و براشون برنامههای متنوع فرهنگی تربیتی اجرا میکردیم.👌🏻
بعد از تولد سید علی هم، کارم رو به همون روال ادامه دادم.
وقتی قم بودیم، از راه دور با تلفن، کارها و مربیهای مؤسسه رو مدیریت میکردم.
وقتی هم میاومدم گیلان، اگر نیاز بود برم محل کارم، بچهها پیش خانوادهم بودن یا کوچیکترها رو همراه خودم میبردم، که این مدل هم مقطعی بود. برای ایامی مثل تابستونها و تعطیلات مذهبی که واسه تبلیغ میرفتیم گیلان.
توی اردوها هم بچهها همراهمون بودن.☺️
هیچ وقت اینجور نبود که من مثل یه کارمند مرتب از صبح برم بیرون و بچهها رو بسپرم و بعد برگردم❗️
برای همین نیاز نشد از مهد کودک استفاده کنم.
خلاصه دوران طلاییای رو با فعالیت توی مؤسسه ی یاران سبز موعود گذروندم و خدا توفیق خدمت رو اونجا بهم داد. خیلی تجربهی لذت بخش و شیرینی بود.🤩
تا اینکه...
سال ۹۶ فرزند چهارمم دنیا اومد.😍
رفت و آمد برامون سخت شده بود.🤪
درسهای بچهها جدیتر شد. فسقلیها هم کوچیک بودن و فاصلهشون کم بود و البته من احساس نیاز میکردم به اینکه یه کم مطالعاتمو در حوزهی زنان سر و سامون بدم😊
چون بچههای مؤسسه درگیر یه سری شبهاتی بودن، که به نظرم نشأت گرفته از سرمایهگذاری دشمن روی خانمها بود.
کاملا مشهود بود که جبههی دشمن، جنس زن و قدرت تأثیرگذاری زنان رو در جامعه بیشتر از ما باور داشته و روی این قشر خیلی برنامهریزی کرده.😞
متوجه شدم نیاز دارم این جریانات رو درست بشناسم و تفکراتشون رو تجزیه و تحلیل کنم.👌🏻
حجم کاریم رو کم کردم و به طور کامل مسئولیتهام رو تحویل دادم.
اما سریع فهمیدم که برنامه نداشتن برای ساعات اضافیم، خیلی داره اذیتم میکنه.
گشتم و دیدم شاخهای هست به اسم مطالعات زنان که مرکز تحقیقات زن و خانواده ارائه کرده.
اون دورهی ۱۰۰ ساعته رو گذروندم و استفاده کردم.
اما کافی نبود. 😉
امکان ادامهی تحصیل تو حوزه هم نبود. باید حتما مدرک حوزوی میداشتم تا میتونستم این شاخه رو فراتر از اون دورهی ۱۰۰ ساعته بخونم.
برای ادامه تحصیل ناچار دانشگاه رو انتخاب کردم.
سال ۹۸ کارشناسی ارشد مطالعات زنان دانشگاه الزهرا قبول شدم.
ترم اول خیلی سخت گذشت...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله)
#قسمت_پنجم
۶ ماه از تولد پسرمون گذشته بود که فرزند بعدی رو باردار شدم.
از یکطرف خوشحال بودم از یکطرف نگران، که از پسش بر میام یا نه.
اما خوشحالیم رو نزد همسرم بروز نمیدادم که توافق هفتگانهمون تبدیل به چهاردهگانه نشه😁 (درمورد توافق بعداً توضیح میدم👌🏻)
در ایامی که عزادارِ فوتِ ناگهانیِ پدربزرگ عزیزم و درگیر مراسم بودیم، خبر بارداریمو به همه دادم. توی اون موج عزا، از یک طرف نور امید و شادی در دل همه تابید، از یک طرف هم موج نگرانی، که:
تو مِخِیْ باشِ دو تا بچه عشیره تو شهر غریب چکار کنی؟🧐
(مخی: میخواهی، باشِ: با، عشیره: شیر به شیر)
منم که پشتم اول به خدا و بعد به همسرم گرم بود، میگفتم: خدا بزرگه😍
دکتر گفت که شیردهی تا ماه پنجم بارداری ایرادی نداره، اما شیر خاصیت قبل رو نداره. پس غذای کمکی رو براش شروع کردیم و شیر گاو از حدود یکسالگی.
محمداحسان شیر خیلی دوست داشت و زیاد میخورد و چون با انواع شیره مخلوط میکردم، فکر میکردم مشکلی نداره. اما حدود ۱.۵ سالگی دچار نوع خاصی تشنج خفیف شد و دکتر تشخیص داد که به خاطر زیاد نوشیدن شیر گاوه.😐
بعد از اون بهمون گفتن که بهترین شیر برای بچهها بعد از شیر مادر، شیر بزبزیه.🐐
و چون باز بارداریم با ویار و ضعف همراه بود، چند ماهی رو خونهی پدر و مادرم موندم تا کمک حالم باشن. ولی دلتنگ همسرم میشدم و این دوری برام معضلی شده بود.
محمدحسین به فاصلهی ۱سال و ۳ماه از پسر اولم به دنیا اومد. (اردیبهشت ۸۹)
محمداحسان تا بیاد خودشو پیدا کنه، برادر کوچولوش کنارش بود و الحمدلله نه تنها حسادت نداشت، بلکه مواظب داداش کوچولوش بود که فکر میکنم از مزایای فاصلهی کمه.😍
مثلاً وقتی محمدحسین بیدار میشد میاومد و با زبون نیمبندش بهم خبر میداد، یا وقتی با پدرش هله هوله میخریدن به فکر داداشی هم بود.
محمدحسین بر عکس محمداحسان بسیار آروم بود و بیشتر وقت من با محمداحسان میگذشت. وقتی محمدحسین سینهخیز راه افتاد دو تا داداش خیلی با هم وقت میگذروندن و بازی میکردن.
البته چالش هم زیاد داشتن. هر دو با هم گریه میکردن یا احتیاج به پوشک عوض کردن داشتن یا با هم بیمار میشدن.
گاهی به غذا پختن نمیرسیدم و از بیرون میگرفتیم.
گاهی برای کار خونه از خانومی کمک میگرفتیم و البته همسرم خیلی کمک حالم بودن👌🏻 و چه بلاها که دو تا فسقلی شیطون سر خودشون نیاوردن.🤦🏻♀️
اما همهی اینها به همبازی بودنشون میارزید.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ا_زمانیان
(مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه)
#قسمت_پنجم
بعد از گذشت چهار ماه از روز حادثه، دوباره خداوند رحمانیتش رو به ما نشون داد و من باردار شدم و نور امید در دل همه تابید. درست یک ماه بعد از سال بچههام، دخترم فاطمه زهرا به دنیا اومد. یک دختر بازیگوش ناقلا که درست شکل خواهرش زینب بود.
کاش زینب اینجا بود که حالا خواهر داشته باشه.😢
فاطمه زهرا با اومدنش نه تنها برای ما بلکه برای پدر مادرهای ما هم قوت قلبی شد و کمی حواس من رو از این مصیبت پرت کرد . خودم از خدا خواسته بودم که دوباره منو مشغلهدار کنه تا بتونم هجران فرزندانم رو راحتتر تحمل کنم.
و من که از خدا چنین درخواستی کرده بودم، به طور خداخواسته (موقعی که فاطمه زهرا ۷ ماهش بود) متوجه شدم برای بار ششم باردارم.
خدایا الان باید ناراحت بشم یا خوشحال، اگر ناراحت باشم که ناشکری کردم ولی بچه شیر مادر میخوره هنوز. دلم برای فاطمه زهرا میسوزه.
اما یقین دارم خدایی که دندان دهد نان دهد.
من که خودم شش ماه شیر مادر خوردم شش تا بچه ها بدنیا آوردم. پس اگر خدا بخواد به همین هفت ماهی که شیر خورده هم برکت میده. خدایا راضیم به رضای تو.
یک روز بایک حاج خانم مذهبی که بیشتر وقتها حرفهای دلم رو به ایشون میزدم موضوع بارداری رو در میون گذاشتم و گفتم دلم برای فاطمه زهرا میسوزه وگرنه ناراحت نیستم. ایشون حرف جالبی زدن و گفتن خدایی که از مادر نسبت به بندههاش مهربونتره دلش نسوخته و صلاح دونسته که این بچه شیر کمتر بخوره ولی به جاش یه خواهر داشته باشه، تو چرا دل میسوزونی!!!
دلم با این حرف حاج خانوم آروم شد.
در همین ایام همسرم که در کارخانهی سیمان مشغول بودن پیشنهاد رفتن به مشهد و سکونت رو مطرح کردند (البته قبلا هم صحبتهایی کرده بودن) منم استقبال کردم. در همین ماههای اول بارداری به مشهد نقل مکان کردیم. از شهرستان ما تا مشهد ۱۴۰ کیلومتر فاصله بود و اونجا همسرم کتابفروشی داشتن.
دوران سختی رو از نظر جسمی گذروندم. درد کمر با بارداری من بیشتر میشد و حالا که دو ماه از بارداری ام گذشته بود باید دخترمو از شیر میگرفتم. اولش فاطمه زهرا خیلی اذیتم کرد و بعد هم مریض شد. طفلی بهش شیر خشک سازگار نبود تا بالاخره با کلی شب بیداری و بهانهگیری تونست با شرایط کنار بیاد.
به جاش خدا بهش یه خواهر دوست داشتنی کادو داد که ارزش همهی این اذیتها رو داشت. چون به قول حاج آقای تراشیون همبازی همسن و سال از نون شب برای بچه واجبتره.☺
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#س_دینی
(مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله)
#قسمت_پنجم
همیشه به فکر ادامه تحصیل بودم.
با وجود علاقه به سینما، احساس کردم این رشته پاسخگوی سوالات تربیتی یه مامان نیست.
پس تصمیم گرفتم تو رشتهای مثل روانشناسی تحصیل کنم. چندان جدی که نه!
اما به هر صورت واسه کنکور خودمو آماده میکردم.
هیچ جوره راضی نمیشدم یه بچهی دوساله رو بذارم مهد!
توی همین فکرا بودم که خدا بهم گفت: پاشو پاشو دیگه درس بسه و وقت بچهداریه!😁
من زمان بچگی توی خانواده احساس تنهایی میکردم. به خاطر همین دلم خانوادهی پرجمعیت میخواست. خدا هم خواستهمو اجابت کرد و ما شدیم چهار نفر و نصفی.😍
درس و دانشگاه هم، پر!😅
بارداری سوم هم خیلی سخت بود. خصوصاً ماههای آخر از درد، حتی نمیتونستم راه برم یا بشینم!
با اینحال قسمت شد و با یه قطار اتوبوسی به سختی رفتیم مشهد!🤪😍
به هتل که رسیدم، به امام رضا(علیهالسلام) گفتم من تا اینجاش اومدم، دیگه باقیش با خودتون. باورتون نمیشه!
زیارت رفتن همان و برطرف شدن درد همان!🤩
همون ایام که علیرضا نوزاد بود، یکی از دوستان، مدرسهای تأسیس کرده بود و منم فرصت رو برای گسترش ارتباطات غنیمت دونستم.
اونجا مربی بچههای مهد شدم و باهاشون بازی میکردم.
اون مدرسه زیاد برپا نبود. اما احساس نیاز من به همبازی برای بچههام، باعث شد از همسرم اجازه بگیرم تا همون فضا رو توی خونهمون ادامه بدم.😇
خیلی از دوستان شرایطشون مثل ما بود. طلابی که از شهرهای مختلف اومده بودن و توی قم کسی رو نداشتن.
ما هم در خونه رو باز کردیم تا بچههامون کنار هم بازی کنن و کمکم خونهی ما شد پناهگاه.😂
باهم یه مهد خونگی راه انداختیم.
سه روز در هفته از ۹ صبح تا ظهر بچهها خونهی ما بودن.
خاطرات شیرینی از اون دوران داریم. مثلاً ما یه آویز لوستر داشتیم که یه طناب بهش بسته بودیم و بچهها روش تاب میخوردن. همین طناب انقدر براشون خاطرهانگیز بود که هنوز من رو با تاب سقفی میشناسن!😄
همزمان جامعهالزهرا رو مجازی شروع کردم. علی و ریحانه با هم بازی میکردن و علیرضا رو هم روی پام تاب میدادم و درس میخوندم. اما هروقت بچهها میاومدن پیشم، کتاب میرفت زیر مبل و ماچ و قصه و نوازش میاومد وسط.💛
بعد یه مدت احساس کردم جسمم کشش نداره. عملاً با سه تا بچه خیلی سخت بود. ترم سوم بودم که انصراف دادم.
هیچوقت هم احساس نکردم راه بستهست و باور دارم اگر روزی اراده کنم انشاءالله به هدفم می رسم.👌🏻
خلاصه تحصیل رو گذاشتم کنار تا بچهها در سن رشد از حضور مادر لذت ببرن.
همیشه مادری برام اولویت اول بوده و کنار بچهها حس میکنم دارم برای خودم وقت میذارم و در وجودشون تکثیر میشم.😌
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#قسمت_پنجم
#ک_موسوی
(مامان #زهرا ۱۰ساله، #مریم ۶.۵ساله، #نرگس ۴ساله)
پدرم همیشه دوست داشتن بچههاشون حافظ قرآن باشن.
برامون جایزه هم درنظر میگرفتن.
این مهر و علاقهی پدرم و توصیهشون به حفظ قرآن، در روحیهی من و خواهرم هم میل و کشش ایجاد کرده بود.😍
خودم تو خونه و بدون هیچ کلاس و معلمی یه مقدار کمی حفظ کرده بودم.
وقتی ازدواج کردم و همسرم علاقهی منو به حفظ دیدن، ازم خواست زیر نظر یه معلم، حفظ رو ادامه بدم و منو تو یه مؤسسه حفظ تلفنی ثبت نام کردن.😊
روال کار مؤسسه این طور بود که طی ۴ سال میشد قرآن رو حفظ کنیم.
من ۲ سال با مؤسسه پیش رفتم و ۱۵ جزء حفظ کردم اما فشارش برام زیاد بود.❗️
احساس میکردم کیفیت حفظم ضعیفه.
بعد از به دنیا اومدن زهرا دیگه خیلی کم میتونستم برای حفظ وقت بذارم و تصمیم گرفتم انصراف بدم.
بعداً که برای کارشناسی ارشد وارد دانشگاه شدم، دیدم برای دانشجوها کلاس حفظ گذاشتند و من دوباره اونجا از اول شروع کردم. متوجه شدم چقدر بین کلاس حضوری و تماس تلفنی فرق هست.😁
کیفیت حفظم خیلی بالا رفت به حدی که وقتی چند ماه بینش وقفه افتاد و دوباره خواستم شروع کنم معلممون بیمقدمه ازم چند تا سوال پرسید و من همه رو بلد بودم.😉
با دانشگاه ۱۰ جزء پیش رفتم. متأسفانه دوباره یک وقفهی ۲ ساله برام ایجاد شد تا اینکه بعد از به دنیا اومدن مریم تصمیم گرفتم توی خونه کلاس برگزار کنم.👌🏻
به لطف خدا یه معلم خوب پیدا کردیم و با چند نفر از اطرافیان کلاس رو تشکیل دادیم.
هفتهای یه صفحه حفظ میکردیم و خیلی آهسته پیش میرفتیم.
مهم مأنوس بودن با قرآن بود.
مریم هنوز ۲ ساله نشده بود که متوجه شدم دوباره باردارم.💛
اولش غصه خوردم...
چون فکر میکردم مریم هنوز کوچیکه و احتیاج به مراقبت زیاد داره. اما بعدها که دیدم این دو خواهر چه همبازیهای خوبی برای همدیگه اند، متوجه شدم غصهی بیخودی خوردم.😃
خدای مهربون زمستان سال ۹۶ خانوادهی ما رو ۵ نفره کرد.😍
اینو بگم که قبل بارداری، خواب دیدم تو یه مجلس نشستم و حاج آقایی میگفت: "خانمها❗️چرا نام مادر امام زمان را زنده نمیکنید؟! چرا اسم دختراتون رو اسم مادر امام زمان (عج) نمیذارید؟!"
این شد که تصمیم گرفتیم به پیام این خواب عمل کنیم.
اسم دخترمون رو نرگس گذاشتیم.😍
نرگسم که دنیا اومد احساس کردم رسیدگی به نوزاد سوم آسونتر از نوزاد اول و دومه.
سر سومی، زهرا و مریم با هم مشغول بودن.
در حالیکه وقتی مریم دنیا اومد، زهرا خیلی بهم میچسبید!🤷🏻♀️
به قدم مبارک نرگس خانوممون، همسرم شرکت خودشون رو تاسیس کردن.☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_پنجم
روزهای بارداری میگذشت.
هنوز به خاطر از دست دادن دکترا ناراحت بودم.
همین روزها بود که از طرف بنیاد ملی نخبگان تماس گرفتند.
به خاطر مدال طلای المپیاد، عضوش شده بودم.☺️
و حالا داشتن به من خبر میدادن که یک بورس تحصیلی به من تعلق گرفته و میتونم دکترا ثبت نام کنم!😮😍
از طرفی همسرم هم تو مقطع ارشد قبول شدن.
وای خدای من!🤩
این هم یه روزیِ تپل...
به قدم گل دختر دومم!
راستش رو بخواید، من بارها اینو تو بارداریهام تجربه کردم که به طرز عجیبی مسائل رو ریل افتادن و آسون شدن...
انگار اون زمان به آسمون وصلم.😄
همهش به خاطر اون طفل معصومی که دارم با سختی حملش میکنم.💛
حتی دعاهام حس میکنم سریع مستجاب میشه.
دوستانی داشتم که باردار نمیشدن و همیشه دعاشون میکردم ولی...
تو هر بارداری برای هر کدوم دعا کردم به طرز معجزهآسایی باردار شد.😍
همیشه به اطرافیانم میگم نگید که خونه یا ماشین بخریم، بعد بچهدار شیم.
بر عکسش رو بگین.
بچهدار بشیم، انشاالله خونه هم خواهیم خرید.
چون واقعاً یه چیزایی روزیِ اون بچهاست.
یادمه یکی از دوستام میگفت من بچهی اولم رو خیلی سخت از پوشک گرفتم. هم خودم هم بچه خیلی اذیت شدیم.🤪
ولی دومی رو خیلی راحت گرفتم،
شاید بخاطر این بود که باردار بودم و خدا خواست سر یه هفته جمع بشه.👌🏻
خود من هم دقیقا همین رو تجربه کردم.
هر دو بچهای که از پوشک گرفتم در شرایط بارداری بود، و دقیقا ۳ روزه ختم شد.
اینا هم امداد الهی هستن.
فقط تاب دادن گهواره به دستان جبرئیل که امداد غیبی نیست.😉
داشتم میگفتم!
با بورس دکترا، در دانشگاه خودمون (دانشگاه فردوسی مشهد) و همون رشتهی ادبیات فارسی ثبت نام کردم و آذر ماه همون پاییزی که سر کلاس دکترا نشستم (سال ۹۶)، دختر دومم به دنیا اومد.
کلاسهای دکترا کم بود؛
ترمی ۴ تا ۶ واحد، که یکی دو روز در هفته بیشتر نمیشد.
این زمانها رو هم بچهها پیش مامانم میموندن.
البته دیگه خونهی مامانم نزدیک دانشگاه نبود و اومده بودن محلهی ما.😍
از کلاسها که میرسیدم خونه، هر بار میدیدم مامانم برای سرگرم کردن گل دخترا یه ابتکار جدیدی زدن.😄
مثلاً یه روسری رو به دستهی یه دیگ بزرگ گره میزدن بچهها رو سوارش میکردن و میکشوندن رو زمین!😃
یا دختر بزرگه رو میفرستادن تو باغچه سبزی و فلفل و... بچینه، بعد عکس میگرفتن و به من نشون میدادن.
یه ننو هم درست کرده بودن و بچهها رو نوبتی سوارش میکردن.
خدا خیرشون بده.❤️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#قسمت_پنجم
#ف_هاشمیان
(مادر ۶ فرزند)
تا حالا پیش نیومده که از پرستار کمک بگیرم یا بچهها رو مهد بذارم. مدتی که کلاس حوزه میرفتم، حسن پسر اولم صبح تا ظهر پیش مادرم بود. بعد هم دیگه کار ثابتی بیرون از خونه نداشتم. اگر هم برای کاری لازم بود بیرون برم، اگه میشد با خودم میبردمشون. بعد از تولد فاطمهزهرا هم دو تا بزرگه تو خونه میموندن. پسر اولم عاقل بود و قابل اعتماد.😉 بقیه هم به تبعیت از اون کار خطرناک نمیکردن و این باعث شد که در مواقع نیاز بچهها رو به خودشون بسپریم و به کارهامون برسیم. که تا الان هم این روال ادامه داره.
یکی از کارهایی که خیلی برای ما برکت داشته و داره، ارتباطمون با مسجده.😍
هر روز دو مرتبه برای نماز مسجد میریم. بچهها بعد از نماز جماعت با دوستاشون بازی میکنن،. منم فرصتی برای خلوت با خودم و خدا دارم و البته با دوستان مسجدی گپوگفت کوتاهی داریم. گپوگفتهای پربرکتی که باعث میشن از حال هم بیخبر نباشیم.👌🏻
یکی از مزایای مادی مسجد رفتن اینه که به نظم خونه کمک میکنه!😁🤔
قبل از اذان انگیزه داریم که همه چی رو مرتب کنیم. اونجا هم چند ساعتی بچهها حسابی سرگرمن. تا وقتی در مسجد بازه، بچههای ما هم هستن.😍
چایی میدن،
قرآن میارن،
مسجد رو مرتب میکنند.
کلاس حفظ قرآن مسجد رو شرکت میکنند.
ارتباطشون با روحانی مسجد هم خیلی خوبه👌🏻 و ایشون هم حسابی فعال هستند. به مناسبتهای مختلف برنامههای جذابی با بچهها تمرین میکنند. سرود و اردو و... و همین کارها کلی وقت بچهها رو پر میکنه.😉
علی، فرزند پنجمم ۱.۵ ساله بود که دیدم بچهها به سنی رسیدن که میتونم دوباره فعالیتهای بیرون از خونه رو شروع کنم. هم علی پسر آرومی بود، هم بزرگترها کمک میکردن و هم خونهمون نزدیک یه مسجد فعال بود.
با کلاس خیاطی شروع کردم و مدرکش رو گرفتم. خداروشکر مسجد کلاسهای پرکاربرد و با کیفیتی برای خانومها برگزار میکنه. این مدت دورههایی که دوست داشتم و احساس میکردم برام مفیده رو گذروندم.
دورههای طب سنتی، غذای طیب و مزاج شناسی و سبک زندگی شیعی رو شرکت کردم.
از طرفی کلاسهای تدبر در قرآن و مترجمی قرآن هم چند ترمی هست که دارم میگذرونم.
الان دیگه خیالم از بابت خونه و بچهها راحته و بدون دغدغه میتونم درس بخونم.😍👌🏻
وقتی بچهها کوچیک بودن این آرامش رو نداشتم و از طرفی انقدر حجم کار خونه و بچهها زیاد بود که فرصتی برای کلاس رفتن نداشتم. ترجیح دادم چند سالی تمرکزم رو بذارم روی خونه و بچهها تا وقتی که بزرگتر بشن و نیازشون به حضور من تو خونه کمتر بشه.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ح_یزدانیار
(مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله)
#قسمت_پنجم
سال ۸۴ کنکور دادم و فیزیک دانشگاه رازی کرمانشاه قبول شدم. اما انتقالی گرفتم برای همدان.
دو سال اول چیزی جز مسیر همدان ملایر یادم نیست. از سر و ته کلاسهام میزدم که زودتر به خونه برسم. با اینکه شخصیت مستقلی داشتم اما فکر تنهایی مادرم اذیتم میکرد.😔
تا اینکه تابستون سال ۸۶ خونه و مادرم رو آوردیم همدان و من و مامان دیگه با هم بودیم.
تازه از اون سال من فهمیدم دانشگاه یعنی چی! از اون به بعد، همهٔ کلاسامو شرکت میکردم. با بچههای فعال و فرهنگی دانشگاه آشنا شدم و از اونجایی که استعداد و علاقهٔ زیادی به کارهای فرهنگی داشتم خیلی زود جذب شدم. تو مراسمها شرکت میکردم و خیلی از مراسمات و اردوها رو خودمون برگزار میکردیم. اولین سفر راهیان نور رو در دوران دانشجویی تجربه کردم. همچنین اولین بار عمره مشرف شدم.🥺
همیشه حسم به سفرهای دانشجویی خوب بود ولی تا این حد خوب رو تجربه نکرده بودم. سفری که حس میکردم روی زمین نیستم. سفری که از همهکس و همهجا بریده بودم و تنها به یک ریسمان تکیه داشتم. به جرأت میتونم بگم بهترین سفر عمرم بود و همون تنهایی همون بیکسی و به هیچکس و هیچجای دنیا وابسته نبودن برای من بهترین موهبت بود.
سال ۸۸ رو کنار خانهٔ کعبه با طواف، آغاز کردیم.😍
اردیبهشت همون سال یعنی سال ۸۸ من از طریق نهاد دانشگاه به پدر و مادر همسرم معرفی شدم. چند جلسه خواستگاری طول کشید و در تیر ماه عقد کردیم.
تفاوتهای فردی بین من و همسرم اونقدر زیاد بود که نمیدونستم چطور توی صحبتهای قبل ازدواج متوجهش نشدیم.🤔 همسرم به شدت کمحرف و درونگرا و من به شدت پرحرف و شلوغ و برونگرا.
مدت زیادی طول کشید که هم من و هم ایشون با تفاوتهای شخصیتی همدیگه کنار بیاییم.
حدود ۲۰ ماه دوران عقد ما طول کشید. من هم حدود ۶ ماه تو دانشگاه بخش فارغالتحصیلان کار میکردم. همونجا فهمیدم اصلاً کار کارمندی رو دوست ندارم. با توجه به رشتهم که فیزیک بود و نگاهی که به جامعه و شرایط خودم داشتم، شغل معلمی رو انتخاب کردم.👌🏻😍
نوروز ۹۰ مراسم ازدواج ما در سادهترین حالت ممکن در نهاوند برگزار شد. جدا شدن من از مادرم (با وجود اینکه دو کوچه باهاش فاصله داشتم) هم برای من خیلی سخت بود هم برای مادرم.😅
مدتی از زندگی مشترکمون گذشت که فهمیدیم قرار نیست جمعمون خیلی دو نفره بمونه و نفر سوم به زودی سکوت خونهٔ ما رو بهم خواهد زد.😁
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#مامان_دکتر
(مامان چهار پسر ۳، ۸، ۱۵ ساله و ۷ ماهه)
#قسمت_پنجم
وقتی که دوران تحصیل پزشکی عمومی و تخصص رو میگذروندم، شرایط خیلی سخت میگذشت. این حرفها همیشه به گوشم میرسید که این بچه داره آسیب میبینه!😥
و من از شنیدنش خیلی اذیت میشدم.
پسر بزرگهم تا کلاس سوم دبستان هر وقت کشیک داشتم گریه میکرد و ازم میخواست که پیشش بمونم و همسرم هم توی اون مدت خیلی سختی کشیدن.
واقعیتش اینه که کشیکهای رشتهٔ پزشکی از نظر زمان و حجم کار اصلاً منطقی و استاندارد نیست و تحملش برای یک فرد مجرد هم سخته چه برسه به مادری که فرزند کوچک داره. (البته اخیرا تلاشهایی برای اصلاح این رویه در جریانه که هنوز به نتیجه نرسیده.)
الان وقتی به همسرم میگم تنها چیزی که منو توی این مسیر ناراحت میکنه فشارهاییه که به شما و بچهها اومد، میگن اشکالی نداره، همهٔ سختیها و فشارها میارزید به اینکه الان میتونی طبابت کنی و به خانوادههای زیادی خیر برسونی و علاوه بر اون به بچههای خودمون و خواهر برادرامون هم در وقت مریضی کمک کنی.👌🏻
طبابت برای من یک شغل مقدس و ارزشمنده و همیشه چشمم دنبال دعایی بوده که مادر بچهها برای آمرزش و عاقبت به خیری من و خانوادهم میکنن.☺️
بههرحال هم پزشکی و هم مادری برای من دو نقش خاص در زندگیم هستن.
همیشه با خودم فکر میکنم که نتونستم کار خیری در زندگی بکنم و توشهای جمع کنم. نه نیت خالصی داشتم نه تلاش و ارادهای برای یه عمل عبادی خالصانه که با دنیا آغشته نشده باشه، اما مادر شدن و تحمل رنج.های در آمیخته با عشق مادری موقعیتیه که خدا برای خانم.ها قرار داده تا راه رسیدن به کمال رو طی کنند..☺️
و این فکر برای من بزرگترین انگیزه برای بچهدار شدن بوده.
معتقدم وقتی خدا این همه ثواب گذاشته برای بچهدار شدن (مثلاً اینکه مادری که شیر میده به بچهش مثل مجاهد در راه خداست و مادری که زایمان میکنه از گناهانش کامل پاک میشه مثل روزی که خودش متولد شده و ملائک بهش میگن اعمالت رو از نو شروع کن) چه فرصتی بهتر از این؟ حالا بماند که در حال حاضر وظیفهٔ اجتماعی ما هم هست.
از طرفی معتقدم شرایط و روحیات خانمها با هم متفاوته و جامعه هم نیاز داره به حضور خانمها در خیلی از مشاغل. اونوقت گریزی نیست که بانوانی مثل من این سختیها رو تحمل کنند. (البته در خیلی مشاغل هم نیاز نداره، مثلاً خانم کارمندی که یه مرد هم کارش رو میتونه انجام بده، ضمن اینکه نیاز اقتصادی هم نداشته باشه... اما ممکنه یه خانمی شغلی مثل پرستاری، معلمی، پزشکی و... داشته باشه که حضورش ضروری باشه یا به کار نیاز اقتصادی داشته باشه)
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_پنجم
بعد چند ماه برای اینکه دخترم تنها نباشه، پرستاری گرفتیم که میاومدن خونه. هم کارهای خونه رو انجام میدادن هم پیش دخترم بودن.
پسرم هم تا حدود سه سالگی مهد بود.
بعد اون به خاطر اضطراب دوری از من، دچار بیاختیاری دفع شد.😭
بعد از اون دیگه مهد نبردم.
میآوردم پیش خودم توی کارگاه
و گاهی هم پیش خواهرم و مادر همسرم بود.
حدود یک سالی گذشت.
به خاطر وضعیت بچهها که مجبور بودم بیشتر وقتها جایی جدای از خودم نگهشون دارم خیلی ناراحت بودم.
بچهها دور از من حوصلهشون سر میرفت و میخواستن پیش من باشن.
حتی با وجودی که پرستار هم گرفته بودیم ولی باز یه آشفتگی تو زندگیم بود.
با خودم میگفتم بچهها رو کی قراره تربیت کنه؟
از اون گذشته به خاطر شرایط شغلیم، مجبور بودم با شرکتها و ادارات و آقایان زیادی در ارتباط باشم و روح لطیف زنانه این رو نمیپذیرفت.
به خاطر همهٔ اینها مدتی بود که از خدای مهربانم میخواستم راه هدایت و مسیر درست زندگیم رو بهم نشون بده...🤲🏻❤️
سال ۹۶ بود و کارمون به اوج خودش رسیده بود. یه روزی بعد از تلنگری که طی یک قرارداد کاری بهم خورد، شروع به مناجات با امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) کردم...
در این قرارداد طرف قرارداد ما پیشنهاد مناقصهٔ ما رو میپذیرفت به شرط اینکه سهمی از قرارداد به حساب شخصی خودش واریز میشد، درحالیکه شرکت دولتی بود.
این قرارداد سود زیادی برای ما هم داشت و کافی بود خواستهٔ مدیر بازرگانی شرکت رو برآورده میکردیم تا طی یک مناقصهٔ صوری، وارد اون معاملهٔ پرسود میشدیم اما...
اولین و تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که این معامله بوی تعفن میده و تا میتونیم باید ازش دور شیم و این لقمهها رو وارد زندگیمون نکنیم...
بعد از اون مناجات چند ثانیهای با امام زمانم، ارتباط عجیبی با ایشان گرفته بودم که قبل از اون برام غریب بود.
اضطرابی عجیب در وجودم رخنه کرده بود و من رو به دنبال هویت خودم و وظیفه و کار اصلیای که به عنوان یک زن داشتم، میکشوند...
باز هم راه هدایت رو از خدا و امام زمان خواستم. خواستم راهی پیش پام بذارن که هم برای خودم بهترین باشه هم برای همسر و بچههام و هم برای جامعهم...
با مناجات با امام زمانم، انگار نوری به قلبم تابید و درکهای جدیدی برام ایجاد شد...
دیگه فقط خواست و توانایی و علایق خودم نبود که من رو جلو میبرد.
نگاهم گستردهتر شده بود و در این دید وسیعتر، من مادر، همسر و سرباز و مجاهد هم بودم...
من زنی بودم که لطافت و روح حساس و مهرورزش داشت لابهلای شلوغی کار و زمختی بازار، دچار دوگانگی و تناقضی دردآور میشد.
همسرم هیچ وقت نمیگفتن که چه کنم و چه نکنم. هرچه بود پیشنهاد بود و توصیه، اما بعدها که جدیتر باهاشون صحبت میکردم میگفتن که ته دلشون راضی به اون شرایط کاری من نبودن اما اگه الان هم اصرار کنم مخالفت نمیکنن.
همهٔ اون اضطرابها و احساس دوگانگیای که به جانم افتاده بود، من رو به سمت تصمیم جدیدی هدایت کرد که شاید امروز حرف زدن و نوشتن از اون راحت باشه اما واقعا کار راحتی نیست.
کنده شدن و رها شدن از خودت، وقتی با یک سری آرزوها و آرمانها باهات عجین شده، و جدا شدن از اونها که در واقع هویت و شخصیتت رو ساختن، سخت و طاقت فرساست...😥
من خودم رو یک فرد اجتماعی، فعال، موفق در تعامل با دیگران و سرسخت در کار و فعالیت و یک مدیر قاطع شناخته بودم که باعث افتخار خانواده بودم.
این من افتخار آمیز، باید تو مسیری که داشت هر روز بر افتخاراتش افزوده میشد، پرقدرتتر حرکت میکرد، و لازمهٔ این حرکت، نبودن عوامل دست و پاگیری مثل بچه بود.
از طرف دیگه تعهدم به زندگی، بچه و زمینهٔ اعتقادیای که داشتم، و از طرفی پردهٔ جدیدی که از رابطهم با اهل بیت و خصوصاً امام زمان (عج)، در برابرم به نمایش دراومده بود و درک جدیدی که بر قلبم تابیده بود، من رو به فکر فرو برده بود که به سبک زندگی و روی دیگهٔ شخصیتم که کاملاً با اون روزم متفاوت بود بیندیشم...
این حالت جدید با من غریب بود.
و بدتر از غربت، درست و غلط بودنش هنوز برام محرز نشده بود.🤷🏻♀
نمیدونستم دقیقاً کاری که میخواستم بکنم فایدهای هم خواهد داشت؟
در حالی که خود قبلیم مورد تایید همه بود.
تنها چیزی که بهم امید میداد و به وقت ناامیدی و اضطراب، به دادم میرسید و کورسوی امیدم برای آیندهای بود که خودم با اختیار در اون قدم گذاشته بودم، نیتم بود و امیدم به پشتیبانی کسی که این تصمیم رو بهخاطر اون گرفته بودم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_ریاضیدان
(مامان ۳ دختر ۱۷، ۱۵ و ۴ ساله، و ۲ پسر ۱۰ و ۷ساله )
#قسمت_پنجم
مسائل تربیتی بچهها، از ابتدا هم برای من و هم همسرم مهم بود.
ممکن بود در بعضی مسائل اختلاف نظری بین ما وجود داشته باشد، اما حفظ احترام و صمیمیت از همه مهمتر بود.🥰❤️
مهم بود که بچهها ببینند ما احترام یکدیگر را حفظ میکنیم؛
نه اینکه کدامیک درست میگوییم و کدام نادرست!
البته از آنجایی که همسرم مباحث تربیتی را دنبال میکردند، معمولاً حرف ایشان را درست میدانستم.👌🏻
خیلی به خودمان سخت نمیگرفتیم که نظریات مختلف تربیتی را بخوانیم و بررسی و انتخاب کنیم!
چند اصل کلی را مد نظر داشتیم و سعی میکردیم آنها را با دقت اجرا کنیم.
مثلاً تا وقتی بچهها زیر ۷ سالشان بود، حواسمان بود که آنها باید سروری کنند!😌
و سعی میکردیم بکن نکن و امرونهی بیجا نداشته باشیم.🙃
یکی از اقداماتی که در این زمینه انجام دادیم این بود که خانه را برای بچهها مناسبسازی کردیم!
مادر من خانهدار بودند و کدبانو.👩🏻🦱 بههمین دلیل اوایل برای خودم هم نظم خانه اصالت داشت!
ولی به مرور پذیرفتم که بهتر است خودم را از این زندان ذهنی رها کنم.😏
تصمیم گرفتیم خانه را طوری طراحی کنیم که مناسب حضور آزادانهٔ بچهها باشد.🏃🏻
وسایل خانه را طوری چیدیم که هم بچهها و هم ما راحت زندگی کنیم!
وسایل دکوری و خطرناک نداشتیم. چون خانهٔ ما نمایشگاه نبود!
قرار بود در این خانه با تعدادی بچه زندگی کنیم!🥳
با آزادی دادن به بچهها، طبیعتاً خانهٔ ما نسبتاً بینظم میشد!!😁
اینکه همه چیز سر جایش باشد،
ساعت خواب و بیداری و غذا خوردن مشخص باشد،
و همه جا تمیز باشد،
خیلی وقتها با سبک زندگی پرمشغلهٔ ما ممکن نبود.🤷🏻♀️
من هم ذهنم را از این قوانین خالی کردم💆🏻♀️ و اجازه دادم بچهها آزاد باشند.
نه اینکه من خیلی متمدّنانه بخواهم آزادی را به فرزندانم هدیه دهم!😁
بلکه این حالت اقتضای سبک زندگی پرمشغلهٔ ما بود.
مخصوصاً با بیشتر شدن بچهها، اساسا وقت اینکه بخواهم درگیر امرونهی جزئیات شوم را نداشتم!🙃
همین که بچهها خودشان مشغول کاری میشدند که زشت و خطرناک نبود، برای من قابل قبول بود.👌🏻😊
در این مسیر بچهها تجارب ارزشمندی هم به دست میآورند که شاید اگر من فراغت بیشتری داشتم، با کنترلگری مادرانه، آنها را از کسب این تجربهها محروم میکردم.😅
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک مشاورهٔ تخصصی»
#مامان_صالحه
(مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_پنجم
بهخاطر مشکلات زندگی و البته گرههای عاطفی قدیمی خیلی راحت جلوی پدرم، مادرم و همسرم حرف از طلاق میزدم.😨
به خاطر خراب بودنِ حالِ روانم آن سال را مرخصی گرفتم.
این مرخصی خیلی خوب و لازم بود و بعداً که دوستانم متوجه شدند به من آفرین گفتند که شجاعت به خرج دادم و مرخصی گرفتم.👌🏻
آن زمان همیشه علت مشکل را اشتباه تشخیص میدادم.
فکر میکردم علت این ناراحتیها این است که شوهرم را دوست ندارم.
اما اینطور نبود و واقعا در کنارش آرامش گرفته بودم.💞
تصورات غلطی هم داشتم.
مثلاً فکر میکردم خانوادهٔ شوهرم و فرهنگ متفاوت آنها باعث میشوند من از زندگی لذت نبرم.😑
به این فکر افتادم که کمکِ تخصصی بگیرم.👩🏻💼
آن زمان من در حوزهٔ علمیه واحد روانشناسی داشتم.
استادمان واقعا باسواد و فرهیخته بودند.
اما فقط کسانی را که مشکلشان خیلی جدی بود، به ایشان ارجاع میدادند.
به مشاور معمولی حوزه مراجعه کردم و ایشان تشخیص دادند که بهتر است به خانم دکتر مراجعه کنم.✍🏻
خانم دکتر اطلاعات زندگی ما را پرسیدند و همان اول به من این اطمینان را دادند که من و همسرم، نیمهٔ مکمل هم هستیم و در مسیر رشد خیلی میتوانیم به یکدیگر کمک کنیم. 🌱
این بیانِ ایشان به من آرامش داد.💆🏻♀
بعد هم تمرینی را برایم تجویز کردند:👌🏻
👈🏻اول: محسنات و معایب همسرم را بنویسم.
👈🏻دوم: اختلافات فرهنگی خودم و خانوادهٔ همسرم را نادیده بگیرم و اصلاً تصور کنم که همسرم خانوادهای ندارند...
👈🏻سوم: توصیهٔ جدی کردند که دنبال کردن علایقم را دوباره شروع کنم.
انجام دادن تمرینها را پرانگیزه شروع کردم.
وقتی محاسن و معایب همسرم را نوشتم، دیدم که واقعاً خوبیهایش خیلی بیشتر است.
بعد سعی کردم مدتی به خانوادهٔ همسرم و اختلافاتمان با آنها، فکر نکنم.
با توجه به اینکه آنها تهران بودند و ما قم، و رفتوآمدمان کم بود، این کار واقعا عملی بود.
البته بعد از مدتی که خلقیات ایشان دستم آمده بود و آنها هم مرا شناختند، اوضاع خیلی بهتر شد.
چون معمولاً اوایل ازدواج، دلخوریهای ناشی از صحبتهای پیش پا افتاده و فرهنگ متفاوت، بیشتر است.
ولی با گذشت زمان، عروس، مادرشوهرش را میشناسد و مادرشوهر، عروسش را و زندگی روی روال میافتد.
حتی زن و شوهر هم برای شناخت اخلاق یکدیگر زمان لازم دارند.⏰
در قدم سوم، شروع کردم به دنبال کردن علایقم.
نقاشی کشیدن، کتاب خواندن، استخر رفتن و...
که واقعاً در بهبود حالم خیلی تاثیر داشت.😍
حال روحیام خیلی بهتر شد.
ولی با این حال، مشکلات مالیمان جدی بود و من هم دختری نبودم که از این چیزها شکایت کنم و جلوی دیگران حرفش را بزنم. 💪🏻
الحمدلله زمستانِ اولین سال ازدواجمان، همسرم یک موتور خریدند.🏍
با همان موتور میرفتیم زیارت و در شهر میگشتیم و اغلب اوقات به ویتامینههای شهر قم میرفتیم تا آبمیوه بخوریم.🍹
همسرم دل به دلم میدادند تا غصههایم را فراموش کنم❤️ و به زندگی مشترک عادت کنم.💖
با دوستانش هم آشنا شده بودیم و رفتوآمدمان روزبهروز زیادتر میشد.
همسرانِ رفقای شوهرم برایم عین خواهر بودند.😘 معاشرت با آنها، باعث میشد حال و هوایم عوض شود و دلگرم زندگی شوم.
همسرم اهل درس بود و دلم نمیآمد به کاری غیر از درس وادارش کنم که وضع مالیمان بهتر شود.
زنداییام گفته بود که سورهٔ ذاریات مشکلات مالی را حل میکند.✨
من هم هر روز صبح، بین الطلوعینها سورهٔ ذاریات میخواندم.
روز چهلم یا پنجاهم بود که پدرم برایم یک پراید مدل ۸۳ خریدند.😍🤩
خیلی امیدوار شدم.
همهاش توی دلم میگفتم خدایا، یعنی وقتی من ده ساله بودم تو به فکرِ ماشینِ من بودی! خدایا شکرت.🥰🤲🏻
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«برای امتحانات پایان ترم حوزه، با بچهها میرفتیم قم.»
#ن_حسنپور
(مامان #ریحانه ۱۲.۵، #زهرا ۹.۵، #محمدامین ۷، #محمدهادی ۴ و #هدی ۱.۵ ساله)
#قسمت_پنجم
با وجود دو تا بچه برای پیشبرد دروس غیرحضوری جامعهالزهرا (سلاماللهعلیها) خواب شبم رو کم کردم. شاید این کار برام سخت بود اما حس خوبی داشتم که میتونم از زمانم استفادهٔ بهینه بکنم.
عمدهٔ دروس حوزه رو دوران بچهداریهام خواندم.👌🏻
هر واحد درسی میزان مشخصی صوت داشت؛ تعداد صوتها رو، به زمانی که داشتم، تقسیم میکردم و برنامه میریختم؛ مثلاً باید در طول شبانه روز، سه تا درس صوتی ۴۰ دقیقهای گوش میدادم و پیادهسازی میکردم.
تا وقتی یک فرزند داشتم، از زمان خواب روزانهش و گاهی خواب شبانهش برای درس خوندن استفاده میکردم.
وقتی دو تا شدن، عملاً روی وقتی در طول روز نمیتونستم حساب کنم، پس میزان خواب شبانه خودم رو کم کردم و به پنج ساعت رسوندم. اگه شرایط جور میشد، یه چرت چند دقیقهای هم وسط روز داشتم.😉
یادمه شبا وقتی همه میخوابیدن، من تازه میرفتم پای درس بدایةالحکمه (فلسفه)، که درس سخت فهم و البته خیلی شیرینی بود. وسط درس، نوزادم شیر میخواست؛ در حالی بهش شیر میدادم که تمام تلاشم رو میکردم توی اون تاریکی و سکوت شب و خستگی شدید خودم، خوابم نبره؛ چون باید ادامهٔ مقدار تعیین شدهٔ درس اون روز رو، تمام میکردم. گاهی این اتفاق دو یا سه بار در طول شب، پیش میاومد.😴
بهترین زمانی که برای درس خوندن شبانه پیدا کردم، یکی دو ساعت قبل از اذان صبح بود که همه و مهمتر از همه، نوزاد شیرخوارم، توی خواب عمیق بودن.
ترمهای اول، برای امتحانات پایانی باید چند روزی میرفتم قم. خود حوزه جامعهالزهرا (سلاماللهعلیها)، فضایی برای اسکان داشت. تا موقع فرزند اولم همسرم ما رو میرسوندن قم و من با دخترم چند روزی توی محل اسکان، بودیم. 🤱🏻
جمع بین شب امتحان و بچهداری در فضای جدید و امکانات کم، خاطرات سخت و شیرینی رو رقم میزد.
شیرین بود چون هم دوستان خوبی توی حوزه پیدا کرده بودم که پایان هر ترم، دیدارهامون تازه میشد؛ هم با دادن هر امتحان حس توانمندی و تموم شدن اون درس، خیلی برام لذتبخش بود.😍
چند ترمی، زمان امتحاناتم با امتحانات خواهر بزرگهم یکی شد. ایشون هم مثل من بعد از دانشگاه و با بچهٔ کوچیک، دروس جامعهالزهرا (سلاماللهعلیها) رو میخوندن. توی اون چند ترم با هم، دورهٔ اسکان و امتحانات رو گذروندیم و حضور خواهرم خیلی کمکحال و دلگرم کننده بود.💛
برای امتحانات پایانی دو ترمی که بعد از تولد فرزند دومم داشتم، با همسرم دو سه روزه میاومدیم قم و خانوادگی یکجا ساکن میشدیم. بعد بچهها رو به همسرم میسپردم و با خیال راحت میرفتم امتحان میدادم. اینطوری دورهٔ امتحانات پایانترمم، برامون حکم یه سفر شیرین خانوادگی رو داشت.😁
وقتی فرزند سومم دنیا اومد، توی تهران چند تا شعبه برگزاری امتحانات دایر کردن و سفر به قم برای امتحانات، رفت توی صندوقچهٔ خاطراتمون.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. نینی، تحصیل، تدریس»
#ز_کاظمی
(مامان #سیدعلی ۱۸.۵، #محمدحسین ۱۲، #محمدهادی ۸، #فاطمهسادات ۵ و #نرگسسادات ۱.۵ ساله)
#قسمت_پنجم
پسرم ۱.۵ ماهه بود که به دانشگاه برگشتم. اوایل مادرم برای نگه داشتن پسرم کمکم میکردن؛ اما بعد از دو سه ماه چون خیلی سرشلوغ بودن، از یکی از دوستای خیلی قدیمیشون کمک خواستم. ایشون سالها مدیریت مهد کودک رو به عهده داشتن و آدم دقیقی بودن.👌🏻
منزلشونم نزدیک دانشگاه تهران بود و این خیلی برام خوب بود.
گاهی هم لازم میشد از دوتا از خالههام کمک بگیرم که به خاطر مسیر طولانی از شرق به غرب سخت میشد.
پسرم نه شیشه میخورد و نه پستونک و شیری که براش میذاشتم رو با قاشق بهش میدادن!
کمکم این دوران رو، نه به راحتی، گذروندیم.😁
الحمدلله آدمهایی که اون زمان دور و برم بودن، بسیار خوش روحیه بودن و با بچه به خوبی بازی میکردن و پسرم هیچ وقت با ناراحتی از من جدا نمیشد. در واقع این شرایط باعث شد که من از این راهحل (گذاشتن پسرم پیش دیگران) استفاده کنم.☺️👌🏻
برای اینکه خونه کار زیادی نداشته باشم، درسها رو فقط توی دانشگاه میخوندم و از وقت بین کلاسها برای این کار استفاده میکردم. درحالیکه معمول دانشجوها، این اوقات رو به گفتگو و خوردن یه چیزی دور هم میگذروندن.
سر کلاسها معمولاً جزوه نمینوشتم. یک بار سر یه کلاسی در دوران ارشد جزوه نوشتم. یکی از آقاپسرهای کلاس با ترس و لرز اومد جلو و گفت من دیدم شما جزوه مینوشتید، اگر ممکنه جزوه رو به من قرض بدید. گفتم من حرفی ندارم ولی فکر نمیکنم بتونید بخونید.
گفت چرا؟
گفتم چون بدون نقطه است!😅
هر وقت یاد این خاطره میافتم یادم میافته که یه وقتایی زمان چقدر برام ارزشمند بوده و تا جای ممکن باید بهترین استفاده رو ازش بکنم.😊
اون ایام در هفته یک تا ۳ روز هم مدرسه میرفتم، طرح درسهای مدرسه رو هم توی همون مدرسه آماده میکردم و از مدیران مدرسه که لطف به بنده داشتن و خواهان حضور من تو مدرسه بودن، این خواهش رو میکردم که برای من حداقل زنگ اول کلاس نذارن و این شرط حضور من بود تا مجبور نباشم پسرم رو صبح زود بیدار کنم و به خونهٔ اقوام ببرم.
پسرم که دو ساله شد کارشناسیم داشت تموم میشد و میخواستم ارشد شرکت کنم، مدرسه تدریس میکردم و واقعاً فرصت کمی داشتم که بخوام برای کنکور بخونم.🤷🏻♀️
فقط تونستم برای چهل روز، یک پرستار خونگی مطمئن که یکی از دوستام سراغ داشت، بیارم خونه و خودم هم داخل اتاق باشم.
ایشون با پسرم مشغول بود، من میاومدم با هم میان وعده میخوردیم و دوباره من میرفتم توی اتاق درس میخوندم. دوباره ناهار میخوردیم و یه جوری هم کنار هم بودیم و هم نبودیم و این خیلی تجربهٔ خوبی بود.👌🏻
الحمدلله با رتبهٔ ۱۹ همون دانشگاه تهران قبول شدم و سال ۸۵ وارد مقطع ارشد ادبیات فارسی شدم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. جرقهای که شعلهور شد...»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵، #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_پنجم
مدرسهٔ جدید من یک کتابخانهٔ متروکه داشت که درش بسته بود و کتابهایش خاک گرفته بود.
از مدیر مدرسه اجازه گرفتیم و با دو سه نفر از بچههای پایه، کتابخانه را حسابی تمیز کردیم.😍
کتابهای فرسوده را به خانه میبردم و با کمک پدرم، تعمیرشان میکردم. با پارچه و چسب چوب و کاغذ، جلد نو برایشان درست میکردم. با این کار کتابها میتوانستند دوباره به آغوش گرم کتابخانه برگردند.☺️
پس از مرتب و شمارهگذاری کردن کتابها، شروع به عضوگیری کردیم و حتی مسابقهٔ کتابخوانی هم برگزار کردیم.
در کنار درس و کتابخانه، کارهای فرهنگی و بسیج و اردو و حتی آموزش نظامی😅 و گاهی پیادهرویهای طولانی اوقات نوجوانیام را پر کرده بود.
من که به رشتهٔ مورد علاقهام رسیده بودم و از طرفی میخواستم پیش پدر سربلند باشم، تمام تلاشم را میکردم. تا جایی که همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. حتی سال سوم دبیرستان در المپیاد ادبی شرکت کردم و جزء نفرات برتر استان شدم و آزمون مرحلهٔ کشوری هم شرکت کردم.
اما در مرحلهٔ کشوری، به این نتیجه رسیدم که همه چیز به استعداد و پشتکار و تلاش نیست، آموزش تخصصی هم جای خود را دارد. از همان جا تصمیم گرفتم که اگر میخواهم چیزی را یاد بگیرم باید سراغ سرچشمهاش بروم و از بهترین استادها استفاده کنم.👌🏻
جرقهای که قبل از انتخاب رشته در ذهنم شکل گرفته بود (ادامهٔ تحصیل در حوزه)، دوباره شعلهور شد.
پس تصمیم گرفتم برای ادامهٔ تحصیل به قم بروم.
جلب رضایت پدر و مادرم کار سادهای نبود!🤦🏻♀️😅
به سال کنکور رسیده بودم و پدرم توقع داشتند سد کنکور را با موفقیت پشت سر بگذارم! با تعداد زیاد داوطلبان دههٔ شصتی و تعداد کم صندلیهای رشتههای پرطرفدار در دانشگاههای دولتی خوب.🫢
بازار کتابهای تست و کلاسهای کنکور هم حسابی گرم بود، ولی من عادت کرده بودم به خودخوان و مستقل بودن.
به ویژه که به خاطر رونق چرخهای توسعه در دههٔ هفتاد🤦🏻♀️، کارخانهٔ محل کار پدرم ورشکست شده بود. خشکسالی هم اوضاع کشاورزی را از خراب کرده بود! پدرم برای پیشرفت علمی من حاضر بودند به خودشان زحمت بدهند ولی من دلم نمیخواست به آنها فشار بیاورم.
سال پیشدانشگاهی دوباره فشار اطرافیان زیاد شد که؛
بیخیال حوزه بشو و برو دانشگاه،
حوزه را غیرحضوری بخوان،
خودت آزاد مطالعه کن و...
و حتی مادرم من را پیش یکی از مشاورهای تحصیلی مطرح شهرمان بردند که شاید من هدایت بشوم!😅
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. دوران پسا سه فرزندی»
#حبیب_پور
(مامان #نارگل ۸ساله، #نیکان ۵ساله، و #نویان ۷ماهه )
#قسمت_پنجم
وقتی پسرم به دنیا اومد، با وجودی که قبلاً خیلی دختر دوست داشتم، عاشقش شدم.❤️
نارگل هم باهاش ارتباط میگرفت و بازی میکرد و من خوشحال بودم. نیکان هم همینطور. هر چند گاهی به من میگفت آبجی میخوام.😁
دخترم تو بارداری کمکحالم بود. ولی براش عجیب بود که چرا گاهی حالت تهوع و سردرد میشم.☺️ روز آخر که میخواستم به بیمارستان برم، به پرستارم گفته بودم جریان نینی رو به بچهها بگن. تا اون موقع چیزی بهشون نگفته بودم. راستش دلم نمیاومد به نارگلی بگم نینی پسره!
ولی الان همه عاشقش هستیم.😊
اوایل سهفرزندی بسیار سخت بود.
مدیریت بچهها، کارهای منزل، مراقبت و استراحت خودم و شرایط ضعف بعد از زایمان و...
البته مرخصی زایمان داشتم و در اون شرایط سخت، خیالم از بابت دانشگاه راحت بود.👌🏻
الحمدلله همسرم خیلی همراه بودن. هر چند به علت مشغلههای کاری، کمتر درگیر نوزاد و مراقبتهاش میشدن.
در این شرایط پرستارم هم به علت مشکلاتی رفتن و در این زمان بسیار سخت، منو تنها گذاشتن.
نویان فقط روی پا میخوابید و این برای من که باید به نیازهای بچههای دیگه هم رسیدگی میکردم بسیار سخت بود.
بعد از بررسیهای سخت و طولانی و مستمر، خانمی به طور موقت اومدن که کمکحالم باشد. در نبود نیروی کمکی اصلاً نمیتونستم. راستش عادت کرده بودم به حضور کسی برای کمک و با حضور نیروی کمکی، بهتر از عهده کارها و مراقبت از بچهها برمیاومدم.🫢
گاهی اوقات که کسی نبود، خونهٔ مادرم میرفتم تا بتوانم از پس امور بر بیام.
نویان که بزرگتر شد و از اون شرایط نوزادی دراومد، راحتتر شدم. مخصوصاً که تجربهٔ بزرگ کردن دو فرزند دیگه رو هم داشتم. به هر حال، کار نیکو کردن از پر کردن است.🤭
بعد نویان، بچههای اول و دومم، خیلی بهتر مستقل شدند.
بیشتر با هم بازی و دعوا😜 میکردن و بیشتر دوست داشتن با هم باشن و وابستگیشون به هم بیشتر و به من کمتر شد. دخترم تا حد ممکن نیازهای نیکان رو رفع میکرد.
با نینی هم بازی میکرد و الحمدلله مشکل درسی هم نداشت.
گاهی در انجام کارهای منزل هم ازشون کمک میخواستم. نارگل خونه رو جارو می کشید و نیکان مرتب میکرد.
الان بیشتر از هر چیز به مادر بودنم افتخار میکنم و خدارو به خاطر داشتن بچهها شکر میکنم و ازش میخوام بازهم بهمون فرزند صالح و سالم و ترجیحاً دختر😜 بده.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. از مدیریت دعوا تا شکوفایی خلاقیت»
#ز_حسینی
(مامان #علی ۶.۵ساله #مهدی ۳.۵ساله و #هانیه ۶ماهه)
#قسمت_پنجم
بعد یه سال درس مجازی کمکم میشنیدیم که ممکنه کلاسا حضوری بشه.
منم گفتم تا فرصت هست برم تئوری رانندگی رو هم مجازی بگذرونم که مجبور نشم با دو تا بچه برم سرکلاس.😁
این بود که تو همون زمان گواهینامه هم گرفتم که برام موفقیت بزرگی محسوب میشد.😊
دیگه مهدی بزرگ شده بود و دعواهاشون با حواسپرتی مهدی سریع حل نمیشد.
خیلی نگران بودم که باید چیکار کنم🤕
هم نمیخواستم به علی بگم چون بزرگتره باید کوتاه بیاد، هم مهدی راضی نمیشد.
اوایل به علی میگفتم وقتی خوابه بازی کنه (مثلاً آجربازی) یا در اتاق رو ببنده، ولی بازم دعواشون میشد.😥
تا اینکه فهمیدم تا وقتی آسیب جدی تو دعواشون نیست نباید دخالت کنم و آروم آروم خودم رو کشیدم کنار و دیدم چقدر راحتتر باهم کنار میان.😃
فقط وقتی وارد عمل میشدم که دعوا جدی بود که اون موقع با یه چیز مهیج حواس جفتشون رو پرت میکردم.
این کنار کشیدن نسبی من، براشون خیلی خوب بود و الان کامل میبینم چقدر خوب تعامل با همدیگه رو بلدن.😍
(البته بعضی وقتها هم از صبرم خارج میشد و میاومدم وسط دعواشون.😬🤷🏻♀️)
البته بگم که وقتی که بزرگتر شدن و دعواهاشون شدیدتر، کمکم منم به نقطهای میرسیدم که واقعاً کم میآوردم و هر نکتهٔ تربیتیای که بلد بودم میپرید و اشتباه میکردم.🥴
عذاب وجدان اون رفتارها هم تا مدتها رهام نمیکرد و بیشتر حالم بد میشد.🤕
تا اینکه یه جا قبولش کردم.
پذیرفتم که ما آدما خسته میشیم و خیلی طبیعیه که همیشه کامل نباشم. مهم رونده که باید درست طی بشه.🥰
دیگه آروم آروم تلاش کردم وقتی حالم بده به جای کنترل کردن و فشار آوردن به خودم که باعث انفجار میشه،🤯 یه کم از کارا فاصله بگیرم و حالم رو خوب کنم.
مثلاً فیلم ببینم، یا با همسرم دوتایی وقت بگذرونیم و یا یه آموزش سبک زندگی ببینم و...
این موضوع خیلیییییی بهم کمک کرد که از روزایی که حالم بده دوری کنم.😉😍
یه کار دیگهای که خیلی برام اهمیت داشته، خلاقیت بچهها تو استفاده از وسایل بود. به جای اینکه مدام خرج برای اسباببازیهای فکری بتراشم، سعی میکردم با وسایل ساده مثل در بطری، کارتونهای دورریختنی، بطریها و... بازی خلق کنیم (تو اینترنت پره😉)
الان علی هم یاد گرفته و برای کاردستیهاش از وسایل دور و برش استفاده میکنه و این برام خیلی ارزشمنده.😍
اوایل که ما خرید میرفتیم، علی هی میگفت اینو بخریم، اونو بخریم...
منم میگفتم خودمون میتونیم تو خونه درستش کنیم.
الان خودش میگه مامان اینو میخوام، ولی دیدم تو خونه میشه درستش کرد. چرا پول بدیم؟!😃
و این یعنی تفکر تولید داشتن👌🏻
این کارای قدیمی مثل مربا پختن، یا درست کردن شربت رو هم جلوشون انجام میدادم که خودم هم الگوی خوبی باشم تو این زمینه.😉
حتی آشغالای میوه و سبزیجات رو هم خشک میکنم و بچهها میبینن که قراره خوراک دام بشه.
تربیت رو اگه تو خودمون اجرا کنیم خیلی کارا راحت تر میشه.😉
همینطور تو مناسبتهای مختلف، مثل ماه رمضان یا محرم یا دههٔ فجر، یه سفره کوچولو گوشه خونه رو میز پهن میکردیم و اسمش رو میذاشتیم سفرهٔ اون مناسبت.
این کمک میکرد اهمیت اون مناسبت، خیلی خوب تو ذهنشون نقش ببنده.
الانم که بزرگتر شدن، مخصوصاً با علی، از چیزای مربوط به اون موضوع با هم صحبت میکنیم و در موردش توضیح میدیم تا بتونیم بین این گفتگوها، ارزشهامون رو هم به بچهها منتقل کنیم👌🏻😊
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. یک دورهٔ ۴۵ روزه در سوریه»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
حسین ۱.۵ سال بود که از طرف حاج قاسم سلیمانی فراخوان دادن که نیازمند تعدادی طلبه هستیم برای تبلیغ دینی و کار فرهنگی در کشور سوریه.
اسلامی که به مردم سوریه رسیده بود، اسلام کج و معوجی بود. مثلاً یه فرقهٔ علوی بودن که میگفتن نمازای ما رو حضرت علی خونده!😶 نماز نمیخوندن، مشروب میخوردن و حجاب نداشتن؛ درعینحال ۱۲ امام رو هم قبول داشتن!🤐
و انواع اسلامهایی که از خودشون درآورده بودن.
چون شرایط سوریه جنگی بود و ایرانیها به اینها کمک میکردن، دولت سوریه، باب فرهنگی رو هم به روی ایرانیها باز گذاشته بود تا تبلیغ دینی بکنن. دنبال افراد مناسبی بودن تا بتونن اسلام درست رو به مردم سوریه نشون بدن.☺️
همسر من اون زمان ۲۷ ۲۸ ساله بودن و با وجود کلی طلبهٔ باتجربه از کل کشور، امیدی به انتخاب شدن توی دوره نداشتن. مخصوصاً که آخر دوره فقط یه نفر رو میخواستن؛ برای اینکه مسئولیت اصلی کار تبلیغی سوریه رو به عهده بگیره.
اینها رو به منم گفتن؛ و گفتن که درسته امکان نداره قبول شم، ولی اجازه بده این دوره رو برم. دوست دارم ۴۵ روز در جوار حرم حضرت زینب باشم.♥️
با رفتن همسرم موافقت کردم و ایشون رفتن.
و این ۴۵ روزِ «سخت» شروع شد.
من اون زمان تقریباً ۲۳ سالم بود، حسین شیرخوار بود، جوون کم تجربهای بودم و تنها زندگی کردن خیلی برام سخت بود.🥲 مخصوصاً که نمیخواستم کامل منزل پدرم بمونم. روزها گاهی ۲ ۳ ساعت میرفتم خونهشون و دوباره برمیگشتم و باید به تنهایی امورات بچه و زندگی رو رفع و رجوع میکردم.
اون زمان هنوز پیامرسانهایی مثل واتساپ و وایبر نبود و ما ارتباطمون منحصر به یه تماس تلفنی کوتاه شبانه بود که به سختی برقرار میشد.😥
اون موقع این فضای مثبتی که الان نسبت به مدافعان حرم وجود داره، نبود. بعضیها میگفتن «تو با همسرت مشکلی با هم دارین که تو رو ول کرده رفته؟!»🤯
من هر چقدر توضیح میدادم که برای کار فرهنگیه، بازم حرف و حدیث بود.
این فشارهای روانی اضافه میشد به فشارهای فیزیکی تنهایی و کارهای خونه.
شبها که حسین میخوابید و تنها میشدم، همهش صدای کلید انداختن همسرم رو میشنیدم. بعد میرفتم میدیدم کسی نیست و فقط خیال بوده.😓
بالاخره دوره تموم شد و من خیلی خوشحال بودم که همسرم برگشتن خونه.
بعد از گذشت مدت کوتاهی همسرم گفتن برای تبلیغ در کشور سوریه انتخاب شدن و باید سه سال به سوریه برن. خودشونم باور نمیکردن که انتخاب شدن!🥹
ایشون به خاطر تسلط به زبان عربی و کار فرهنگی و کار دانش آموزی انتخاب شده بودن.
#قسمت_پنجم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif