eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
16 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
. (مامان ۱۰ساله، ۷ساله ، و ۱.۵ساله) سال ۸۴ کنکور دادم و فیزیک دانشگاه رازی کرمانشاه قبول شدم. اما انتقالی گرفتم برای همدان. دو سال اول چیزی جز مسیر همدان ملایر یادم نیست. از سر و ته کلاس‌هام می‌زدم که زودتر به خونه برسم. با اینکه شخصیت مستقلی داشتم اما فکر تنهایی مادرم اذیتم می‌کرد.😔 تا اینکه تابستون سال ۸۶ خونه و مادرم رو آوردیم همدان و من و مامان دیگه با هم بودیم. تازه از اون سال من فهمیدم دانشگاه یعنی چی! از اون به بعد، همهٔ کلاسامو شرکت می‌کردم. با بچه‌های فعال و فرهنگی دانشگاه آشنا شدم و از اونجایی که استعداد و علاقهٔ زیادی به کارهای فرهنگی داشتم خیلی زود جذب شدم. تو مراسم‌ها شرکت‌ می‌کردم و خیلی از مراسمات و اردوها رو خودمون برگزار می‌کردیم. اولین سفر راهیان نور رو در دوران دانشجویی تجربه کردم. هم‌چنین اولین بار عمره مشرف شدم.🥺 همیشه حسم به سفرهای دانشجویی خوب بود ولی تا این حد خوب رو تجربه نکرده بودم. سفری که حس می‌کردم روی زمین نیستم. سفری که از همه‌کس و همه‌جا بریده بودم و تنها به یک ریسمان تکیه داشتم. به جرأت می‌تونم بگم بهترین سفر عمرم بود و همون تنهایی همون بی‌کسی و به هیچ‌کس و هیچ‌جای دنیا وابسته نبودن برای من بهترین موهبت بود. سال ۸۸ رو کنار خانهٔ کعبه با طواف، آغاز کردیم.😍 اردیبهشت همون سال یعنی سال ۸۸ من از طریق نهاد دانشگاه به پدر و مادر همسرم معرفی شدم. چند جلسه خواستگاری طول کشید و در تیر ماه عقد کردیم. تفاوت‌های فردی بین من و همسرم اونقدر زیاد بود که نمی‌دونستم چطور توی صحبت‌های قبل ازدواج متوجهش نشدیم.🤔 همسرم به شدت کم‌حرف و درونگرا و من به شدت پرحرف و شلوغ و برونگرا. مدت زیادی طول کشید که هم من و هم ایشون با تفاوت‌های شخصیتی همدیگه کنار بیاییم. حدود ۲۰ ماه دوران عقد ما طول کشید. من هم حدود ۶ ماه تو دانشگاه بخش فارغ‌التحصیلان کار می‌کردم. همون‌جا فهمیدم اصلاً کار کارمندی رو دوست ندارم. با توجه به رشته‌م‌ که فیزیک بود و نگاهی که به جامعه و شرایط خودم داشتم، شغل معلمی رو انتخاب کردم.👌🏻😍 نوروز ۹۰ مراسم ازدواج ما در ساده‌ترین حالت ممکن در نهاوند برگزار شد. جدا شدن من‌ از مادرم (با وجود اینکه دو کوچه باهاش فاصله داشتم) هم‌ برای من خیلی سخت بود هم برای مادرم.😅 مدتی از زندگی مشترکمون گذشت که فهمیدیم قرار نیست جمعمون خیلی دو نفره بمونه و نفر سوم به زودی سکوت خونهٔ ما رو بهم خواهد زد.😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان چهار پسر ۳، ۸، ۱۵ ساله و ۷ ماهه) وقتی که دوران تحصیل پزشکی عمومی و تخصص رو می‌گذروندم، شرایط خیلی سخت می‌گذشت. این حرف‌ها همیشه به گوشم می‌رسید که این بچه داره آسیب می‌بینه!😥 و من از شنیدنش خیلی اذیت می‌شدم. پسر بزرگه‌م تا کلاس سوم دبستان هر وقت کشیک داشتم گریه می‌کرد و ازم می‌خواست که پیشش بمونم و همسرم هم توی اون مدت خیلی سختی کشیدن. واقعیتش اینه که کشیک‌های رشتهٔ پزشکی از نظر زمان و حجم کار اصلاً منطقی و استاندارد نیست و تحملش برای یک فرد مجرد هم سخته چه برسه به مادری که فرزند کوچک داره. (البته اخیرا تلاش‌هایی برای اصلاح این رویه در جریانه که هنوز به نتیجه نرسیده.) الان وقتی به همسرم می‌گم تنها چیزی که منو توی این مسیر ناراحت می‌کنه فشارهاییه که به شما و بچه‌ها اومد، می‌گن اشکالی نداره، همهٔ سختی‌ها و فشارها می‌ارزید به اینکه الان می‌تونی طبابت کنی و به خانواده‌های زیادی خیر برسونی و علاوه بر اون به بچه‌های خودمون و خواهر برادرامون هم در وقت مریضی کمک کنی.👌🏻 طبابت برای من یک شغل مقدس و ارزشمنده و همیشه چشمم دنبال دعایی بوده که مادر بچه‌ها برای آمرزش و عاقبت به خیری من و خانواده‌م می‌کنن.☺️ به‌هرحال هم پزشکی و هم مادری برای من دو نقش خاص در زندگی‌م هستن. همیشه با خودم فکر می‌کنم که نتونستم کار خیری در زندگی بکنم و توشه‌ای جمع کنم. نه نیت خالصی داشتم نه تلاش و اراده‌ای برای یه عمل عبادی خالصانه که با دنیا آغشته نشده باشه، اما مادر شدن و تحمل رنج.های در آمیخته با عشق مادری موقعیتیه که خدا برای خانم.ها قرار داده تا راه رسیدن به کمال رو طی کنند..☺️ و این فکر برای من بزرگترین انگیزه برای بچه‌دار شدن بوده. معتقدم وقتی خدا این همه ثواب گذاشته برای بچه‌دار شدن (مثلاً اینکه مادری که شیر می‌ده به بچه‌ش مثل مجاهد در راه خداست و مادری که زایمان می‌کنه از گناهانش کامل پاک می‌شه مثل روزی که خودش متولد شده و ملائک بهش می‌گن اعمالت رو از نو شروع کن) چه فرصتی بهتر از این؟ حالا بماند که در حال حاضر وظیفهٔ اجتماعی ما هم هست. از طرفی معتقدم شرایط و روحیات خانم‌ها با هم متفاوته و جامعه هم نیاز داره به حضور خانم‌ها در خیلی از مشاغل. اون‌وقت گریزی نیست که بانوانی مثل من این سختی‌ها رو تحمل کنند. (البته در خیلی مشاغل هم نیاز نداره، مثلاً خانم کارمندی که یه مرد هم کارش رو می‌تونه انجام بده، ضمن اینکه نیاز اقتصادی هم نداشته باشه... اما ممکنه یه خانمی شغلی مثل پرستاری، معلمی، پزشکی و... داشته باشه که حضورش ضروری باشه یا به کار نیاز اقتصادی داشته باشه) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
بعد چند ماه برای اینکه دخترم تنها نباشه، پرستاری گرفتیم که می‌اومدن خونه. هم کارهای خونه رو انجام می‌دادن هم پیش دخترم بودن. پسرم هم تا حدود سه سالگی مهد بود. بعد اون به خاطر اضطراب دوری از من، دچار بی‌اختیاری دفع شد.😭 بعد از اون دیگه مهد نبردم. می‌آوردم پیش خودم توی کارگاه و گاهی هم پیش خواهرم و مادر همسرم بود. حدود یک سالی گذشت. به خاطر وضعیت بچه‌ها که مجبور بودم بیشتر وقت‌ها جایی جدای از خودم نگهشون دارم خیلی ناراحت بودم. بچه‌ها دور از من حوصله‌شون سر می‌رفت و می‌خواستن پیش من باشن. حتی با وجودی که پرستار هم گرفته بودیم ولی باز یه آشفتگی تو زندگی‌م بود. با خودم می‌گفتم بچه‌ها رو کی قراره تربیت کنه؟ از اون گذشته به خاطر شرایط شغلی‌م، مجبور بودم با شرکت‌ها و ادارات و آقایان زیادی در ارتباط باشم و روح لطیف زنانه این رو نمی‌پذیرفت. به خاطر همهٔ این‌ها مدتی بود که از خدای مهربانم می‌خواستم راه هدایت و مسیر درست زندگی‌م رو بهم نشون بده...🤲🏻❤️ سال ۹۶ بود و کارمون به اوج خودش رسیده بود. یه روزی بعد از تلنگری که طی یک قرارداد کاری بهم خورد، شروع به مناجات با امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) کردم... در این قرارداد طرف قرارداد ما پیشنهاد مناقصهٔ ما رو می‌پذیرفت به شرط اینکه سهمی از قرارداد به حساب شخصی خودش واریز می‌شد، درحالی‌که شرکت دولتی بود. این قرارداد سود زیادی برای ما هم داشت و کافی بود خواستهٔ مدیر بازرگانی شرکت رو برآورده می‌کردیم تا طی یک مناقصهٔ صوری، وارد اون معاملهٔ پرسود می‌شدیم اما... اولین و تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که این معامله بوی تعفن می‌ده و تا می‌تونیم باید ازش دور شیم و این لقمه‌ها رو وارد زندگی‌مون نکنیم... بعد از اون مناجات چند ثانیه‌ای با امام زمانم، ارتباط عجیبی با ایشان گرفته بودم که قبل از اون برام غریب بود. اضطرابی عجیب در وجودم رخنه کرده بود و من رو به دنبال هویت خودم و وظیفه‌ و کار اصلی‌ای که به عنوان یک زن داشتم، می‌کشوند... باز هم راه هدایت رو از خدا و امام زمان خواستم. خواستم راهی پیش پام بذارن که هم برای خودم بهترین باشه هم برای همسر و بچه‌هام و هم برای جامعه‌م... با مناجات با امام زمانم، انگار نوری به قلبم تابید و درک‌های جدیدی برام ایجاد شد... دیگه فقط خواست و توانایی و علایق خودم نبود که من رو جلو می‌برد. نگاهم گسترده‌تر شده بود و در این دید وسیع‌تر، من مادر، همسر و سرباز و مجاهد هم بودم... من زنی بودم که لطافت و روح حساس و مهرورزش داشت لابه‌لای شلوغی کار و زمختی بازار، دچار دوگانگی و تناقضی دردآور می‌شد. همسرم هیچ وقت نمی‌گفتن که چه کنم و چه نکنم. هرچه بود پیشنهاد بود و توصیه، اما بعدها که جدی‌تر باهاشون صحبت می‌کردم می‌گفتن که ته دلشون راضی به اون شرایط کاری من نبودن اما اگه الان هم اصرار کنم مخالفت نمی‌کنن. همهٔ اون اضطراب‌ها و احساس دوگانگی‌ای که به جانم افتاده بود، من رو به سمت تصمیم جدیدی هدایت کرد که شاید امروز حرف زدن و نوشتن از اون راحت باشه اما واقعا کار راحتی نیست. کنده شدن و رها شدن از خودت، وقتی با یک سری آرزوها و آرمان‌ها باهات عجین شده، و جدا شدن از اون‌ها که در واقع هویت و شخصیتت رو ساختن، سخت و طاقت فرساست...😥 من خودم رو یک فرد اجتماعی، فعال، موفق در تعامل با دیگران و سرسخت در کار و فعالیت و یک مدیر قاطع شناخته بودم که باعث افتخار خانواده بودم. این من افتخار آمیز، باید تو مسیری که داشت هر روز بر افتخاراتش افزوده می‌شد، پرقدرت‌تر حرکت می‌کرد، و لازمهٔ این حرکت، نبودن عوامل دست و پاگیری مثل بچه بود. از طرف دیگه تعهدم به زندگی، بچه و زمینهٔ اعتقادی‌ای که داشتم، و از طرفی پردهٔ جدیدی که از رابطه‌م با اهل بیت و خصوصاً امام زمان (عج)، در برابرم به نمایش دراومده بود و درک جدیدی که بر قلبم تابیده بود، من رو به فکر فرو برده بود که به سبک زندگی و روی دیگهٔ شخصیتم که کاملاً با اون روزم متفاوت بود بیندیشم... این حالت جدید با من غریب بود. و بدتر از غربت، درست و غلط بودنش هنوز برام محرز نشده بود.🤷🏻‍♀ نمی‌دونستم دقیقاً کاری که می‌خواستم بکنم فایده‌ای هم خواهد داشت؟ در حالی که خود قبلی‌م مورد تایید همه بود. تنها چیزی که بهم امید می‌داد و به وقت ناامیدی و اضطراب، به دادم می‌رسید و کورسوی امیدم برای آینده‌ای بود که خودم با اختیار در اون قدم گذاشته بودم، نیتم بود و امیدم به پشتیبانی کسی که این تصمیم رو به‌خاطر اون گرفته بودم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۳ دختر ۱۷، ۱۵ و ۴ ساله، و ۲ پسر ۱۰ و ۷ساله ) مسائل تربیتی بچه‌ها، از ابتدا هم برای من و هم همسرم مهم بود. ممکن بود در بعضی مسائل اختلاف نظری بین ما وجود داشته باشد، اما حفظ احترام و صمیمیت از همه مهم‌تر بود.🥰❤️ مهم بود که بچه‌ها ببینند ما احترام یکدیگر را حفظ می‌کنیم؛ نه اینکه کدام‌یک درست می‌گوییم و کدام نادرست! البته از آن‌جایی که همسرم مباحث تربیتی را دنبال می‌کردند، معمولاً حرف ایشان را درست‌ می‌دانستم.👌🏻 خیلی به خودمان سخت نمی‌گرفتیم که نظریات مختلف تربیتی را بخوانیم و بررسی و انتخاب کنیم! چند اصل کلی را مد نظر داشتیم و سعی می‌کردیم آن‌ها را با دقت اجرا کنیم. مثلاً تا وقتی بچه‌ها زیر ۷ سالشان بود، حواسمان بود که آن‌ها باید سروری کنند!😌 و سعی می‌کردیم بکن نکن و امرونهی بی‌جا نداشته باشیم.🙃 یکی از اقداماتی که در این زمینه انجام دادیم این بود که خانه را برای بچه‌ها مناسب‌سازی کردیم! مادر من خانه‌دار بودند و کدبانو.👩🏻‍🦱 به‌همین دلیل اوایل برای خودم هم نظم خانه اصالت داشت! ولی به مرور پذیرفتم که بهتر است خودم را از این زندان ذهنی رها کنم.😏 تصمیم گرفتیم خانه را طوری طراحی کنیم که مناسب حضور آزادانهٔ بچه‌ها باشد.🏃🏻 وسایل خانه را طوری چیدیم که هم بچه‌ها و هم ما راحت زندگی کنیم! وسایل دکوری و خطرناک نداشتیم. چون خانهٔ ما نمایشگاه نبود! قرار بود در این خانه با تعدادی بچه زندگی کنیم!🥳 با آزادی دادن به بچه‌ها، طبیعتاً خانهٔ ما نسبتاً بی‌نظم می‌شد!!😁 اینکه همه چیز سر جایش باشد، ساعت خواب و بیداری و غذا خوردن مشخص باشد، و همه جا تمیز باشد، خیلی وقت‌ها با سبک زندگی پرمشغلهٔ ما ممکن نبود.🤷🏻‍♀️ من هم ذهنم را از این قوانین خالی کردم💆🏻‍♀️ و اجازه دادم بچه‌ها آزاد باشند. نه اینکه من خیلی متمدّنانه بخواهم آزادی را به فرزندانم هدیه دهم!😁 بلکه این حالت اقتضای سبک زندگی پرمشغلهٔ ما بود. مخصوصاً با بیشتر شدن بچه‌ها، اساسا وقت اینکه بخواهم درگیر امرونهی جزئیات شوم را نداشتم!🙃 همین که بچه‌ها خودشان مشغول کاری می‌شدند که زشت و خطرناک نبود، برای من قابل قبول بود.👌🏻😊 در این مسیر بچه‌ها تجارب ارزشمندی هم به دست می‌آورند که شاید اگر من فراغت بیشتری داشتم، با کنترل‌گری مادرانه، آن‌ها را از کسب این تجربه‌ها محروم می‌کردم.😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«یک مشاورهٔ تخصصی» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) به‌خاطر مشکلات زندگی و البته گره‌های عاطفی قدیمی خیلی راحت جلوی پدرم، مادرم و همسرم حرف از طلاق می‌زدم.😨 به خاطر خراب بودنِ حالِ روانم آن سال را مرخصی گرفتم. این مرخصی خیلی خوب و لازم بود و بعداً که دوستانم متوجه شدند به من آفرین گفتند که شجاعت به خرج دادم و مرخصی گرفتم.👌🏻 آن زمان همیشه علت مشکل را اشتباه تشخیص می‌دادم. فکر می‌کردم علت این ناراحتی‌ها این است که شوهرم را دوست ندارم. اما این‌طور نبود و واقعا در کنارش آرامش گرفته بودم.💞 تصورات غلطی هم داشتم. مثلاً فکر می‌کردم خانوادهٔ شوهرم و فرهنگ متفاوت آن‌ها باعث می‌شوند من از زندگی لذت نبرم.😑 به این فکر افتادم که کمکِ تخصصی بگیرم.👩🏻‍💼 آن زمان من در حوزهٔ علمیه واحد روانشناسی داشتم. استادمان واقعا باسواد و فرهیخته بودند. اما فقط کسانی را که مشکلشان خیلی جدی بود، به ایشان ارجاع می‌دادند. به مشاور معمولی حوزه مراجعه کردم و ایشان تشخیص دادند که بهتر است به خانم دکتر مراجعه کنم.✍🏻 خانم دکتر اطلاعات زندگی ما را پرسیدند و همان اول به من این اطمینان را دادند که من و همسرم، نیمهٔ مکمل هم هستیم و در مسیر رشد خیلی می‌توانیم به یک‌دیگر کمک کنیم. 🌱 این بیانِ ایشان به من آرامش داد.💆🏻‍♀ بعد هم تمرینی را برایم تجویز کردند:👌🏻 👈🏻اول: محسنات و معایب همسرم را بنویسم. 👈🏻دوم: اختلافات فرهنگی خودم و خانوادهٔ همسرم را نادیده بگیرم و اصلاً تصور کنم که همسرم خانواده‌ای ندارند... 👈🏻سوم: توصیهٔ جدی کردند که دنبال کردن علایقم را دوباره شروع کنم. انجام دادن تمرین‌ها را پرانگیزه شروع کردم. وقتی محاسن و معایب همسرم را نوشتم، دیدم که واقعاً خوبی‌هایش خیلی بیشتر است. بعد سعی کردم مدتی به خانوادهٔ همسرم و اختلافاتمان با آن‌ها، فکر نکنم. با توجه به اینکه آن‌ها تهران بودند و ما قم، و رفت‌وآمدمان کم بود، این کار واقعا عملی بود. البته بعد از مدتی که خلقیات ایشان دستم آمده بود و آن‌ها هم مرا شناختند، اوضاع خیلی بهتر شد. چون معمولاً اوایل ازدواج، دلخوری‌های ناشی از صحبت‌های پیش پا افتاده و فرهنگ متفاوت، بیشتر است. ولی با گذشت زمان، عروس، مادرشوهرش را می‌شناسد و مادرشوهر، عروسش را و زندگی روی روال می‌افتد. حتی زن و شوهر هم برای شناخت اخلاق یک‌دیگر زمان لازم دارند.⏰ در قدم سوم، شروع کردم به دنبال کردن علایقم. نقاشی کشیدن، کتاب خواندن، استخر رفتن و... که واقعاً در بهبود حالم خیلی تاثیر داشت.😍 حال روحی‌ام خیلی بهتر شد. ولی با این حال، مشکلات مالی‌مان جدی بود و من هم دختری نبودم که از این چیزها شکایت کنم و جلوی دیگران حرفش را بزنم. 💪🏻 الحمدلله زمستانِ اولین سال ازدواجمان، همسرم یک موتور خریدند.🏍 با همان موتور می‌رفتیم زیارت و در شهر می‌گشتیم و اغلب اوقات به ویتامینه‌های شهر قم می‌رفتیم تا آبمیوه بخوریم.🍹 همسرم دل به دلم می‌دادند تا غصه‌هایم را فراموش کنم❤️‍ و به زندگی مشترک عادت کنم.💖 با دوستانش هم آشنا شده بودیم و رفت‌و‌آمدمان روزبه‌روز زیادتر می‌شد. همسرانِ رفقای شوهرم برایم عین خواهر بودند.😘 معاشرت با آن‌ها، باعث می‌شد حال و هوایم عوض شود و دلگرم زندگی شوم. همسرم اهل درس بود و دلم نمی‌آمد به کاری غیر از درس وادارش کنم که وضع مالی‌مان بهتر شود. زن‌دایی‌ام گفته بود که سورهٔ ذاریات مشکلات مالی را حل می‌کند.✨ من هم هر روز صبح، بین الطلوعین‌ها سورهٔ ذاریات می‌خواندم. روز چهلم یا پنجاهم بود که پدرم برایم یک پراید مدل ۸۳ خریدند.😍🤩 خیلی امیدوار شدم. همه‌اش توی دلم می‌گفتم خدایا، یعنی وقتی من ده ساله بودم تو به فکرِ ماشینِ من بودی! خدایا شکرت.🥰🤲🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«برای امتحانات پایان ترم حوزه‌، با بچه‌ها می‌رفتیم قم.» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) با وجود دو تا بچه برای پیشبرد دروس غیرحضوری جامعه‌الزهرا (سلام‌الله‌علیها) خواب شبم رو کم کردم. شاید این کار برام سخت بود اما حس خوبی داشتم که می‌تونم از زمانم استفادهٔ بهینه بکنم. عمدهٔ دروس حوزه رو دوران بچه‌داری‌هام خواندم.👌🏻 هر واحد درسی میزان مشخصی صوت داشت؛ تعداد صوت‌ها رو، به زمانی که داشتم، تقسیم می‌کردم و برنامه می‌ریختم؛ مثلاً باید در طول شبانه روز، سه تا درس صوتی ۴۰ دقیقه‌ای گوش می‌دادم و پیاده‌سازی می‌کردم. تا وقتی یک فرزند داشتم، از زمان خواب روزانه‌ش و گاهی خواب شبانه‌ش برای درس خوندن استفاده می‌کردم. وقتی دو تا شدن، عملاً روی وقتی در طول روز نمی‌تونستم حساب کنم، پس میزان خواب شبانه خودم رو کم کردم و به پنج ساعت رسوندم. اگه شرایط جور می‌شد، یه چرت چند دقیقه‌ای هم‌ وسط روز داشتم.😉 یادمه شبا وقتی همه می‌خوابیدن، من تازه می‌رفتم پای درس بدایة‌الحکمه (فلسفه)، که درس سخت فهم و البته خیلی شیرینی بود. وسط درس، نوزادم شیر می‌خواست؛ در حالی بهش شیر می‌دادم که تمام تلاشم رو می‌کردم توی اون تاریکی و سکوت شب و خستگی شدید خودم، خوابم نبره؛ چون باید ادامهٔ مقدار تعیین شدهٔ درس اون روز رو، تمام می‌کردم. گاهی این اتفاق دو یا سه بار در طول شب، پیش می‌اومد.😴 بهترین زمانی که برای درس خوندن شبانه پیدا کردم، یکی دو ساعت قبل از اذان صبح بود که همه و مهم‌تر از همه، نوزاد شیرخوارم، توی خواب عمیق بودن. ترم‌های اول، برای امتحانات پایانی باید چند روزی می‌رفتم قم. خود حوزه جامعه‌الزهرا (سلام‌الله‌علیها)، فضایی برای اسکان داشت. تا موقع فرزند اولم همسرم ما رو می‌رسوندن قم و من با دخترم چند روزی توی محل اسکان، بودیم. 🤱🏻 جمع بین شب امتحان و بچه‌داری در فضای جدید و امکانات کم، خاطرات سخت و شیرینی رو رقم می‌زد. شیرین بود چون هم دوستان خوبی توی حوزه پیدا کرده بودم که پایان هر ترم، دیدارهامون تازه می‌شد؛ هم با دادن هر امتحان حس توانمندی و تموم شدن اون درس، خیلی برام لذتبخش بود.😍 چند ترمی، زمان امتحاناتم با امتحانات خواهر بزرگه‌م یکی شد. ایشون هم مثل من بعد از دانشگاه و با بچهٔ کوچیک، دروس جامعه‌الزهرا (سلام‌الله‌علیها) رو‌ می‌خوندن. توی اون چند ترم با هم، دورهٔ اسکان و امتحانات رو‌ گذروندیم و حضور خواهرم خیلی کمک‌حال و دلگرم کننده بود.💛 برای امتحانات پایانی دو ترمی که بعد از تولد فرزند دومم داشتم، با همسرم دو سه روزه می‌اومدیم قم و خانوادگی یک‌جا ساکن می‌شدیم. بعد بچه‌ها رو به همسرم می‌سپردم و با خیال راحت می‌رفتم امتحان می‌دادم. اینطوری دورهٔ امتحانات پایان‌ترمم، برامون حکم یه سفر شیرین خانوادگی رو داشت.😁 وقتی فرزند سومم دنیا اومد، توی تهران چند تا شعبه برگزاری امتحانات دایر کردن و سفر به قم برای امتحانات، رفت توی صندوقچهٔ خاطراتمون. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. نی‌نی، تحصیل، تدریس» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) پسرم ۱.۵ ماهه بود که به دانشگاه برگشتم. اوایل مادرم برای نگه داشتن پسرم کمکم می‌کردن؛ اما بعد از دو سه ماه چون خیلی سرشلوغ بودن، از یکی از دوستای خیلی قدیمی‌شون کمک خواستم. ایشون سال‌ها مدیریت مهد کودک رو به عهده داشتن و آدم دقیقی بودن.👌🏻 منزلشونم نزدیک دانشگاه تهران بود و این خیلی برام خوب بود. گاهی هم لازم می‌شد از دوتا از خاله‌هام کمک بگیرم که به خاطر مسیر طولانی از شرق به غرب سخت می‌شد. پسرم نه شیشه می‌خورد و نه پستونک و شیری که براش می‌ذاشتم رو با قاشق بهش می‌دادن! کم‌کم این دوران رو، نه به راحتی، گذروندیم.😁 الحمدلله آدم‌هایی که اون زمان دور و برم بودن، بسیار خوش روحیه بودن و با بچه به خوبی بازی می‌کردن و پسرم هیچ وقت با ناراحتی از من جدا نمی‌شد. در واقع این شرایط باعث شد که من از این راه‌حل (گذاشتن پسرم پیش دیگران) استفاده کنم.☺️👌🏻 برای اینکه خونه کار زیادی نداشته باشم، درس‌ها رو فقط توی دانشگاه می‌خوندم و از وقت بین کلاس‌ها برای این کار استفاده می‌کردم. درحالی‌که معمول دانشجوها، این اوقات رو به گفتگو و خوردن یه چیزی دور هم می‌گذروندن. سر کلاس‌ها معمولاً جزوه نمی‌نوشتم. یک بار سر یه کلاسی در دوران ارشد جزوه نوشتم. یکی از آقاپسرهای کلاس با ترس و لرز اومد جلو و گفت من دیدم شما جزوه می‌نوشتید، اگر ممکنه جزوه رو به من قرض بدید. گفتم من حرفی ندارم ولی فکر نمی‌کنم بتونید بخونید. گفت چرا؟ گفتم چون بدون نقطه است!😅 هر وقت یاد این خاطره می‌افتم یادم می‌افته که یه وقتایی زمان چقدر برام ارزشمند بوده و تا جای ممکن باید بهترین استفاده رو ازش بکنم.😊 اون ایام در هفته یک تا ۳ روز هم مدرسه می‌رفتم، طرح درس‌های مدرسه رو هم توی همون مدرسه آماده می‌کردم و از مدیران مدرسه که لطف به بنده داشتن و خواهان حضور من تو مدرسه بودن، این خواهش رو می‌کردم که برای من حداقل زنگ اول کلاس نذارن و این شرط حضور من بود تا مجبور نباشم پسرم رو صبح زود بیدار کنم و به خونهٔ اقوام ببرم. پسرم که دو ساله شد کارشناسی‌م داشت تموم می‌شد و می‌خواستم ارشد شرکت کنم، مدرسه تدریس می‌کردم و واقعاً فرصت کمی داشتم که بخوام برای کنکور بخونم.🤷🏻‍♀️ فقط تونستم برای چهل روز، یک پرستار خونگی مطمئن که یکی از دوستام سراغ داشت، بیارم خونه و خودم هم داخل اتاق باشم. ایشون با پسرم مشغول بود، من می‌اومدم با هم میان وعده می‌خوردیم و دوباره من می‌رفتم توی اتاق درس می‌خوندم. دوباره ناهار می‌خوردیم و یه جوری هم کنار هم بودیم و هم نبودیم و این خیلی تجربهٔ خوبی بود.👌🏻 الحمدلله با رتبهٔ ۱۹ همون دانشگاه تهران قبول شدم و سال ۸۵ وارد مقطع ارشد ادبیات فارسی شدم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. جرقه‌ای که شعله‌ور شد...» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) مدرسهٔ جدید من یک کتابخانهٔ متروکه داشت که درش بسته بود و کتاب‌هایش خاک گرفته بود. از مدیر مدرسه اجازه گرفتیم و با دو سه نفر از بچه‌های پایه، کتابخانه را حسابی تمیز کردیم.😍 کتاب‌های فرسوده را به خانه می‌بردم و با کمک پدرم، تعمیرشان می‌کردم. با پارچه و چسب چوب و کاغذ، جلد نو برایشان درست می‌کردم. با این کار کتاب‌ها می‌توانستند دوباره به آغوش گرم کتابخانه برگردند.☺️ پس از مرتب و شماره‌گذاری کردن کتاب‌ها، شروع به عضوگیری کردیم و حتی مسابقهٔ کتابخوانی هم برگزار کردیم. در کنار درس و کتابخانه، کارهای فرهنگی و بسیج و اردو و حتی آموزش نظامی😅 و گاهی پیاده‌روی‌های طولانی اوقات نوجوانی‌ام را پر کرده بود. من که به رشتهٔ مورد علاقه‌ام رسیده بودم و از طرفی می‌خواستم پیش پدر سربلند باشم، تمام تلاشم را می‌کردم. تا جایی که همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. حتی سال سوم دبیرستان در المپیاد ادبی شرکت کردم و جزء نفرات برتر استان شدم و آزمون مرحلهٔ کشوری هم شرکت کردم. اما در مرحلهٔ کشوری، به این نتیجه رسیدم که همه چیز به استعداد و پشتکار و تلاش نیست، آموزش تخصصی هم جای خود را دارد. از همان جا تصمیم گرفتم که اگر می‌خواهم چیزی را یاد بگیرم باید سراغ سرچشمه‌اش بروم و از بهترین استادها استفاده کنم.👌🏻 جرقه‌ای که قبل از انتخاب رشته در ذهنم شکل گرفته بود (ادامهٔ تحصیل در حوزه)، دوباره شعله‌ور شد. پس تصمیم گرفتم برای ادامهٔ تحصیل به قم بروم. جلب رضایت پدر و مادرم کار ساده‌ای نبود!🤦🏻‍♀️😅 به سال کنکور رسیده بودم و پدرم توقع داشتند سد کنکور را با موفقیت پشت سر بگذارم! با تعداد زیاد داوطلبان دههٔ شصتی و تعداد کم صندلی‌های رشته‌های پرطرفدار در دانشگاه‌های دولتی خوب.🫢 بازار کتاب‌های تست و کلاس‌های کنکور هم حسابی گرم بود، ولی من عادت کرده بودم به خودخوان و مستقل بودن. به ویژه که به خاطر رونق چرخ‌های توسعه در دههٔ هفتاد🤦🏻‍♀️، کارخانهٔ محل کار پدرم ورشکست شده بود. خشکسالی هم اوضاع کشاورزی را از خراب کرده بود! پدرم برای پیشرفت علمی من حاضر بودند به خودشان زحمت بدهند ولی من دلم نمی‌خواست به آن‌ها فشار بیاورم. سال پیش‌دانشگاهی دوباره فشار اطرافیان زیاد شد که؛ بی‌خیال حوزه بشو و برو دانشگاه، حوزه را غیرحضوری بخوان، خودت آزاد مطالعه کن و... و حتی مادرم من را پیش یکی از مشاورهای تحصیلی مطرح شهرمان بردند که شاید من هدایت بشوم!😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. دوران پسا سه فرزندی» (مامان ۸ساله، ۵ساله، و ۷ماهه ) وقتی پسرم به دنیا اومد، با وجودی که قبلاً خیلی دختر دوست داشتم، عاشقش شدم.❤️ نارگل هم باهاش ارتباط می‌گرفت و بازی می‌کرد و من خوشحال بودم. نیکان هم همینطور. هر چند گاهی به‌ من می‌گفت آبجی می‌خوام.😁 دخترم تو بارداری کمک‌حالم بود. ولی براش عجیب بود که چرا گاهی حالت تهوع و سردرد می‌شم.☺️ روز آخر که می‌خواستم به بیمارستان برم، به پرستارم گفته بودم جریان نینی رو به بچه‌ها بگن. تا اون موقع چیزی بهشون نگفته بودم. راستش دلم نمی‌اومد به نارگلی بگم نی‌نی پسره! ولی الان همه عاشقش هستیم.😊 اوایل سه‌فرزندی بسیار سخت بود. مدیریت بچه‌ها، کارهای منزل، مراقبت و استراحت خودم و شرایط ضعف بعد از زایمان و... البته مرخصی زایمان داشتم و در اون شرایط سخت، خیالم از بابت دانشگاه راحت بود.👌🏻 الحمدلله همسرم خیلی همراه بودن. هر چند به علت مشغله‌های کاری، کمتر درگیر نوزاد و مراقبت‌هاش می‌شدن. در این شرایط پرستارم هم به علت مشکلاتی رفتن و در این زمان بسیار سخت، منو تنها گذاشتن. نویان فقط روی پا می‌خوابید و این برای من که باید به نیازهای بچه‌های دیگه هم رسیدگی می‌کردم بسیار سخت بود. بعد از بررسی‌های سخت و طولانی و مستمر، خانمی به طور موقت اومدن که کمک‌حالم باشد. در نبود نیروی کمکی اصلاً نمی‌تونستم. راستش عادت کرده بودم به حضور کسی برای کمک و با حضور نیروی کمکی، بهتر از عهده کارها و مراقبت از بچه‌ها برمی‌اومدم.🫢 گاهی اوقات که کسی نبود، خونهٔ مادرم می‌رفتم تا بتوانم از پس امور بر بیام. نویان که بزرگتر شد و از اون شرایط نوزادی دراومد، راحت‌تر شدم. مخصوصاً که تجربهٔ بزرگ کردن دو فرزند دیگه رو هم داشتم. به هر حال، کار نیکو کردن از پر کردن است.🤭 بعد نویان، بچه‌های اول و دومم، خیلی بهتر مستقل شدند. بیشتر با هم بازی و دعوا😜 می‌کردن و بیشتر دوست داشتن با هم باشن و وابستگی‌شون به هم بیشتر و به من کمتر شد. دخترم تا حد ممکن نیازهای نیکان رو رفع می‌کرد. با نینی هم بازی می‌کرد و الحمدلله مشکل درسی هم نداشت. گاهی در انجام کارهای منزل هم ازشون کمک می‌خواستم. نارگل خونه رو جارو می کشید و نیکان‌ مرتب می‌کرد. الان بیشتر از هر چیز به مادر بودنم افتخار می‌کنم و خدارو به خاطر داشتن بچه‌ها شکر می‌کنم و ازش می‌خوام بازهم بهمون فرزند صالح و سالم و ترجیحاً دختر😜 بده. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. از مدیریت دعوا تا شکوفایی خلاقیت» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) بعد یه سال درس مجازی کم‌کم می‌شنیدیم که ممکنه کلاسا حضوری بشه. منم گفتم تا فرصت هست برم تئوری رانندگی رو هم مجازی بگذرونم که مجبور نشم با دو تا بچه برم سرکلاس.😁 این بود که تو همون زمان گواهینامه هم گرفتم که برام موفقیت بزرگی محسوب می‌شد.😊 دیگه مهدی بزرگ شده بود و دعواهاشون با حواس‌پرتی مهدی سریع حل نمی‌شد. خیلی نگران بودم که باید چیکار کنم🤕 هم نمی‌خواستم به علی بگم چون بزرگتره باید کوتاه بیاد، هم مهدی راضی نمی‌شد. اوایل به علی می‌گفتم وقتی خوابه بازی کنه (مثلاً آجر‌بازی) یا در اتاق رو ببنده، ولی بازم دعواشون می‌شد.😥 تا اینکه فهمیدم تا وقتی آسیب جدی تو دعواشون نیست نباید دخالت کنم و آروم آروم خودم رو کشیدم کنار و دیدم چقدر راحت‌تر باهم کنار میان.😃 فقط وقتی وارد عمل می‌شدم که دعوا جدی بود که اون موقع با یه چیز مهیج حواس جفتشون رو پرت می‌کردم. این کنار کشیدن نسبی من، براشون خیلی خوب بود و الان کامل می‌بینم چقدر خوب تعامل با همدیگه رو بلدن.😍 (البته بعضی وقت‌ها هم از صبرم خارج می‌شد و می‌اومدم وسط دعواشون.😬🤷🏻‍♀️) البته بگم که وقتی که بزرگتر شدن و دعواهاشون شدیدتر، کم‌کم منم به نقطه‌ای می‌رسیدم که واقعاً کم می‌آوردم و هر نکتهٔ تربیتی‌ای که بلد بودم می‌پرید و اشتباه می‌کردم.🥴 عذاب وجدان اون رفتارها هم تا مدت‌ها رهام نمی‌کرد و بیشتر حالم بد می‌شد.🤕 تا اینکه یه جا قبولش کردم. پذیرفتم که ما آدما خسته می‌شیم و خیلی طبیعیه که همیشه کامل نباشم. مهم رونده که باید درست طی بشه.🥰 دیگه آروم آروم تلاش کردم وقتی حالم بده به جای کنترل کردن و فشار آوردن به خودم که باعث انفجار می‌شه،🤯 یه کم از کارا فاصله بگیرم و حالم رو خوب کنم. مثلاً فیلم ببینم، یا با همسرم دوتایی وقت بگذرونیم و یا یه آموزش سبک زندگی ببینم و... این موضوع خیلیییییی بهم کمک کرد که از روزایی که حالم بده دوری کنم.😉😍 یه کار دیگه‌ای که خیلی برام اهمیت داشته، خلاقیت بچه‌ها تو استفاده از وسایل بود. به جای اینکه مدام خرج برای اسباب‌بازی‌های فکری بتراشم، سعی می‌کردم با وسایل ساده مثل در بطری، کارتون‌های دورریختنی، بطری‌ها و... بازی خلق کنیم (تو اینترنت پره😉) الان علی هم یاد گرفته و برای کاردستی‌هاش از وسایل دور و برش استفاده می‌کنه و این برام خیلی ارزشمنده.😍 اوایل که ما خرید می‌رفتیم، علی هی می‌گفت اینو بخریم، اونو بخریم... منم می‌گفتم خودمون می‌تونیم تو خونه درستش کنیم. الان خودش می‌گه مامان اینو می‌خوام، ولی دیدم تو خونه می‌شه درستش کرد. چرا پول بدیم؟!😃 و این یعنی تفکر تولید داشتن👌🏻 این کارای قدیمی مثل مربا پختن، یا درست کردن شربت رو هم جلوشون انجام می‌دادم که خودم هم الگوی خوبی باشم تو این زمینه.😉 حتی آشغالای میوه و سبزیجات رو هم خشک می‌کنم و بچه‌ها می‌بینن که قراره خوراک دام بشه. تربیت رو اگه تو خودمون اجرا کنیم خیلی کارا راحت تر می‌شه.😉 همینطور تو مناسبت‌های مختلف، مثل ماه رمضان یا محرم یا دههٔ فجر، یه سفره کوچولو گوشه خونه رو میز پهن می‌کردیم و اسمش رو می‌ذاشتیم سفرهٔ اون مناسبت. این کمک می‌کرد اهمیت اون مناسبت، خیلی خوب تو ذهنشون نقش ببنده. الانم که بزرگ‌تر شدن، مخصوصاً با علی، از چیزای مربوط به اون موضوع با هم صحبت می‌کنیم و در موردش توضیح می‌دیم تا بتونیم بین این گفتگوها، ارزش‌هامون رو هم به بچه‌ها منتقل کنیم👌🏻😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. یک دورهٔ ۴۵ روزه در سوریه» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) حسین ۱.۵ سال بود که از طرف حاج قاسم سلیمانی فراخوان دادن که نیازمند تعدادی طلبه هستیم برای تبلیغ دینی و کار فرهنگی در کشور سوریه. اسلامی که به مردم سوریه رسیده بود، اسلام کج و معوجی بود. مثلاً یه فرقهٔ علوی بودن که می‌گفتن نمازای ما رو حضرت علی خونده!😶 نماز نمی‌خوندن، مشروب می‌خوردن و حجاب نداشتن؛ در‌عین‌حال ۱۲ امام رو هم قبول داشتن!🤐 و انواع اسلام‌هایی که از خودشون درآورده بودن. چون شرایط سوریه جنگی بود و ایرانی‌ها به این‌ها کمک می‌کردن، دولت سوریه، باب فرهنگی رو هم به روی ایرانی‌ها باز گذاشته بود تا تبلیغ دینی بکنن. دنبال افراد مناسبی بودن تا بتونن اسلام درست رو به مردم سوریه نشون بدن.☺️ همسر من اون زمان ۲۷ ۲۸ ساله بودن و با وجود کلی طلبهٔ باتجربه از کل کشور، امیدی به انتخاب شدن توی دوره نداشتن. مخصوصاً که آخر دوره فقط یه نفر رو می‌خواستن؛ برای اینکه مسئولیت اصلی کار تبلیغی سوریه رو به عهده بگیره. این‌ها رو به منم گفتن؛ و گفتن که درسته امکان نداره قبول شم، ولی اجازه بده این دوره رو برم. دوست دارم ۴۵ روز در جوار حرم حضرت زینب باشم.♥️ با رفتن همسرم موافقت کردم و ایشون رفتن. و این ۴۵ روزِ «سخت» شروع شد. من اون زمان تقریباً ۲۳ سالم بود، حسین شیرخوار بود، جوون کم تجربه‌ای بودم و تنها زندگی کردن خیلی برام سخت بود.🥲 مخصوصاً که نمی‌خواستم کامل منزل پدرم بمونم. روزها گاهی ۲ ۳ ساعت می‌رفتم خونه‌شون و دوباره برمی‌گشتم و باید به تنهایی امورات بچه و زندگی رو رفع و رجوع می‌کردم. اون زمان هنوز پیام‌رسان‌هایی مثل واتساپ و وایبر نبود و ما ارتباطمون منحصر به یه تماس تلفنی کوتاه شبانه بود که به سختی برقرار می‌شد.😥 اون موقع این فضای مثبتی که الان نسبت به مدافعان حرم وجود داره، نبود. بعضی‌ها می‌گفتن «تو با همسرت مشکلی با هم دارین که تو رو ول کرده رفته؟!»🤯 من هر چقدر توضیح می‌دادم که برای کار فرهنگیه، بازم حرف و حدیث بود. این فشارهای روانی اضافه می‌شد به فشارهای فیزیکی تنهایی و کارهای خونه. شب‌ها که حسین می‌خوابید و تنها می‌شدم، همه‌ش صدای کلید انداختن همسرم رو می‌شنیدم. بعد می‌رفتم می‌دیدم کسی نیست و فقط خیال بوده.😓 بالاخره دوره تموم شد و من خیلی خوشحال بودم که همسرم برگشتن خونه‌. بعد از گذشت مدت کوتاهی همسرم گفتن برای تبلیغ در کشور سوریه انتخاب شدن و باید سه سال به سوریه برن. خودشونم باور نمی‌کردن که انتخاب شدن!🥹 ایشون به خاطر تسلط به زبان عربی و کار فرهنگی و کار دانش آموزی انتخاب شده بودن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif