eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
146 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) به غیر از چند تا از دوستان، کسی رو‌ تو قم نداشتیم. بچه‌ی اول هم بود و خیلی ناشی بودیم.🙈 مثلا خیلی شیر می‌خورد و من فکر می‌کردم وقتی شیر می‌دم نباید کار دیگه‌ای بکنم و اگه می‌دیدم غذام داره می‌سوزه، دلم نمی‌اومد اونو از شیر بگیرم و برم غذامو خاموش کنم.😅 البته بعدها سر بچه‌های دوم و سوم، توانمندی‌هام خیلی بیشتر شد. طوری که هم‌زمان یه بچه رو شیر می‌دادم، سوال اون یکی بچه رو جواب می‌دادم، آشپزی هم می‌کردم.😁 آدم گاهی فکر می‌کنه که نمی‌تونه! ولی بعدا متوجه توانمندی‌هاش می‌شه... توانمندی‌های یه خانم خیلی فراتر از این چیزهاست.👌🏻 گل پسر شش ماهه بود که احساس کردم بدنم کاملا خالی شده.😵 وقتی می‌خواستم چیزی خرد کنم، دستم بی‌حس می‌شد و گزگز می‌کرد. تازه متوجه شدم که از بعد زایمان خیلی کم به خودم رسیدم. شروع کردم به خوردن قرص‌های مکمل و حالم بهتر شد.🙂 بعد یه ترم مرخصی، درس‌های جامعه‌الزهرا رو دوباره ادامه دادم. خودِ همین درس خوندن، بهم روحیه می‌داد.🥰 درسامون غیرحضوری بود. یعنی حتی مجازی هم نبود که یه استادی درس بده. فقط عنوان درس رو انتخاب می‌کردیم و خودمون از رو کتاب می‌خوندیم و آخر ترم امتحانشو می‌دادیم. هر چند بعضی درسامون CD داشتن، ولی من خیلی استفاده نمی‌کردم. از شریف عادت داشتم خودم درسو بخونم.😄 آخه اونجا هم استادا می‌اومدن یه ربع حرف می‌زدن، بعد می‌گفتن خوب بچه‌ها، تا صفحه‌ی ۷۰ جزوه‌ی انگلیسی رو گفتم😲😂 و ما مجبور بودیم خودمون بخونیم! البته خداروشکر من یه جوری بودم که خیلی برای درس خوندن انرژی نمی‌ذاشتم و با مطالعه‌ی کم، به نتیجه می‌رسیدم؛ هم تو شریف هم حوزه. موقع امتحاناتم که می‌شد، مامانم از تبریز می‌اومدن پیشم و بچه رو نگه می‌داشتن تا من هم درس بخونم هم برم سر امتحان...🙇🏻‍♀️ به جز زمان امتحانات، بقیه اوقات فقط تو زمان خواب گل‌پسرم درس می‌خوندم و وقتی بیدار بود، کامل برای اون وقت می‌ذاشتم. حس می‌کردم باید از نهایت مادریم، استفاده بکنم. گل‌پسر بیرون رفتنو خیلی دوست داشت. دو تا مسجد، نزدیک خونمون داشتیم. یکی از اونا، دورتر بود و یه ربعی باهامون فاصله داشت. هر روز ظهر، با کالسکه می‌رفتیم اون مسجد دورتر، نماز می‌خوندیم و بعد برمی‌گشتیم. هم یه جور پیاده‌روی برای خودم بود هم گل‌پسر هوا می‌خورد و سرگرم می‌شد.😉 گل‌پسر حدودا یه ساله بود که دوباره باردار شدم... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۸/۵ساله، ۴سال‌ و ۱۰ماهه، ۹ماهه) بچه‌ها، درطول روز سرگرمی‌های مختلفی دارن؛ توپ بازی، لگو، کاردستی، خاله بازی، نقاشی روی فاکتورهای مغازه‌ی بابا.😅 جدیداً به لطف کلاس‌های مجازی معلم و شاگردی هم به بازی هاشون اضافه شده.😁 گاهی با خمیری که خودم براشون درست می‌کنم بازی می‌کنن، گاهی باهم والیبال بازی می‌کنیم.😊 خلاصه ۳ تایی با هم سرگرم می‌شن. از بازی کردن با هم حسابی درس می‌گیرن؛ مثلا توی معلم بازیشون، دخترم از داداشش ریاضی و علوم یادگرفته.😊 طعم استقلال رو می‌چشن، خلاقیت و استعدادهاشون شکوفا می‌شه، توانایی‌هاشون زیاد می‌شه.😇 وقتی پسرم کلاس قرآن (مجازی) داشت و من باهاش قرآن کار می‌کردم، دخترم هم می‌شنید. الان بعضی سوره‌ها رو حفظ شده. . روزی صد بار هم باهم دعوا می‌کنن. نیم ساعت بعد دوباره باهم آشتی می‌کنن. بیشتر وقتا هم، دخترم برای آشتی پیش قدم می‌شه.😁💖 تو دعواهاشونم تا کار به جای باریک نکشه دخالت ندارم.😅 این جور وقتا ازشون می‌خوام ده دقیقه برن توی اتاق خودشون و با هم صحبت نکنن. اون موقع قدر همو می‌دونن و زود آشتی می‌کنن.☺️ و البته که خیلی همدیگه رو دوست دارن. موقعی که مدرسه‌ باز بود، دخترم می‌رفت دم در منتظر می‌شد تا داداشش بیاد و باهم بازی کنن. هفته‌ای یک بار خونه‌ی مادرم که می‌ریم که باغ دارن و فضای آزاد بازی و خاک‌بازی و گل‌بازی رو اونجا براشون فراهم می‌کنیم. الان پسر کوچیکم ۹ماهشه. معمولاً بچه‌ها خیلی حواسشون به دادششون هست و گاهی سرگرمش می‌کنن تا به کارهای خونه و خودم برسم.☺️ دخترم هنوز منتظره داداشش زودتر بزرگ بشه که من بتونم براش خواهر بیارم.😂 البته فعلا ضعف و کمردرد دارم.😞 قبل بارداری سومم کمردرد شدیدی داشتم که نمی‌تونستم بایستم.😔 پیش یه شکسته‌بند معتبر رفتم و یه خمیر دست‌ساز روی کمرم گذاشت و به روش‌های سنتی خوبِ خوب شدم.💪🏻 الان هم باید اقداماتی انجام بدم.👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) بعد ازدواج که درسمم تموم شده بود، یه ترم توی یه دانش‌سرا به تعدادی دانش‌آموز، برنامه نویسی زبان C درس دادم. با اینکه بچه دوست داشتم و مادر بودن رو برای آینده‌ی خودم متصور بودم، اما اطرافم بچه کوچیک نبود و شناخت زیادی نداشتم.🤷🏻‍♀️ خودم هم که بچه‌ی آخر بودم! سرم هم که همیشه لای کتاب بود و اگه یه کوکوسبزی می‌پختم، همه برام دست و سوت و هورا می‌کشیدن!😅 حالا با این اوصاف، همون سال اول ازدواجم باردار شدم و یک‌باره چرخش عظیمی تو زندگی من به وجود اومد؛ مثل یک تریلی که با سرعت بالا تو جاده حرکت بکنه و یک‌باره بخواد ۱۸۰ درجه دور بزنه! خیلی بعیده که چپ نکنه!🙃 همیشه معروف بودم به خوابالو🙈 اگر هم گرسنه و هم خسته بودم، اول خواب رو ترجیح می‌دادم.😅 ولی نوزاد که متوجه نمی‌شه شبه باید بخوابه!🤦🏻‍♀️ مسائل رایج نوزاد مثل کولیک و... هم که هست. اینا یه طرف، نابلدی تو خونه‌داری هم یه طرف. به همین خاطر برنامه‌ریزی‌مون اینطور بود که سه هفته قبل تولد پسرم (اواخر ماه شعبان) به منزل مادرم بریم و تمام ماه رمضان رو منزلشون باشیم.👌🏻 اما یه روز قبل از اینکه به منزل مادر بریم، درد زایمان من شروع شد و چون سر بچه بالا بود و نچرخیده بود، اورژانسی سزارین شدم و آقا هادی مرداد ماه سال ۹۰ به دنیا اومد. سنگین و ضعیف شده بودم و اصلا آمادگی برگشتن به خونه نداشتم! هرچی می‌خوردم و می‌خوابیدم، بهتر که نمی‌شدم هیچ! بدتر هم می‌شدم.😥 روز بیستم ماه رمضان به زور مادرم رفتیم خونه‌ی خودمون.😅 چند شب اول، خیلی سخت گذشت. . ولی کم‌کم بهتر شد. فهمیدم مادر هرچی زودتر بلند بشه و فعالیت کنه، بدن تقویت می‌شه، روحیه می‌گیره و حتی زخم‌ها زودتر خوب می‌شن. یه کم که سر و سامون گرفتم، درس حوزه رو به صورت غیرحضوری شروع کردم! خوبیش این بود که زمان درس خوندن دست خودم بود.👌🏻 تو ساعت‌های خواب بچه و وقت‌هایی که کارهام انجام شده بود، درس می‌خوندم. کلاس‌ها آنلاین نبودن که استرس حضور به موقع در کلاس و هم‌زمانی گریه و نیازهای بچه رو داشته باشم. با بزرگ شدن پسرم و کم شدن زمان خوابش، تو بیداریش هم، سرگرمش می‌کردم و مشغول مطالعه می‌شدم. این رویه هنوز ادامه داره. حالا دیگ بچه‌ها عادت دارن که مامان همیشه کتاب به دسته و خیلی زود دوره کتاب‌های خیس و پاره و مچاله رو پشت سر گذاشتم.💪🏻😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ ساله، ۷ ساله، ۵ ساله، ۳ ساله) سالی که محمدحسن به دنیا اومد، خیلی از هم کلاسی‌هام، وارد ارشد شدن. اما من که یه مامان اولی با شرایط روحی و جسمی جدیدی بودم، مردد بودم که اصلا درس رو ادامه بدم یا نه؟! با اینکه عاشق فضای درس و دانشگاه بودم، اما اعتقاد داشتم اگه بخوام کاری کنم، نباید به فرزندم فشار بیارم.👌🏻 با خیلی از افراد مشورت کردم؛ همه گفتن حتما درس بخون؛ بالاخره خدا کمک می‌کنه و مسیرت باز می‌شه؛ فقط یکی گفت که بچه‌ی کوچیک داری؛ قوانین دانشگاه طوریه که باید تو دانشگاه حضور پیدا کنی، و این با بچه سخته. بذار بعداً که بچه‌هات بزرگ شدن... خیلی با خودم کلنجار رفتم. درس خوندن رو خیلی دوست داشتم و زندگی کردن تو محیط آکادمیک بهم انرژی می‌داد. همیشه دوست داشتم بتونم با کسب علم، یه کاری برای رفع مشکلات جامعه بکنم... از خدا خواستم راه علم رو برای من باز کنه، و با توکل به خدا، تصمیمم رو گرفتم. با خودم گفتم تا هر اندازه که شرایط پسرم اجازه بده، درسم رو می‌خونم...😊 بعدا هرچه بیشتر پیش رفتم، به راهم، مطمئن‌تر شدم؛ فهمیدم اگه مادری بتونه، جوری که به بچه‌هاش آسیبی نرسه، به علایقش هم توجه کنه، می‌تونه با انرژی بیشتری به بچه‌هاش هم رسیدگی کنه؛ هرچند که متحمل سختی بشه. از سه چهار ماهگی محمدحسن شروع کردم برای کنکور آماده بشم. از اونجایی که محمدحسن، شب‌ها تا دیروقت بیدار بود، یه چراغ که نور ضعیفی داشت، بالای سرمون روشن می‌کردم، پسرمو تو نَنو تکون می‌دادم و درس می‌خوندم. انواع منابع درسی رو، برای زمان‌های مختلف طبقه بندی کرده بودم. مثلاً موقعی که می‌خواستم بچه رو، روی پام بخوابونم، نمی‌تونستم یه کتاب قطور دست بگیرم؛ فلش کارت می‌خوندم، و بعدا می‌رفتم پشت میز و کتاب رو می‌خوندم. موقع انجام کارهای روزمره و آشپزی هم، از فلش کارت استفاده می‌کردم. حتی شده بود کتاب قطور رو، برای اینکه گردن درد نگیرم، چند تکه‌ بکنم؛ که البته بعدا از بس خونده شد، پاره پاره شد.😂 اگه مطلبی رو برای بار اول می‌خواستم بخونم، زمان صبح رو انتخاب می‌کردم؛ و اگه می‌خواستم تکرارش کنم، طول روز، هر وقت می‌تونستم، می‌خوندم، حتی اگه آخر شب بود. منابعی هم که پر از نکات ریز و حفظ کردنی بود، همه رو یک‌جا نمی‌خوندم و تو طول روز پخش می‌کردم. مثلاً یه ساعت رو، تو ۳ تا ۲۰ دقیقه می‌خوندم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
( مامان ۹ساله ، و ۵ساله و ۱ساله) توی چند سال اول زندگی‌مون خیلی سفر می‌رفتیم. هر دو پایه و اهل گشت و گذار بودیم.😇 البته سفرهامون هم لاکچری نبود. معمولا شب‌ها توی چادر می‌خوابیدیم. پول بنزین رو حساب می‌کردیم و از کل پولمون کم می‌کردیم تا ببینیم می‌تونیم یکی دو وعده توی رستوران غذا بخوریم یا نه.😁 همون اوایل ازدواج یه بار داشتم با همسرم درباره رشته‌ی دانشگاهیم صحبت و درد دل می‌کردم. من از اول معماری رو دوست داشتم، ولی خیلی بد انتخاب رشته کردم و دانشگاه‌هایی رو که زدم بودم، قبول نشدم. برای همین به ناچار رفتم حسابداری.😐 با ایشون که مشورت کردم تصمیم گرفتم گرافیک بخونم که هم به معماری نزدیکه و هم می‌تونم خیلی زود باهاش کار کنم. خلاصه مدرک کاردانی حسابداری رو که گرفتم شروع کردم به درس خوندن برای کنکور هنر و خداروشکر سال ۹۰ گرافیک دانشگاه علمی کاربردی تهران قبول شدم.☺️ خیلی از رشته‌ی جدیدم راضی بودم. حتی تو زمان دانشجویی گاهی کارهای گرافیکی انجام می‌دادم و می‌فروختم.🤩 خرداد سال ۹۱ حدود دو ترم از شروع گرافیک گذشته بود که دختر اولم، حسنا خانم وارد زندگی مون شد.😍 حسنا زودتر از موعد،توی هفته‌ی ۳۶ به دنیا اومد و باید بستری می‌شد. متاسفانه همون اول دکتر بی هیچ ملاحظه‌ای، به همسرم گفته بود امیدی به زنده موندنش نیست😔 و با این حرف برگ و بارمون ریخت.😞 من باید توی اتاق مادران می‌موندم و فقط برای شیردهی می‌تونستم دخترم رو ببینم. هربار که ازش جدا می‌شدم، نمیدوستم دوباره می‌بینیمش یا نه.😭 7 روز توی دستگاه بود و خداروشکر بعد از همه‌ی اون سختی‌ها و استرس‌ها، باز روی خوش زندگی رو دیدیم و میوه‌ی دلم مرخص شد و با هم به خونه برگشتیم.😃 تابستون که تموم شد، حسنا ۳ ماهه بود که دوباره به دانشگاه برگشتم. نمیدونم اون موقع توی علمی کاربردی مرخصی زایمان نمی‌دادن یا خودم نمی‌دونستم چنین امکانی هست.😅 و بی وقفه درسم رو ادامه دادم. گاهی دخترم رو پیش مامانم می‌ذاشتم. گاهی هم خواهر جونم باهام می‌اومد دانشگاه و حسنا رو توی نمازخونه نگه می‌داشت تا بتونم توی زمان بین کلاس‌ها بهش شیر بدم.😍 رشته‌ی گرافیک کارهای عملی زیادی داشت که نمی‌شد در کنار بچه‌ی کوچیک انجام داد. به همین خاطر شب‌ها بیدار می‌موندم و کارهام رو انجام می‌دادم. چون خیلی گرافیک رو دوست داشتم، روی انتخاب جدیدم مصمم بودم و با انگیزه سختی‌هاش رو به جون می‌خریدم. نهایتا در کنار بچه داری، دوره‌ی کارشناسیم رو تموم کردم. 💪 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۷ساله، ۱۲ساله، ۸ساله و ۵ساله) کمی بعد از فارغ‌التحصیلی، همراه همسرم وارد فضای تبلیغ و امور فرهنگی دانشجوها شدم. در واقع کار فرهنگی دانشجویی‌مون شکل دیگه‌ای به خودش گرفت. یک سال بعد ازدواجمون به لطف خدا باردار شدم و فاطمه سادات وارد زندگی‌مون شد. توی بارداری هم مشغول فعالیت‌هام همراه همسرم بودم تا اینکه فاطمه سادات سال ۸۳ به دنیا اومد. متأسفانه دخترم مشکلاتی از جمله کم‌بینایی مادرزادی داشت.😔 حتی به ما گفتند ممکنه نابینا باشه! ولی نبود الحمدلله. یا مثلاً فاطمه‌ سادات سه سالگی راه افتاد! چون هیچ نسبت فامیلی هم نداشتیم وجود این اختلال خیلی عجیب بود! در هر صورت می‌دونستیم کار خدا بی‌حکمت نیست و راضی بودیم. برای اینکه بچه از پس زندگی بربیاد باید براش وقت بیشتری می‌ذاشتم. تمام تلاشمو کردم که فاطمه سادات با وجود نقصی که داره بتونه یه زندگی عادی داشته باشه. بازم خدا بهم لطف کرده بود و بچه‌ی بسیار خوش اخلاقی بود و اذیت نمی‌کرد.😇 با فاطمه سادات سفرهای دانشجویی رو می‌رفتیم و تا ۳-۴ سالگیش فعالیت‌ها به همین شکل ادامه داشت. تا اینکه همسرم حوالی سال ۸۴ وارد فضای تبلیغ برای دانش‌آموزان شدن و من هم یه مدت کارورزی برای کار با دانش‌آموز رفتم و وارد اون فضا شدم. حوزه‌ی فعالیتمون قم نبود و گیلان مشغول تبلیغ بودیم و خیلی در سفر بین قم و گیلان بودیم. همه‌ی تعطیلات تابستان و عید و... رو گیلان مستقر می‌شدیم. یه موردش سه ماه زندگی در حوزه علمیه خواهران رودسر بود.😊 همون‌جا مستقر شدیم برای اینکه کار دانش‌آموزیمون در رودسر پا بگیره. حدود سال ۸۵ به لطف خدا مؤسسه‌ی یاران سبز موعود رو که یه مؤسسه‌ی فرهنگی ویژه‌ی دانش‌آموزان ممتاز بود تاسیس کردیم. من هم مسئول بخش دانش‌آموزان دختر موسسه بودم. این مؤسسه بعدها یک بنیاد فرهنگی شد و الحمدلله فعالیت‌هاش خیلی مفصل شد.👌🏻 از دوره‌های تربیت مربی تا برنامه‌های تربیتی فرهنگی برای دانش‌آموزان و اردوهای دانش‌آموزی و نمایشگاه و... چون خانواده‌م گیلان زندگی می‌کردن، در نگه‌داری از فاطمه سادات خیلی برای من کمک بزرگی بود. البته خیلی وقتا فاطمه سادات همراه من توی جلسات حاضر می‌شد و یه گوشه بازی می‌کرد. و با هم دیگه تو این مسیر رشد کردیم و کار من برای فاطمه سادات یه خوراک خوشمزه از تجربه و خاطره شد.☺️ فاطمه سادات، میون دانش‌آموزا بزرگ شد و از بچگی آرزو می‌کرد که زودی بتونه توی کلاسا شرکت کنه.👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱۳، ۱۱/۵، ۱۰، ۷/۵، ۳/۵ساله) بابام به درسمون خیلی اهمیت می‌دادن و ما هم از ترس بابا😜 درس می‌خوندیم. بر عکس خونه، توی مدرسه از اون بچه مثبت‌ها بودیم و مورد توجه معلم و مدیر و... ۱۴ ساله بودم که خواهر کوچیکه به دنیا اومد. مامانم از اولین ورودی‌های جامعة‌الزهرا (سلام‌الله‌علیها) بودن و درس می‌خوندن. بنابراین خیلی از کارهای نینی رو به من می‌سپردن. منم که دهه شصتی و جواهر! ئه ببخشید بچه دوست!!😁از خدام بود. از اونجا بود که حسابی بچه‌داری یاد گرفتم. از شستن کهنه بگیر تا خوابوندن و حموم کردن نوزاد و... سال ۸۲ بود که کنکور دادم، ولی رتبه‌ی دل‌خواهم رو کسب نکردم. عزمم رو جزم کردم که یک‌سال دیگه بیشتر تلاش کنم.💪🏻 ولی بابا که پشت کنکور موندن رو مساوی تو خونه موندن و ترشیدن😅 می‌دونستن، منو قانع کردن که یه رشته‌ای قبول بشم. شیمی قبول شدم دانشگاه یزد. اما به زور خوندم و هیچ وقت علاقه‌ای بهش در من ایجاد نشد.🙁 توی دانشگاه هم فعالیت خاصی نداشتم، حتی توی بسیج. چون پدرم توصیه کرده بودن که وارد کارهای فرهنگی و سیاسی نشم و فقط درس بخونم! منم توصیه‌ی اولشون رو به گوش جان خریدم ولی دومی رو نه!😁 دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم که چرا با اینکه دوران دانشجویی خودشون هم‌زمان با تحولات انقلاب بود و ایشون از فعالین این عرصه بودن، ولی اجازه‌ی این کارو به من نمی‌دادن. دانشگاه هرچند دستاورد علمی چندانی برام نداشت اما زندگی در خوابگاه و تعامل با افرادی با فرهنگ‌ها و دیدگاه‌های مختلف، باعث شد چیزهای زیادی یاد بگیرم. بعد از اینکه زور زوری کارشناسی رو گرفتم، بر طبق جو اطرافیان و هم دانشگاهی‌ها، تصمیم گرفتم ارشد امتحان بدم.🤦🏻‍♀️ داشتم حسابی با درس‌هایی که توی اون چهارسال نخونده بودم، برای اولین بار آشنا می‌شدم،😁 که آقای همسر اومدن خواستگاری و منم که اصلاً قصد ازدواج نداشتم و می‌خواستم درسمو ادامه بدم، بعد از چند جلسه صحبت و آشنایی، دیدم هر چی درس می‌خونم توی مغزم نمی‌ره. (مدیونید اگر فکر کنید قصد ازدواج پیدا کرده بودم🙃) خوشحال بودم که ۴ سال دوری از خانواده‌ تموم شده و از یزد به قم کوچ کردم و با فرد مورد علاقه‌م توی شهر خودمون زندگی می‌کنم. اما انگار خدا جور دیگه‌ای تقدیر کرده بود. بعد از عقد ما، مادر و پدرم به خاطر کار پدرم برعکس من، از قم به یزد کوچ کردن.🤦🏻‍♀️ اونم بعد از بیست و چند سال! این بود که یک ماه و نیم بیشتر عقد نبودیم و زود عروسی کردیم، خانواده‌م هم زود رفتن.😢 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۳ساله ( ۷، ۵، ۲) ۱سال و ۸ماهه ۴ماهه) ❌هشدار: این قسمت شرح مصائب زینب گونه‌ی مادری صبور است. درصورت داشتن هرگونه سابقه‌ی افسردگی یا ناراحتی روحی از مطالعه آن اجتناب کنید❌ یک روز تابستون که مادرم مشهد بودن از ما خواستن که ماهم بریم پیششون برای زیارت (یک آپارتمان خالی در مشهد داشتن) اتفاقا اون روز همسرم نمی‌تونستن بیان و پیشنهاد دادن برامون ماشین بگیرن و ما رو بفرستن. منم قبول کردم و راه افتادیم. ولی از قضا، توی راه ماشین چپ کرد و...😔 وقتی چشمامو باز کردم خودمو روی تخت بیمارستان دیدم و چشمای گریون مادرم😭 وای خدایا چه اتفاقی افتاده... مامان بچه‌هام کجان؟😔 همسرم هم اومدن و من متوجه شدم با این اتفاق تلخ، سه فرزندم محمدصادق ۷ساله زینب ۵ساله و علی ۲ساله رو خدا ازمون گرفته😭 باورم نمی‌شه! باورم نمی‌شه! کجاست محمدصادق عزیزم که به تازگی کلاس اول رو با کلی هیجان تموم کرده بود، باسواد شده بود، پسر باهوشی که نه تنها معلم کلاس بلکه همه عاشقش بودن. تو یوسف مامان کجا رفتی؟ چرا؟ پسر صبورم تو که عاشق مامان بودی اصلا مهر تو فرق داشت با بقیه‌ی بچه‌هام.😭 زینب مامان تازه تولد ۵سالگی‌ت تموم شده عروسکی که برای تولدت خریدم هنوز تو کارتن نگه داشتی بیا باهاش بازی کن مامان... بیا قول می‌دم موهاتو کوتاه نکنم، می‌ذارم بلند بشه، چون دوست داشتی... بیا فرشته‌ی من، ببین پایین چادرت رو تو دادم که اگه سال دیگه قد کشیدی همون رو باز کنم اندازه‌ت بشه. عزیزم بیا قابلمه و بشقاب و قاشق و پیک نیک ات تو اتاق افتاده بیا بازی کن. دعوات نمی‌کنم که جمعشون کنی. بیا فقط باش،هیچی نمی‌خوام.😭 علی کوچولوی مامان تو که هنوز شیر می‌خوردی چطور دلت اومد بری؟ کوچولوی شیرخواره‌ی من، تازه شیرین زبونی می‌کردی علی قشنگ من..علی جان بیا سه چرخه بازی کن مامان.😭 خدایا اینجا کجاست؟ کربلا شده؟ یا زینب کبری خودت به دادم برس.😭 همسرم که اگر نبودن نمی‌دونستم چطور این داغ رو تحمل می‌کردم آرامش عجیبی داشتن، فقط گفتن راضی باش به رضای خدا😢 و این آرامش و رضایت همسرم قطره قطره به وجود من هم تزریق می‌شد. بله اگر لطف خداوند مهربان نبود، تحمل نمی‌کردم ولی خداوند صبر زینبی به من و همسرم عطا کرد... نمی‌دونم شاید امتحان الهی بود ولی من به خدا خیلی نزدیک‌تر شدم و حب دنیا از دلم رفت. این شعر مولانا خیلی به دلم نشست: اگر بامن نبودش هیچ میلی | چرا ظرف مرا بشکست لیلی دوستان و آشنایان مانند شمع به پای ما سوختند و محبتشون رو از منو همسرم دریغ نکردند. قطعا به دعای خیر اطرافیان، ما از این امتحان الهی سربلند بیرون اومدیم. پ.ن: زینب من بعد از اون حادثه‌ی تلخ مرگ مغزی شد و اعضای بدنش رو اهدا کردیم. پ.ن۲: محمد مهدی رو خدا برامون حفظ کرد و آسیب جدی ندید. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱۲.۵، ۹، ۷.۵، ۴.۵ساله) سال ۸۸ علی آقا به زندگی ما قدم گذاشت. اوایل بارداری، شرکتی که همسرم براشون کار می‌کردن تمام حقوق معوقه‌شون رو یک‌جا واریز کردن.😇 بعدش هم توی همون ایام یک شغل خوب بهشون پیشنهاد شد؛ همه‌ی این‌ها لطف خدا و روزیِ نوگل زندگی ما بود. طبیعتاً درس و فعالیت‌های دانشگاهی تحت تاثیر بارداریم قرار گرفت. اما همسرم مشوق من بودن و اون اواخر با یه شکم خیلی بزرگ رفتم و کنکور ارشد دادم!😃 تو اون شلوغیِ آشوب‌های خیابونی سال ۸۸ داشتم واسه مصاحبه می‌رفتم دانشگاه تربیت مدرس. شیشه‌ی ماشین هم باز بود که یک‌هو یه گاز اشک آور افتاد تو ماشین ما و... خلاصه جون سالم به در بردیم! اما مصاحبه پرید!😐 البته به خاطر شخصیت عاطفی‌ای که دارم اصلاً به این راضی نبودم که به خاطر درس، بچه‌م رو به کسی بسپرم و ازش جدا بشم. این اتفاق هم باعث شد به نظرم بیاد که خدا هم راضی به این کار نیست. اما علاقه به ادامه‌ی تحصیل تا دکتری و حتی خارج از کشور رو داشتم. بارداری راحتی نداشتم. وزنم خیلی زیاد شده بود و برای نشست و برخاست و حتی نفس کشیدن مشکل داشتم!🤪 در ماه ۶ به خاطر خوردن زیاد کندر، احتمال جدی سقط وجود داشت.😱 دکتر بهم استراحت مطلق داد و به امتحانات دانشگاه نرسیدم. با اینکه سال آخر بودم مرخصی گرفتم. علی که به دنیا اومد، ماشاالله بچه‌ی خیلی بازیگوشی بود؛ هیچ‌کس از پسش بر نمی‌اومد! من هم دست تنها بودم. از زمان‌های خواب و بازیش استفاده می‌کردم و کار پایان‌نامه‌م رو انجام می‌دادم. ۱.۵سال طول کشید تا بالاخره تحویلش دادم.😃 یه مدت هم برای زندگی رفتیم خوابگاه دانشجویی. اونجا تنها کسی که بچه داشت من بودم. خانم‌های همسایه‌ی ما هم خیلی بچه دوست بودند.😍 بیشتر روزها از صبح که آقایون می‌رفتن، می‌اومدن پیش ما تا حدود ساعت ۴ که برمی‌گشتن. هر روز منزل ما کارت ساعت می‌زدن! شب‌ها هم همسرم کمک حال من بودن. خیلی روزهای خوب و هیجان انگیزی بود. از همون زمانی که همسرم اومدن خواستگاری، گفتن که ممکنه برای ادامه‌ی تحصیل قصد مهاجرت داشته باشن. یا به خارج از کشور، یا به قم برای حوزه و طلبگی. سال ۹۱ بود که پیشنهاد مهاجرت به قم رو مطرح کردن، من گفتم که از مادرشون اجازه بگیرن. چون پدرشون در کودکی به رحمت خدا رفتن و تمام زحمت بچه‌ها رو مادرشون به دوش کشیدن.🧡 با وجود اینکه جدا شدن از شهر و خانواده برام سخت بود، اما قصدم این بود که با ایشون همراهی کنم. مادرشون موافقت کردن و به این ترتیب ما تصمیممون رو برای مهاجرت گرفتیم.😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) زهرا سال ۹۰ به دنیا اومد. همون سال همسرم هم دکترای دانشگاه تهران قبول شدن.🤩 خودش می‌گفت این به برکت وجود زهراست. اوایل بچه‌داری خیلی خیلی برام سخت بود. هم بی‌تجربه بودم هم اینکه از خودم انتظارات زیادی داشتم. دلم می‌خواست براش سنگ تموم بذارم و همه‌ی حواسم رو بهش بدم. اما از خودم و همسرم غافل شده بودم.😞 این روند کم‌کم به روحیه‌م آسیب رسوند و نشاط و شادابیم رو از دست دادم. دخترم شب‌ها اصلا نمی‌خوابید و این باعث می‌شد خستگی بر من غلبه کنه و در رفتارم خودشو نشون بده.❗️ دیگه به جایی رسیدم که دیدم لازمه یکی بهم کمک کنه و چه کسی بهتر از همسر؟!❤️ با اینکه درک می‌کردم ایشون در طول روز مشغول سر و کله زدن با مردم اند و شب‌ها درجا خوابشون می‌بره، اما من هم خسته بودم و نیازمند کمک! ازشون درخواست کردم شب‌ها یه مقدار کمکم کنن. ایشون هم پذیرفتن و قرار شد نوبتی از بچه نگه‌داری کنیم.☺️ و این خیلی برام مفید بود. همین طور تصمیم گرفتیم گه‌گاهی برنامه‌ی دو نفره بچینیم و به گردش بریم.😍 این کار خیلی حالمونو خوب می‌کرد. بعد از به دنیا اومدن بقیه بچه‌ها هم این کار رو ادامه دادیم.👌🏻 بچه‌ها رو چند ساعتی به مادرم یا مادر همسرم می‌سپریم و با هم می‌ریم بیرون و خدا رو شاکریم که مادرهای مهربون و همراهی داریم.🧡 گاهی اوقات هم از فرصت خواب بچه‌ها استفاده می‌کنیم. مثلاً روزهای جمعه، صبح زود که هنوز بچه‌ها خوابن با هم بیرون می‌ریم. سعی می‌کنیم فرصت‌های با هم بودن رو پیدا کنیم و از دستش ندیم. مسئله‌ی دیگه‌ای که خیلی اذیتم می‌کرد این بود که به خاطر مشغله‌های مادری، دیگه نمی‌تونستم مثل قبل به نماز و مخلفاتش بپردازم! یا تو مراسمات مذهبی با کیفیت قبل شرکت کنم. کسی نمی‌تونه منکر لذت نماز در سکوت و آرامش، روضه‌ی بدون استرس و شیرینی لحظه‌ی افطار بشه. خیلی طول کشید تا به این نتیجه برسم که همین شب بیداری‌ها برای آروم کردن ‌نی‌نی، همین شیر دادن در همه حال با اعمال شاقه🤪 و... خودش عبادته.👌🏻 به خودم نهیب می‌زدم که نکنه تا حالا فقط برای لذت خودت نماز و دعا می‌خوندی، نه برای رضای خدا؟!🤨 بعد از یه سال مرخصی، به دانشگاه برگشتم. مادرشوهرم مدتی که من نبودم از زهرا نگه‌داری می‌کردن.💚 این هم خوب بود و هم بد.❗️ از این جهت خوب بود که می‌تونستم برای علایقم وقت بذارم و خیالم راحت باشه که فرزندم رو به فرد مطمئنی سپردم. اما با بزرگ‌تر شدن دخترم، متوجه شدم توی رفتارش دچار دوگانگی شده.😄 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۷ساله، ۴.۵ساله و ۲ساله) شب‌های سختی داشتم.😢 بی‌قراری‌های شبانه اونم تا ۳ ماه... اما از طرف دیگه، من وااااقعا بچه دوست داشتم. از بچگی همیشه دلم می‌خواست که نی‌نی تو خونه‌مون باشه ولی در حد آرزو موند! به همین خاطر تولد فاطمه برام خیلی هیجان‌انگیز بود.😍 دخترم که به‌دنیا اومد، دو ماه از ترم دانشگاهم باقی مونده بود. خوشبختانه تعداد کلاس‌هام کم بود و نیازی نبود بیشتر از دو ساعت بچه رو از خودم جدا کنم؛ و اون مدت رو هم پیش مامانم می‌ذاشتم. گه‌گاهی هم ‌نی‌نی‌مون دانشجو می‌شد و با هم می‌رفتیم دانشگاه.😁 استادها هم با من کنار اومدن و گذشت. ۶ ماهه‌ش بود که خونه‌ی کوچیکی رو که خریده بودیم، فروختیم و به لطف خدا خونه‌ی فعلی‌مون رو خریدیم. هر چند چون قرض داشتیم، ۱.۵ سال اون رو رهن دادیم و خودمون طبقه‌ پایین خونه‌ی پدر شوهرم ساکن شدیم. اون روزا ترم جدید دانشگاهم شروع شده بود و اوضاع برام سخت‌تر از نوزادیش شد.❗️ می‌گید چرا؟ خب دیگه منو می‌شناخت! و وقتایی که نبودم بهونه می‌گرفت.😢 دیگه کم‌کم ورق برگشت! از اون دانشجویی که هیچ کلاسی رو از دست نمی‌داد و جزوه هاش همیشه مرجع بود، تبدیل شدم به کلاس بپیچون! غیبت‌هام زیاد شد.😕 استادها هم چندان همکاری نمی‌کردن.😐 کم آوردم و به فکر انصراف افتادم. با خودم گفتم نکنه وقتی که برای درس می‌ذارم اجحاف در حق بچه‌‌م باشه. اما هم مادرم و هم همسرم بهم قوت قلب دادن که ادامه بدم.❤️ همسرم گفتن تو استعدادشو داری و با همه‌ی سختی‌ها، بازم می‌تونی ادامه بدی. درس خوندن و حضور توی اجتماع، باعث تقویت روحیه و انگیزه‌ت می‌شه.👌🏻 در آینده هم می‌تونی به جامعه خدمت کنی و مفید باشی.😉 دخترمون هم بعداً که بزرگ بشه، به مادرش افتخار می‌کنه که با وجود همه‌ی سختی‌ها، تلاش خودش رو کرده تا به هدفش برسه.🙂 ادامه دادم. اما دیگه نمره‌ها درخشان نبود و تو دانشگاه، نگاهی که قبلاً به من داشتن، دیگه نبود. می‌شنیدم که گاهی استادها می‌گفتن: اینکه دیگه باید بره بچه‌ش رو نگه داره. درس بخون نیست و از این، محقق در نمیاد.😐 این زمان‌ها خودم هم یکم مأیوس بودم و می‌گفتم تو هم دیگه دوره‌ت تموم شد. تمام تلاشمو می‌کردم تا دخترم کمتر اذیت شه. خلاصه این دوران رو، بعضی وقتا با جیم شدن و دیر رفتن و زود بیرون اومدن، گذروندم.🤪 الحمدالله کمک‌های مادرم هم بود و ایشونم خونه‌شون به دانشگاه نزدیک بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مادر 6 فرزند) با محمدجواد تا دو سه ماهگی شب بیداری داشتیم.🤦بقیه بچه ها اینطوری نبودن شکرخدا. شهریور 93 خونه مون با تولد فاطمه زهرا خانم غرق نعمت شد. من که خواهر هم نداشتم، حالا بعد از سه تا پسرام، خیلی ذوق داشتم. بچه ها هم مثل خودمون حسابی از تولد بچه جدید استقبال کردند. محمد جواد هم اصلا حسودی نکرد و خیلی راحت جای خوابش رو به نی نی تازه وارد داد و خودش به جمع برادرا پیوست. فاطمه زهرا سه ساله بود که ما چشم به راه عضو جدید خونه بودیم. بیشتر از همه ما، دخترم منتظر بود. از شش ماهگیِ من روزشماری میکرد و هر روز سراغ نی نی رو می‌گرفت! بالاخره در آبان سال 96 علی آقا به‌دنیا اومد. علی هم نوزاد آرومی بود. جالبه که فاطمه زهرا هم اصلا حسودی نمی‌کرد و مثل یه مامان کوچولو بود برای علی. انگار یه عروسک زنده داره که می‌تونه باهاش خاله بازی کنه. از همه ما بیشتر ذوق داشت برای داداش کوچولوش. ما که از فاصله حدودا سه ساله بین بچه ها خیلی راضی بودیم و دیگه دستمون هم به بچه داری راه افتاده بود،😁 تصمیم گرفتیم نهضت رو ادامه بدیم. لذا آقا ابوالفضل فروردین ۱۴۰۰ بدنیا اومد. علی شخصیت آروم و مطیعی داشت. خیلی هم به من وابسته بود. به خاطر وابستگی زیاد علی به من نگران بودم که نکنه بعد از تولد داداشش اذیت بشه یا به نوزاد جدید حسودی کنه. ولی شکر خدا باز هم چنین اتفاقی نیفتاد. شاید چون بقیه خواهر برادرا انقدر دورشو شلوغ می‌کردن که احساس تنهایی نکنه. خلاصه که باز هم مشکل حسودی نداشتیم. شنیدید که می‌گن بچه سه تای اولش سخته🤪 از چهارمی به بعد دیگه رو روال میفته همه چی. حالا ما که سر سه تای اول هم خوشحال بودیم😁 سه تای بعدی دیگه خیلی خوش گذشت. بزرگترا کمک کارمون بودن و خودمون هم با چم و خم بچه داری کاملا آشنا شده بودیم. ما با تولد هر بچه برای فرزند قبلی هدیه میگرفتیم. من و همسرم هم انقدر هیجان زده بودیم که اگه کسی نمی‌دونست فکر میکرد بچه اولمونه! بچه هامونم مثل خودمون نی نی دوست شده بودند. خصوصا دخترم که خیلی اهل ابراز احساسات و بوس و بغل و فشار و حتی گازه! و یه جورایی منبع عاطفه تو خونه ما به حساب میاد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱۰ساله، ۷ساله ، و ۱.۵ساله) چند ماه بعد از تولدم جنگ تموم شد و زندگی در ملایر تقریباً به حالت عادی برگشت. از اون موقع تا سه سالگی‌م‌ مادرم تو خونه مهد خونگی داشت. دختر دایی و پسر دایی‌م و فرزندان یکی دو تا از دوستان و همکارانشون تو خونهٔ ما هم‌بازی ما بودن و مادرم هم مربی‌مون بود. من که ۳ ساله شدم و برادر هام ۶ و ۹ ساله مادرم استخدام آموزش و پرورش شد. بعد از اون بعضی از روزها رو با مادرم به مدرسه می‌رفتم و بعضی روزها مهد شاهد. کار مادرم شیفتی بود و مهد هم به صورت ثابت صبح‌ها، بنابراین یک هفته مهد بودم یک هفته خونهٔ خاله. توی مهد کودکِ شاهد همه بچه شهید بودیم گ. منم دخترا رو تو مهد مدیریت می‌کردم و دست به یکی می‌کردیم علیه پسرا.😁 از همون بچگی به بچه‌های کوچیک‌تر از خودم علاقه‍ زیادی داشتم. حتی مسئولیت نگه‌داری پسر مربی مهدمون رو من بر عهده می‌گرفتم. چون پدرم شهید شده بود، دایی مصطفی و دایی محسنم محبت و علاقهٔ خاصی بهم داشتن. دایی مصطفی یه دستش تا مرز قطع شدن رفته بود و پیوند خورده بود و گاهی برای معالجه عوارض شیمیایی می‌رفت خارج از کشور. اتفاقاً دختر دایی مصطفی موقعی به دنیا اومد که داییم ایران نبود.😔 همیشه یادمه وقتی می‌اومد من رو روی پای راستش که دست مجروحیت داشت می‌نشوند و دختر خودش رو روی پای چپش. می‌گفت حمیده (من😉) آرومه و محجوب! محیا شلوغکاره! همیشه هر جا که می‌رفت برای من و محیا سوغاتی‌های شبیه به هم می‌آورد. دایی‌هام با اینکه نظامی بودن و اکثراً مشغول مأموریت ولی هوامون رو داشتن و تو همهٔ تعطیلات و مسافرت‌هاشون ما رو با خودشون می‌بردن. هنوز خیلی بزرگ نشده بودم، کلاس دوم رو تازه تموم کرده بودم که کم و بیش مریضی دایی مصطفی و حال خراب و لاغر شدنش رو می‌دیدم. دایی محسنم که معاونش بود چند ماهی بود که همه جا همراهش بود که اگر حال فرمانده‌ش (دایی مصطفی) خراب شد، بتونه از کرمانشاه سریع برسونتش تهران. آخرای خرداد ۷۴ بود که ما بچه‌ها رو گذاشتن خونهٔ مادرخانمِ دایی‌م و همه با لباس‌های مشکی رفتن تهران، محل شهادت سردار شهید حاج مصطفی طالبی. از اون روز دیگه محیا هم مثل ما فرزند شهید شد؛ اما با روحی خسته از سال‌ها دیدن مجروحیت و زجر جانبازی پدر.😭 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان چهار پسر ۳، ۸، ۱۵ ساله و ۷ ماهه) بعد از اتمام مرخصی زایمان، مادر یه فسقلی ۶ ماهه بودم که باید حدوداً هفته‌ای دو الی سه شب کشیک‌های اینترنی می‌رفتم.🥲 یعنی امروز ۷ صبح می‌رفتم بیمارستان و فردا ۲ بعدازظهر برمی‌گشتم خونه و این دوران خیلی بهم سخت گذشت. جالب بود که اگه به مدیر گروه و مسئولین می‌گفتم دو ساعت مرخصی می‌خوام برای شیر دادن به بچه‌م، کلی دعوام می‌کردن که تو چرا بچه‌دار شدی؟! تو دانشجوی پزشکی هستی! در حالی‌که اگه می‌گفتم مثلاً با دوستم قرار دارم ۲ ساعت برم و برگردم واکنش‌ها به مراتب طبیعی‌تر بود!😏 پسرم تو اون مدت بعضی وقت‌ها پیش خانوادهٔ همسرم و اکثر اوقات پیش همسرم می‌موند که ایشون هم دانشجوی ارشد و سپس دکترا بودن و خیلی توی این مسیر صدمه دیدن و سختی کشیدن. به علاوه زندگی توی تهران و رفت و آمد و هزینه‌ها برامون سخت بود. اون موقع گذران زندگی‌مون با کار دانشجویی همسرم و کمک هزینه‌های اینترنی و کمک خانواده‌ها بود و امکانِ گرفتن پرستار نداشتیم. شش ماه سخت به همین شکل گذشت و دوره اینترنی بالاخره تموم شد و طرح عمومی‌م شروع شد. که صبح تا ظهر بود و باید اطراف تهران می‌رفتم و می‌اومدم. این مدت پسرم رو به خانوادهٔ همسرم می‌سپردم. دو سال بعد از فارغ‌التحصیلی، تخصص شرکت کردم و پذیرفته شدم. چون فکر می‌کردم بدون تخصص، از ۸ سالی که سخت تلاش کردم نمی‌تونم به خوبی استفاده کنم. دورهٔ رزیدنتی (یعنی دستیاری پزشکی در دورهٔ تخصص) رو که شروع کردم پسرم ۳ ساله‌ش شده بود. توی این دوران خانوادهٔ همسرم هم به طور موقت تهران زندگی نمی‌کردن و مهد به کمکمون اومد. یه مدت مهد بیمارستان می‌ذاشتمش که اصلاً رضایت نداشتم، یه مدت هم یه مهد مذهبی. اما کلا مهد سختی‌های زیادی داشت؛ مثلاً این که من بعضی از بخش‌ها رو باید از ۶ صبح بیمارستان می‌بودم و مهد از ۷:۳۰ شروع به کار می‌کرد و هماهنگی‌های رفت و آمد سختی‌های خیلی زیادی داشت. یه مدتی مادرم از شهرستان می‌اومدن کمکم و خلاصه راه‌های مختلفی رو می‌رفتیم تا من بتونم به کشیک‌هام برسم! یه مدتی هم که کشیک بودم اتاق ثابت داشتم. همسر مربی مهد که تاکسی داشت، همراه با اون مربی مهربون بعدازظهر پسرم رو می‌آورن بیمارستان. یه کم بهش می‌رسیدم و شب می‌خوابوندمش و تا فردا صبحش توی اتاق خودم خواب بود. (خداروشکر خوش‌خواب بود😂) صبحم همون مربی می‌اومد دنبالش و می‌بردش مهد که کمک خیلی بزرگی بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۵ساله و ۳.۵ساله و ۴ماهه) احتمالاً شما هم این جمله را زیاد شنیدید یا گفتید: هیچی جای کتاب کاغذی رو نمی‌گیره! بوی کاغذ و لمس سر انگشتان با زبری کاغذ و صدای ورق خوردن کتاب و... ♥️ اما می‌خوام بگم هرچند کتاب کاغذی خیلی دوست داشتنیه😍 ولی دو تا چیز هستن که به راحتی می‌تونن در کنار کتاب کاغذی نقش ایفا کنن: کتاب الکترونیکی و کتاب صوتی کتاب‌های الکترونیکی که فرق زیادی با کتاب‌های چاپی ندارن. فقط به جای کاغذ با صفحه‌ی موبایل طرفیم. شاید اوایل سخت باشه و مقاومت داشته باشیم در برابرش. ولی نقاط قوت زیادی هم داره: همه جا در دسترس‌مونه، اروزن‌تره، هیچ‌وقت خراب نمی‌شه و... اگر نگران چشم‌هاتون هستید می‌تونید حالت نور گوشی‌تون رو تنظیم کنید (نوار بالای صفحه رو بکشید پایین و بذارید روی حالت مطالعه، محافظ چشم یا Eye comfort). این‌طوری گویا آسیبش کمتر می‌شه. از طریق نرم‌افزارهای طاقچه و فیدیبو (که قسمت قبل درباره‌ش صحبت کردیم) می‌تونید به تعداد زیادی کتاب الکترونیکی دسترسی داشته باشید. یا توی کتابخونه‌ش اشتراک بگیرید و با هزینهٔ خیلی کمتر، از کتاب‌های بیشتری استفاده کنید. 👈🏻 و بریم سراغ کتاب‌های صوتی: کتاب‌های صوتی می‌تونن تحولی شگرف در روند کتابخوانی‌تون ایجاد کنن. فقط کافیه بهشون دل بدید و باهاشون دوست بشید.🙂 اصلاً هم پدیده عجیب و غریب و نوظهوری نیست به نظرم! از قدیم وجود داشته فقط به شکل دیگه. مثلاً توی کتابی مربوط به زمان ناپلئون نوشته بود بانوی خونه که جزء اشراف هم بوده، در کنار خدم و حشم، یک خدمتکار مخصوص داشته که هر روز براش روزنامه یا بخش‌هایی از کتاب‌های مورد علاقه‌ش رو می‌خونده و علیا حضرت گوش فرا می‌داده.😎 حالا شماهم با صرف مقدار کمی هزینه، می‌تونید یه دوست مهربون داشته باشید که کتاب‌های مورد علاقه‌تون رو براتون بخونه و شما گوش بدید. گوش دادن به کتاب صوتی مزیت‌های زیادی هم داره: 🔸۱. زحمت زیادی نمی‌خواد😜 فقط کافیه گوش بدید. گوش دادن به مراتب آسون‌تر و کم زحمت‌تر از خوندنه. 🔸۲. هر وقتی که نمی‌شه کتاب خوند، می‌شه کتاب گوش داد. در حین آشپزی، ظرف شستن، کارهای خونه، رفت و آمد، قبل خواب توی تاریکی و... 🔸۳. گوش دادن کتاب صوتی که یه گویندهٔ حرفه‌ای داره می‌تونه به مراتب جذاب‌تر از کتاب خوندن باشه. اگر کتاب حالت داستانی داشته باشه، می‌تونه حتی جذاب‌تر از فیلم و سریال هم باشه. اما❗ چطور می‌شه با یکی یا چند تا بچه کوچیک کتاب صوتی گوش داد؟ شرایط افراد متفاوته. مثلاً واسه من الان شرایط اینطوریه: عباس و فاطمه در طول روز اکثر اوقات باهم مشغولن، بازی می‌کنن و باهم حرف می‌زنن و خیلی کاری با من ندارن. زینب هم که هنوز کوچیکه. یعنی وقت خوبی در طول روز دارم واسه صوت گوش دادن. یا شبایی که زینب دیر می‌خوابه یا نصفه شب بیدار می‌شه، می‌تونم در حین انجام کارهاش، کتاب صوتی هم گوش بدم. شما هم بسته به شرایط زندگی خودتون می‌تونید وقتایی که مناسب صوت گوش دادنه، پیدا کنید. از ابزار اسپیکر بلوتوث یا هندزفری و هدفون بلوتوث هم برای راحتی بیشتر می‌تونید استفاده کنید. هر چند با هندزفری سیم‌دار هم می‌شه گوش داد. ولی هندزفری بی‌سیم آزادی عمل بیشتری به آدم می‌ده و در حین هرکاری دیگه می‌شه صوتی گوش داد. 👈🏻 کتاب‌های صوتی رو از کجا پیدا کنیم؟ 🔹نرم‌افزار ایران صدا که در واقع آرشیو رادیوئه، یه عالمه محتوای صوتی رایگان داره. از قرآن و ترجمه‌ش و صوت کلاس‌های آموزش قرآن تا قصه برای بچه‌ها و کتاب‌های صوتی. فقط دقت باشید ممکنه بعضی از کتاب‌های صوتی به صورت تلخیص شده یا اقتباسی و نمایشی باشن. (که این‌ها قاعدتاً کل محتوای کتاب رو ندارن) اونایی که زیرش نوشته «متن اصلی» یعنی کامله و از روی کتاب اصلی خونده شده. 🔹نرم‌افزار نوار هم مخصوص کتاب‌های صوتیه‌. می‌تونید اشتراک ماهانه بخرید و توی مدت اشتراک، هر چند تا کتابی که دوست داشتید گوش بدید. نرم‌افزارش رو حتما با جستجو در اینترنت، از سایت نوار دانلود کنید. (توی کافه بازار به روز نیست) 🔗 با نصب نرم‌افزار آیگپ می‌تونید اشتراک یک ماههٔ رایگان نوار رو هدیه بگیرید.🙂 (از منوی پایین نرم افزار آیگپ، روی آیلند بزنید و بعد برید قسمت آیکست، روی تخفیف ۱۰۰ درصد بزنید و لینک خرید اشتراک رایگان یک ماهه نوار رو پیدا کنید.) 🔗 با استفاده از بخش اسنپ کلاب نرم‌افزار اسنپ هم می‌تونید ۱۰۰۰ امتیاز بدید و کد تخفیف ۵۰ درصدی برای خرید اشتراک دو ماههٔ نوار رو دریافت کنید و توی نوار، برید توی بخش ثبت کد تخفیف وارد کنید. 🔗 برای خرید اشتراک‌های سه ماهه و شش ماهه و یک‌ساله‌ش هم توی اینترنت جستجو کنید «کد تخفیف نوار موپن» و از سایت موپُن کد تخفیف بگیرید. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
انقدر اعتقاد و ایمان داشتیم که علی‌رغم همهٔ غم و اندوهمون، هرگز به فکر سقط و از بین بردن بچه نیفتیم. من برگهٔ آزمایش به دست، اشک می‌ریختم و همسرم هیچی نمی‌گفت. اما هرگز اون لحظه از ذهنم فراموش نمی‌شه که دخترم نشست کنارم و بازومو بغل کرد و گفت مامان ناراحت نباش من کمکت می‌کنم.🥹❤️ سال ۹۱ بود و دخترم تقریباً ۵ ساله...🥰 بعد از چند روز دیگه ما پذیرفته بودیم که خانوادهٔ ما چهار عضو داره و همهٔ افکار منفی و غم و غصه فراموش شد و برای ادامهٔ زندگی برنامهٔ فشرده‌تری ریختیم؛ قرار شد تا قبل از تولد فرزند دوم بعضی از کارها از جمله دفاع پایان‌نامه تموم شده باشه و کار نصفه کاره‌ای نباشه...💪🏻☺️ تا سنگین‌تر نشده بودم کار سیاسی و تعهداتی که داشتم رو فشرده‌تر پیگیری کردم و سه ماه مونده به تولد، پروپوزال پایان‌نامه‌م رو تحویل دادم و استاد مشاور و راهنما رو متقاعد کردم که تا تاریخ معین من باید دفاع کنم و همین هم شد. با کمک استادان بزرگوارم که گاهی تا دیر وقت و در منزلشون مزاحمشون می‌شدم، تونستم کار دفاع رو سه روز قبل از زایمان جمع کنم. شب قبل از زایمان، وقتی بستری شدم و روی تخت بخش دراز کشیدم، چنان نفس راحتی کشیدم و به خواب رفتم که انگار خستگی این چند وقت رو با یک خواب راحت داشتم جبران می‌کردم...😌🥰 فردای اون روز، پسر کوچولوی تپلوی خودم رو بغل گرفتم و همینطور که داشتم موهای مشکی پیشونی‌ش رو با انگشتام شونه می‌کردم، به روزهایی فکر می‌کردم که ناسپاسانه زیباترین و ارزشمندترین هدیه رو از بزرگترین و مهربان‌ترین وجود عالم، پس زده بودم اما خدا با تدبیر و صلاح‌دید خودش، نادانی من رو نادیده گرفت و صبورانه ذره ذره به من فهموند که اشتباه می‌کنم و مادری، بی‌نظیرترین هدیه‌اش به من هست... همسرم مسئولیت دولتی داشتن. من به راحتی با یک سفارش ساده می‌تونستم در سمت مورد علاقه‌م مشغول کار بشم اما اولاً دنبال کار تمام وقت نبودم و ثانیا و مهم‌تر از اون، نه من و نه همسرم تا اونجایی که بلدیم و تونستیم به خودمون اجازه ندادیم که از سفارش و لابی و رانت برای امور شخصی استفاده کنیم. از اموال دولتی و بیت‌المال هراسی عجیب داریم و گاهی وسواس در رابطه با رفتار با بیت‌المال، خودمون و اطرافیانمون رو اذیت می‌کنه و گاها سرزنش‌ها و برچسب‌های افراطی‌گری نثارمون می‌شه. همین تفکر و البته وجود مردانی که نیازمند اون شغل هستن، من رو به این سمت سوق داد که کم‌کم به کارآفرینی فکر کنم و به جای اشغال یک صندلی از شرکت‌ها و ادارات دولتی، به فکر کاری باشم که چند نفر دیگر هم از کنارش درآمد کسب کنن. و البته اوقات و ساعت کارم هم دست خودم باشه. به فکر کار و تولید افتادم. پس از چند ماه جلسه و گفتگو با چند نفر از دوستان و با کمک و راهنمایی‌های همسرم شروع به خرید و بسته‌بندی بعضی اقلام خوراکی کردیم. اقلامی که بسته‌بندی می‌کردیم بیشتر شامل خشکبار و آجیل و البته بسته‌های هدیه برای شرکت‌ها طبق سفارش خودشون بود. کارمون پیشرفت کرد و سفارشات بیشتری گرفتیم. چون سروکارمون بیشتر با شرکت‌ها بود، باید گروهمون رو به صورت یک شرکت، ثبت رسمی می‌کردیم تا کارها رسمی‌تر و شفاف‌تر انجام بگیره. شرکت تاسیس شد و من از طرف شرکا و هیئت مدیره به عنوان مدیرعامل انتخاب شدم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۳ دختر ۱۷، ۱۵ و ۴ ساله، و ۲ پسر ۱۰ و ۷ساله) شهریور همان سالی که ارشد قبول شدم، فرزند اولم به‌دنیا آمد. مرخصی گرفتم تا بهتر بتوانم به دخترکم رسیدگی کنم.🥰 اما...🥺🥺 کوچولوی من فقط یک ماه مهمان ما بود و مهرماه به خاطر بیماری از دنیا رفت.😭🖤 حالم خیلی بد شد... مرخصی را پس گرفتم و برگشتم سر کلاس‌های دانشگاه... تا کمتر به طفلکم فکر کنم.😓💔 از نظر روحی نیاز داشتم که زودتر بچه‌دار شوم... ولی به توصیهٔ پزشک صبر کردیم...😔 در این فراغت اجباری، ارشد را یک‌ساله تمام کردم و برای ادامهٔ زندگی مشترک به قم مهاجرت کردیم. مهاجرت به قم، حالم را بهتر کرد. آنجا را دوست داشتم.🥰 یک جور صمیمیت و یک رنگی و سادگی در اهالی آنجا حس می‌کردم. تهران که بودیم، حس می‌کردم بین یک مسابقه محصور هستم! همه دارند می‌دوند تا هر سال مدل فرش و پرده و وسایل زندگی‌شان را ارتقا دهند! ولی در قم این فضا کمرنگ‌تر بود.❤️ همیشه دوست داشتم ساده زندگی کنم. و اتفاقاً با همین روحیه بود که پذیرفتم شریک زندگی یک طلبه بشوم... بدون فاصله از ارشد، وارد مقطع دکتری شدم.🎓 در همان دانشگاه شریف. که البته سختی‌های رفت‌وآمد بین قم و تهران را داشت... از همان ابتدا باید موضوع رسالهٔ دکتری را انتخاب می‌کردیم. استاد راهنمایم، موضوعی را به من پیشنهاد دادند که با شرایط تحصیلی همسرم مرتبط بود. فرمال‌سازی منطق اصول فقه! موضوع سختی بود. برای نوشتن پایان‌نامه، هم در کلاس‌های اصول شرکت می‌کردم، و هم درس‌های دکتری.😁 از طرفی در دانشگاه قم هم چند واحد تدریس گرفتم.👩🏻‍🏫 حسابی سرم به درس و بحث و نگارش پایان‌نامه گرم بود که دوباره باردار شدم.😍 به خاطر حال خراب بارداری، برنامه‌هایم را متوقف کردم. بعد هم تولد دخترکی که بعد از تجربهٔ تلخ قبلی، خیلی بیشتر قدرش را می‌دانستم.🥰 و می‌خواستم از همهٔ لحظه‌های حضورش لذت ببرم.💓 به یک‌باره، سرم خیلی شلوغ‌تر از قبل شد! با کمک‌ همسرم، فقط می‌توانستم به ضروریات خانه و دخترم برسم. گاهی بدون حضور ایشان، نماز هم نمی‌شد بخوانم!🤷🏻‍♀️ تا قبل از مادر شدن چیزی از نکات تربیتی و فرزندپروی نمی‌دانستم. ولی با تولد او احساس نیاز کردم تا این مسیر را هم مثل مسیر درس و دانشگاه، با آگاهی پیش ببرم.💗 کتاب می‌خواندم، با افراد مطلع صحبت می‌کردم، و در صورت نیاز از مشاورهای مورد اعتماد مشورت می‌گرفتم.☺️ حتی مدتی تصمیم گرفتیم در جلسات حدیث‌خوانی هفتگی که در خانه برگذار می‌کردیم، احادیث تربیتی مربوط به فرزندپروری را بخوانیم.👌🏻😃 فضای کاری همسرم هم الحمدلله درباره مسائل تربیتی بود و این باعث می‌شد که ایشان به مسائل تربیتی بچه‌ها اهمیت بدهند.✨ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
فقط چهارچوب تعیین می‌کردم! ☝🏻😑 (مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) تابستان سال ۹۱ وقتی این خواستگار آمد، فقط ۱۷ ساله بود و سال اول حوزه‌ را تمام کرده بودم. با اصل ازدواج مشکلی نداشتم اما واقعاً هیچ وقت در تصورم نمی‌گنجید در این سن ازدواج کنم!😳 از آن طرف پدرم هم ایران نبودند و مادرم جلسات خواستگاری را با این خواستگارِ غریبهٔ طلبه و ساده، تند تند برگزار می‌کردند. فقط ده جلسه خواستگاری با همین یک خواستگار، بدون حضور پدرم، برگزار کردند!🤯 هر چه به او می‌گفتم صبر کن، گوش نمی‌کرد. کلا فشار از پایین زیاد بود و چانه‌زنی از بالا جواب نمی‌داد.😂 برای من خیلی سخت بود که بدون حضور پدر و رعایت شرایط، داریم طوری جلسات را جلو می بریم که دیگر جواب منفی دادن سخت شود.😣 مادرم همیشه می‌گفتند: من ۲۶ ساله بود که ازدواج کردم و خیلی دیر بود. نمی‌خواهم در مورد دخترم این اشتباه را بکنم!😵‍💫 برای همین فشار مضاعفی روی من بود. مدام بحث می‌کردیم!🤦🏻‍♀ مادرم در مورد هر خواستگاری که می‌پسندید از من استدلال می‌خواست که چرا می‌خواهی نه بگویی!؟😅 و من باید دلیل و برهان می‌آوردم. جلسهٔ یازدهم خواستگاری بود که پدرم برگشتند.😫 تازه بزرگان فامیل آمدند و یک خواستگاری رسمی شکل گرفت!!🤧 طوری هم بود که انگار جواب من مثبت است؛ ولی هیچ چیز از پریشانی من کم نمی‌کرد.🤕 آن روزها من درگیر فضای فکری عقیدتی سیاسی شده بودم. انگار ایام انقلاب باشد!😅 بلند می‌شدم می‌رفتم لانهٔ جاسوسی خیابان مفتح، برای شرکت در جلسات شرح کتاب‌های شهید مطهری در بسیج دانشجویی!🤪 هفته‌نامه‌های تند جریان انقلابی را می‌خواندم.😎 خیلی آرمان‌خواه شده بودم. فضا هم انقلابی و سیاسی بود. سال‌های بعد از ۸۸... از یک طرف، برنامهٔ درسی کمالگرایانه‌ام این بود که سطح سه تفسیر و فقه و فلسفه و... (!) را بگیرم و الگویم بانو امین بودند.😅 و از آن طرف برای خودم وظایف زن در خانه را به صورت حقوقی تعریف می‌کردم!🤦🏻‍♀ به جای اینکه نگاه اخلاقی و حقوقی هم‌زمان به زندگی داشته باشم.😐 مثلاً دنبال مردی بودم که محدودم نکند و حق طلاق و تحصیل و انتخاب مسکن و خروج از کشور به من بدهد.😅 فقط هدف و چهارچوب تعیین می‌کردم.☝🏻 بدون اینکه به فضای واقعی و میدانی توجهی بکنم... در همان مدت یک ماه خواستگاری، چند نفر از فامیل هم از من خواستگاری کردند!!!😳 کم‌کم حرف و حدیث سر خواستگاری ایشان شکل گرفت و صدای مخالفت بلند شد که این آدم به درد دختر شما نمی‌خورد. چون نازپرورده است و آخرش بدبخت می‌شود.😶‍🌫 راستش ما از لحاظ فکری و آرمان‌های زندگی با هم تفاهم داشتیم. ولی بقیهٔ چیزها نه...😮‍💨 آن‌ها اصالتا از شهر و فرهنگ دیگری بودند و وضع اقتصادی ما خیلی بهتر بود. حتی از ظاهرش هم خوشم نمی‌آمد!🥴 دوست داشتم پدرم مخالفت کنند تا کارم راحت شود.🥲 اما ایشان یک جلسه رفتند برای تحقیق و خیلی خوشحال برگشتند و گفتند: «خیلی پسرِ خوبیه!»😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. الان ۸ سال می‌گذره...» (مامان ۸ساله و ۴ساله) وقتی بعد از ۳ روز به خونهٔ مادرم برگشتم. بهشون گفتم: اون روز به امام رضا چی می‌گفتی وسط خیابون؟ مادرم گفتن به آقا گفتم سلامتی دخترم رو از تو می‌خوام. موهای بلندش رو از تو می‌خوام.😢 گفتم مامان خیلی خوب دارم به دارو جواب می‌دم. پس تو رو خدا آروم باش. اون روزها همه‌ش به این فکر می‌کردم، چقدر خواهر و برادر زیاد خوبه. یه خواهرم دائم بیمارستان پیش من بود. یه خواهرم به کمک مادرم می‌رفت و بهار رو تر و خشک می‌کرد. برادرمم از دکترها پیگیر بیماری من بود و بعد از پایان درمانم تمام هزینه‌های بیمارستان رو به من هدیه کرد و گفت اول زندگی می‌خوام کمکت کنم.😍 واقعاً از این همه مهربونی خواهرا و برادرم شرمنده بودم.‼️ با خودم فکر می کردم کاش بهار هم خواهر و برادر زیاد داشت.‼️🌹 خاله‌ها برام نذر می‌کردن و روضه برگزار کردن. دایی‌م چهل روز حرم رفتن. دایی دیگه‌م توی یه هیئتی برام نذری دادن. پارچه‌های متبرک از کربلا و حرم‌های دیگه برام می‌آوردن.🌷 واقعاً خانوادهٔ بزرگ نعمت خیلی خوبیه که من قبلاً اصلاً متوجه نبودم.😔 بعد از اون روز که ترخیص شدم به شوهرم گفتم بیا تو خونه‌مون روضه بگیریم. ایشون هم قبول کردن و من انگشتر هدیهٔ شوهرم رو هم نذر کردم. همسرم هم برام قربانی کردن و نذر کردن. ایشون خیلی آرامش داشت. دلش قرص بود. یه‌بار همون روزهای اول منو به رستورانی بردن و غذاهای مقوی برام خریدن. ولی من گفتم نمی‌تونم غذا بخورم. بهار رو روی میز گذاشته بودم و با شیشه بهش شیر می‌دادم. گفتم من که دیگه بچه شیر نمی‌دم. غذا می‌خوام چیکار؟😭 من می‌میرم و تو بهار رو باید تنها بزرگ کنی. باید زود ازدواج کنی. من یه دختر برات در نظر گرفتم که خیلی بامحبته. من دوست ندارم شماها آواره باشید. دوست ندارم که بهار هر روز خونهٔ یکی باشه. تو باید... شوهرم حرفم رو قطع کرد و گفت بس کن دیگه تو چرا اینقدر خودتو باختی؟😳 مگه به خدا ایمان نداری؟ مگه ازدواج ما الهی نبود؟ من برای انتخاب تو از امام رضا (علیه‌السلام) کمک خواستم. هر شب جمعه جلوی پنجره فولاد از آقا خواستم خودش برای من کسی رو درنظر بگیره. تو که می‌دونی ما رو آقا بهم رسوند. اینجا آخرش نیست. این فقط یه مرحله است که ما داریم عبور می‌کنیم. یه گوش‌مالی که قدر زندگی و سلامتی‌مونو بیشتر بفهمیم. هفتهٔ بعد من دوباره بستری شدم و آزمایشات انجام شد و حالا جواب آزمایش.😍 دیگه صفر بود.😍 خبری از جفت بدخیم نبود.😍 موقع تشخیص بیماری، سلول‌های جفت روی ریه و کبد من نشسته بود و اونجا رو درگیر کرده بود. اما با صفر شدن هورمون دیگه به طور کامل از بین رفته بود.😃🤲🏻 من و خواهرم و شوهرم از خوشحالی اشک می‌ریختیم و به بقیه خبر می‌کردیم. دکترم یه خانوم تقریباً مسن و جدی بودن که زیاد صحبت نمی‌کردن. هر شب تا ۱۱ شب توی مطب بیمار ویزیت می‌کردن و ساعت ۷ صبح توی بیمارستان مشغول عمل و سرکشی از بیمارا بودن.😇 نمی‌دونم واقعاً چه‌جوری این‌قدر کار می‌کردن. روزی که هورمون جفت صفر شد، اومد پیشم و بغلم کرد و گفت دیدی خوب شدی؟ این بیماری تو مراحل اولیه علاج کامل داره... حالا باید یه ماه دیگه شیمی رو ادامه بدی تا دیگه برنگرده. تا یک‌سال هر ماه آزمایش می‌دی و باید صفر بمونه بعد از اون دیگه مطمئن باش که مشکلی نیست.😍 من خیلی آرامش پیدا کردم. پرسیدم خانوم دکتر موهام چی؟ در میاد؟ گفت بله! درست مثل قبل. بذار داروهات قطع بشه.😍 داروهای شیمی درمانی و بستری بودن با بیمارای بخش انکولوژی منو به افسردگی عمیقی برده بود. اما بالاخره همه چیز تموم شده بود. یک‌سال هم گذشت و موهام خیلی خوب دراومد. مادرم گفت تو رو دوباره خدا به ما داد... دیدی موهات رو از آقا گرفتم.😊 بهار که سه ساله شد، دوباره باردار شدم و این دفعه الحمدلله هیچ مشکل خاصی نبود و ما صاحب یک پسر کوچولوی تپل شدیم. الان بهار ۸ ساله است، کلاس دوم😍 و پسرم ۴ ساله... و به امید خدا، بازم می‌خوام فرزند داشته باشم... این جریان منو خیلی قوی کرد. یک نقطهٔ عطف توی زندگی من بود... خداوند خیلی زیبا این داستان رو تموم کرد. همیشه فکر می‌کنم ای کاش بیشتر صبوری کرده بودم و این قدر خودمو نمی‌باختم. دست ائمه رو توی زندگی‌م احساس کردم و الان قوی‌تر از قبل توسل می‌کنم و ازشون کمک می‌خوام. اونها کاملاً از زندگی ما آگاه هستند و اگه کمک بخوایم و توسل کنیم، قطعاً پاسخ می‌دن... امیدوارم که همهٔ مادرا سلامت باشن و سایه‌شون مستدام بر سر فرزندان نازنینشان😍😍😍😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«وقتی فهمیدم دخترم رفلاکس داره، گریه کردم!» (مامان ریحانه ۱۲.۵، زهرا ۹.۵، محمدامین ۷، محمدهادی ۴ و هدی ۱.۵ ساله) بعد از ده ماه دوران عقد، زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. اوقات فراغتم بیشتر شد. هم کارهای خونه برای دو نفر برام سبک بود (به نسبت مسئولیت‌هایی که توی خونهٔ پدری داشتم) و هم خونه‌مون نزدیک دانشگاه بود و زحمت رفت و آمد نداشتم.😃👌🏻 درس‌های دانشگاه رو مثل گذشته می‌خوندم اما میزان فعالیت‌های فرهنگی-سیاسی رو کمتر کردم؛ احساس می‌کردم اولویت اصلی من، محکم ساختن بنای زندگیِ نوپامونه. همون موقع‌ها بود که تحصیل غیرحضوری توی حوزهٔ جامعه‌الزهراء (سلام‌الله‌علیها) قم رو هم شروع کردم. هدفم این بود که بتونم علوم سیاسیِ غربی رو که می‌خونم، با کمک علوم اسلامی، نقد و بررسی کنم. آبان ۸۹، زمانی‌که ۱.۵ سال از ازدواجمون و چند ماهی از پایان دانشگاهم گذشته بود، ریحانه خانوم به دنیا اومد.🥰 هر چند تجربهٔ مراقبت از برادرهای کوچیک‌ترم رو داشتم، اما مادر بودن یه چیز دیگه است. تا وقتی تمام و کمال مسئولیت یه بچه رو نداشته باشی، نمی‌تونی بگی بچه‌داری کردی. روزهای اول مثل همهٔ مامان‌ اولی‌ها، برای من پر از مسائل ناشناخته، سخت، شیرین، هیجان‌انگیز، ترس‌آور و البته پر از چالشِ خواب بود. مخصوصاً که دخترم رفلاکس داشت و این برای منِ مامان اولی خیلی سخت بود. اینو دهمین روز تولد دخترم فهمیدم؛ درست وقتی که وسایلم رو جمع و جور کردم تا از خونهٔ پدری برگردم خونهٔ خودم، علائم رفلاکس شدید رو توی دخترم دیدم.😥 رفلاکس ریحانه اینقدر بهم فشار آورد که شروع کردم به گریه کردن. پدرم آرومم کردن و گفتن: «نگران نباش، شما هم کوچیک بودید این مشکل رو داشتید و این حالت غیرطبیعی نیست.» از آرامش پدر و مادرم و تکیه‌گاه بودنشون آرامش گرفتم و از تجربیاتشون استفاده کردم؛ خداروشکر به مرور زمان مشکل حل شد. برای بقیهٔ مسائل بچه‌‌داری هم خیلی از راهنمایی‌هاشون استفاده می‌کردم. دخترم پنج ماهه شده بود که برای پدرم ماموریتی پیش اومد و به شهر دیگه‌ای رفتن. با رفتنشون خیلی احساس تنهایی کردم.😔 دوران سختی بود برام. هم از نظر فیزیکی با بچه‌داری چالش داشتم هنوز (کم خوابی‌ها، رسیدگی به کارهای روزمره بچه و هم‌زمان، خوندن دروس، اونم غیرحضوری که برای استفاده از کلاس و دادن امتحاناتش هیچ کمکی نداشتم و فقط باید روی خودم حساب می‌کردم)، هم به لحاظ ذهنی. من که تا قبل از این از نظر اجتماعی یه فرد فعال بودم، حالا نشسته بودم تو‌ی خونه و به شدت درگیر کارهای روزمره.🤷🏻‍♀️ تا بتونم خودم رو با شرایط جدید وفق بدم مدتی طول کشید. اون موقع خیلی متوجه نبودم، اما حالا بهتر می‌فهمم که کاملاً طبیعیه من از بارداری تا حدود دوسالگی وقت زیادی برای بچه‌داری صرف کنم و اولویت اصلی‌م رسیدگی به نیازهای بچه‌م باشه.  الان سعی می‌کنم هم از دوران نوزادی و کوچولویی بچه‌هام لذت ببرم و هم در کنارش یک سری فعالیت‌هایی در حد آب‌باریکه داشته باشم. حس می‌کنم برام لازمه، تا زمینه‌ای باشه برای بازگشت به فعالیت‌های جدی اجتماعی. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. همسر خوشبخت من» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) فضای دانشگاه با انتظاری که من داشتم متفاوت بود و پویایی و نشاط علمی و عملی مطلوب من رو نداشت.🤷🏻‍♀️ برای همین من سر خودم رو طبق روحیه‌ای که داشتم با فعالیت‌های جانبی گرم کردم. از سال اول مشغول تدریس تو مدرسه‌مون هم بودم و از سال دوم به حوزه دانشجویی شهید بهشتی وارد شدم. الحمدلله کلاس‌هامون واقعاً مفید بود و بعضی از عناوین اون‌ها بعد از سالیان هنوز تو ذهن من هست.🙏🏻 در دوران دانشجویی ما فضای کشور به لحاظ فرهنگی و سیاسی و اجتماعی به ناگهان باز شده بود و اساتید بعضاً حمله‌های زیادی به دین و مقدسات دینی می‌کردن و من وارد بحث می‌شدم و این بحث‌ها، یکی از خاطرات پرتکرار من هست.😁 اساتید گاهی حرف‌های بی مبنا و اساسی می‌زدن و حتی در اصل وجود حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، داستان شهادت ایشون و چیزهایی به این شکل یا انقلاب و امام خمینی نظرات بی‌پروایی مطرح می‌کردن.🤦🏻‍♀️ اون موقع خیلی از دانشجوها در جریان مسائل سیاسی و اجتماعی نبودن و من چون از کودکی خانواده‌م خیلی سیاسی بود و همیشه بحث‌های خیلی جدی و داغ توی خونه‌مون جریان داشت تا حد خوبی بحث کردن رو یاد گرفته بودم. برای همین سر کلاس‌ها، برای اینکه بچه‌های داخل کلاس تحت تاثیر حرف اساتید قرار نگیرن با اساتید وارد بحث می‌شدم. و حتی گاهی پیش می‌اومد که استاد به خاطر این گفتگوها نمرهٔ خیلی کم می‌داد یا حتی می‌نداخت.😐 البته اینا باعث نمی‌شد من از موضعم کوتاه بیام.😅 بهار ۸۱ بود که خواستگار موفق از راه رسید. ایشون از دوستان برادرم و دانشجوی دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) بودن و از لحاظ مالی جز یک موتور چیزی نداشتن. سربازی نرفته بودن و درآمد هم نداشتن. من می‌دونستم که باید بعد ازدواج، از خونهٔ بزرگ پدری در منطقهٔ خوب تهران و ماشین شخصی، می‌اومدم توی یک زندگی که کل خونه اندازهٔ دو تا اتاق خواب از ۵ اتاق خونه پدری بود! اما آگاهانه انتخاب کردم و امیدم به رزاقیت خدا بود. ایشون ایمان و اصالت خانوادگی داشتن و این برای ما کافی بود.😊 مرداد ماه من یک سفر حج دانشجویی رفتم و بعد برگشتن عقد کردیم و یک مراسم عقد هم برگزار کردیم. توی دانشگاه یک استاد زبان داشتیم که مذهبی به نظر نمی‌اومدن. من هم جزء دخترای مذهبی دانشگاه بودم و ظاهر مذهبی خاصی هم داشتم. یه جورایی اون موقع ما روسری لبنانی بستن و چادر لبنانی رو مد کردیم. این استاد خیلی به بنده لطف داشتن. چون هم زبانم خوب بود هم علی‌رغم ظاهرشون، ظاهر مذهبی و حیای در رفتار و گفتار یک خانم مذهبی رو می‌پسندیدن و بارها این رو در کلاس به بچه‌های دیگر ابراز کردن. یه دختر کوچیک به نام سارا هم داشتن و می‌گفتن ای کاش سارای من هم مثل شما باشه.😌 وقتی فهمیدن من ازدواج کردم خیلی هیجان‌زده شدن و وسط کلاس دعا کردن و گفتن مرد خوشبختی که یک همچین خانم متدین و توانمندی همسرش شده کی می تونه باشه؟!😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. قاچاقی چادر می‌پوشیدم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) به خاطر حساسیتی که دربارهٔ تحصیل و تربیت ما داشتند، با زحمت و سختی، خانهٔ دوست‌داشتنی بچگی‌ام را فروختند و به محله‌ای در مرکز شهر رفتیم تا دسترسی بهتری به مدرسه‌های خوب و مسجد و کتابخانه داشته باشیم. این جابه‌جایی هم‌زمان با تولد برادر کوچکم بود! در واقع این رشد خانواده به برکت قدم چهارمین فرزند خانواده و رزق بچه‌ای بود که همه می‌گفتند اگر بیاید خانواده به سختی و تنگنا می‌افتد!😌 پدر و مادرم خیلی حواسشان به دوستی‌های ما بود. تقریباً خارج از مدرسه، دوست صمیمی نداشتم و بیشتر وقتم را با درس و کتاب و کارهای هنری پر می‌کردم. لباس‌های ما را مادرم می‌دوختند و من همیشه از اینکه چطور چند تکه پارچه یا مقداری کاموا تبدیل به لباس‌های قشنگ می‌شود، شگفت زده می شدم.😅 اگر چه مادرم آن موقع نمی‌گذاشتند ما دست به پارچه و کاموا بشویم و مدام ما را تشویق به درس خواندن می‌کردند، ولی دیدن آن صحنه‌ها اثر خودش را داشت. بعدها من و خواهرم خیاطی هم یاد گرفتیم.👌🏻 ذهن کودکانه‌ام پر از سوال بود و دنبال جواب! معلم کلاس چهارم، آخر سال تحصیلی، کتاب ختم نبوت شهید مطهری را به من هدیه دادند! طبیعتاً آن موقع هیچ درکی از این کتاب نداشتم، ولی همیشه منتظر روزی بودم که بتوانم این کتاب را بخوانم و بفهمم و جواب پرسش‌هایم را پیدا کنم.☺️ با اینکه بیرون از مدرسه چادری بودم، ولی در مدرسه مادرم اجازه نمی‌دادند چادر بپوشیم. چون زود به زود خاکی می‌شد و نیاز به شستن پیدا می‌کرد!😄 از طرفی پوشش فرم مدرسه را برای ما کافی می‌دانستند. در دورهٔ راهنمایی عضو بسیج مدرسه شدم، یک روز با بچه‌های بسیج به نماز جمعه رفتیم، آنجا باید چادر می‌پوشیدم. بعد از آن دیگر کوتاه نیامدم و گفتم: «من دیگه بزرگ شدم، زشته بدون چادر برم مدرسه» خواهرم که همیشه و در هر کاری با هم همراه بودیم، هم می‌خواست چادر بپوشد! ولی هنوز ابتدایی بود و اجازه نداشت! چادر را در کیفش قایم می‌کرد و وقتی از در خونه بیرون می‌رفت می‌پوشید. موقع برگشت به خانه هم، توی کوچه چادرش را در می‌آورد و در کیفش جاساز می‌کرد‌.😁 یک روز که در مدرسه جایزه گرفته بود، یادش رفت که عملیات مخفی کردن چادر را انجام بدهد! با شادی و سروصدا و البته چادر به سر وارد خانه شد! و همین اتفاق مجوز چادر پوشیدنش شد.😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. آغاز آموزش با قرآن» (مامان ۸ساله، ۵ساله و ۷ماهه) بعد از پذیرفته شدن مقاله‌ها رفتم سراغ فرایند تسویه حساب و گرفتن مدرک، که بتونم ارتقاء پیدا کنم و به درجهٔ استادیاری برسم. اما خدا می دونه در این فرایند با چه سختی‌ها، دلواپسی‌ها و مشکلات عجیب و غریبی (مثل عدم تطابق نمرهٔ پایان‌نامه در جلسهٔ دفاع با بارم‌های درج شده در صورت جلسه و عدم تایید مقالهٔ اول علی‌رغم اعتبار بالا، توسط شورای پژوهشی دانشگاه تهران) روبه‌رو شدم که حل اون‌ها بسیار زمان‌بر و انرژی‌بر بود.🥲 ولی الحمدالله خداوند باز هم لطف داشت و این دوران هم به خوبی سپری شد. خداروشکر، نیکان نوزاد آرامی بود و بر عکس نارگل شب‌ها می‌خوابید. ولی نارگل جانم با اضافه شدن یه نفر جدید، خیلی حساس شده بود. اوایل تولد برادرش، درهم و برهم و قاطی☹️ بود. باید کسی اونو بغل می‌کرد و دور می‌داد تا بخوابه. گاهی هم کلا بی‌حوصله می‌شد و با تلویزیون و حمام و بازی هم آروم نمی‌شد.😞 شب‌ها مجبور بودم هر دو رو پیش خودم بخوابونم تا کم‌کم به این شرایط عادت کنه و روزها اونو به پرستار یا والدینم بسپرم تا بتونم از عهدهٔ مراقبت از نوزاد جدید بربیام. خداروشکر والدینم خیلی همراه بودن. پدر جانم مرتب دخترم رو به پارک و مسجد و گردش می‌برد تا حال و هواش به احسن‌الحال تبدیل بشه.😊 با گذر زمان حساسیتش از بین رفت و کم‌کم با هم هم‌بازی شدن. دوست داشتم این شرایط رو تافت😆 بزنم که در همون حالت بمونه.😁 همین زمان بود که کرونا اومد.😱 با ترس، دلهره، انزوا و در خونه موندن‌هاش.😥 آموزش‌های دانشگاه آنلاین شد که البته این، برای ما مامانا اتفاق میمون و مبارکی بود.😁 در همین حین پرستارم مبتلا به کرونا شدن و دیگه نیومدن. بعد اون اوضاع برام بسیار سخت شد؛ هر چند والدینم نزدیک ما بودن و در حد توانشون کمکم می‌کردن. به لطف خدا بعد از چند ماه تونستم پرستار دیگه‌ای پیدا کنم و زندگی‌ام دوباره روی روال افتاد.👌🏻 بچه‌ها داشتن بزرگتر و بزرگتر می‌شدن. نارگل خانم به سن پیش‌دبستانی رسید. من تصمیم گرفتم مهد قرآن رو براش انتخاب کنم. جای خیلی خوبی بود؛ علاوه بر آموزش‌های ضروری پیش‌دبستانی، قرآن و مفاهیم دینی هم آموزش داده می‌شد. از اینکه می‌دیدم دخترم توی همچین فضای معنوی و مذهبی رشد می‌کنه و آموزش می‌بینه، خوشحال بودم. یادمه روزی رو که بچه‌ها سرود سلام فرمانده❤️ رو می‌خوندن و‌ من اشک شوق می‌ریختم، از اینکه نارگل جانم مدح و ثنای امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)🙏🏻 رو می‌کنه.🥲😍 الحمدلله حضور توی مهد کودک و فضای دوستان هم‌سنش، باعث رشد مهارت‌ها و تقویت اعتماد به نفس نارگلی شده بود🤲🏻؛ بزرگ‌تر شده بود و بسیار خانم و فهمیده... و من این رو هم هدیهٔ امام زمان‌جانم می‌دیدم.🥺 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳.حالِ خوبِ خودم پز!» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) اون روزا کلاس‌های هنری مجازی جدید ثبت‌نام کردم؛ مثل خیاطی و شیرینی و کیک کافی‌شاپ😋 بیشتر برای حفظ روحیهٔ خودم، تا اون تو خونه موندن جبران بشه.😉 مهدی حدودا ۳ ماهه بود. برای اینکه علی خیلی از شرایط جدید احساس تنهایی نکنه، سعی می‌کردیم بیشتر بیرون ببریمش. اجازه می‌دادم تو طبیعت آزادانه بازی کنه و از این فضا استفاده کنه تا رشد بهتری داشته باشه و حالش بهتر بشه.🥰 وقتایی هم که خونه بود، انواع بازی‌هایی که تو کانال‌های مختلف می‌دیدم، باهاش انجام می‌دادم.😊 ولی یه چیز مهم این وسط بود که دونستنش خیلی کمکم کرد. از همون اول که کلاس می‌رفتم اینو فهمیدم که اگه حال من خوب باشه و بتونم اون حال خوب رو به بچه‌ها و همسرم منتقل کنم، محیط خونه یه محیط بانشاط و امن می‌شه.😍 ولی اگه حال من بد باشه حال همه بد می‌شه.😖 به خاطر همین خیلی سعی کردم که به حال خودم اهمیت بدم؛ با کارایی مثل بیرون رفتن با دوستام، کارای هنری، یا حتی دیدن فیلم. اینو یادگرفته بودم (البته تو چند سال تجربه😅) که برای اینکه حالم خوب بشه هیچ‌کس نمی‌تونه کمکم کنه و اصلاً نباید منتظر باشم جناب همسر بفهمن چرا حال من خرابه و بیان درستش کنن.😉 از وقتی اینو فهمیدم که به جای توقع داشتن از بقیه روی کارایی که خودم می‌تونم انجام بدم فکر کنم خیلییییی اوضاع بهتر شد.👌🏻 یا مستقیم به همسرم می‌گفتم یا خودم دست به کار می‌شدم.🥰 اولش واقعاً سخت بود برام... ولی وقتی تاثیرش رو تو حال مثبت خودم، و در نتیجه فضای خانواده دیدم، شد اخلاقم.😉 تازه وقتی توقعم کم شد، عیب های خودم رو دیدم و محبت های بقیه برام خیلی پررنگ تر شد😍 الانم نه کامل ولی تلاشم رو می‌کنم که تو مسائل مختلف با بچه‌ها و کار و درس اول حالم رو خوب کنم، بعد خودم دنبال ریشهٔ مشکل بگردم و انقدر از بقیه توقع نداشته باشم.😊 تابستون که شد تا دیدم دانشگاه مجازی شده ترم تابستونی برداشتم و بالاخره با نام و یاد خدا، درس خوندن رو شروع کردم.😅 از اونجایی که حسابی به برنامه‌ریزی احتیاج داشتم تا دورهٔ برنامه‌ریزی می‌دیدم ازش استفاده می‌کردم.😁 برای زمان‌بندی کارهام، مثلاً یه زمان‌هایی توی روز می‌شد که بچه‌ها جفتشون باهم بخوابن (که خب البته زیادم طولانی نبود😬)، از همون استفاده می‌کردم و به درس‌ها می‌رسیدم. یا وقتی صبح بیدار می‌شدم چون دوتاشون کوچیک بودن یکی دوساعتی با بیدار شدن من فاصله داشت که می‌تونستم از اون زمانم استفاده کنم. به خاطر سنشون، کلا خیلی رو زمان بیدار بودنشون حساب نمی‌کردم.😁 چون پسر کوچیکه با وجود داداشش به مراقبت دائمی احتیاج داشت؛ اگه هم آروم بود، وقتم صرف کارای خونه می‌شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. آغاز زندگی مشترک» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) علی‌رغم جواب منفی ما، ایشون اصرار داشتن که با پسرشون مجدد بیان خواستگاری. مامان من هم معمولاً در مواجهه با اصرار زیاد، سختشونه جواب منفی بدن.🤷🏻‍♀️ قبول کردن که یک‌ بار دیگه هم با آقا پسرشون بیان. اون جلسه ما حدود دو ساعت صحبت کردیم و من باز احساس کردم که ایشون خیلی به معیارهای من نزدیکه.☺️ ولی همچنان پدرم مخالف بودن. اون موقع ایشون دانشجوی سال آخر رشتهٔ عمران بودن، شغل ثابتی نداشتن و می‌خواستن تحصیلات حوزوی‌شون رو ادامه بدن. رفت‌وآمدها سه چهار ماهی طول کشید تا بالاخره تونستن موافقت پدرم رو جلب کنن و این قضیه ختم به ازدواج شد، الحمدلله❤️ آذر ۸۷ عقد کردیم و مرداد سال بعدش عروسی. مراسم ازدواجمون خیلی ساده برگزار شد. برای مراسم عقد، پدرم یه سالن خیلی کوچیک در حد اینکه خاله و عمو و... رو بتونیم دعوت کنیم، گرفتن. خرید هم کلا نرفتم. دوست نداشتم برم دم مغازه‌ها روی اجناس دست بذارم و بگم این رو می‌خوام اون رو می‌خوام. خانوادهٔ همسرم خودشون آینه شمعدان و یک سری لوازم آرایش خریدن.🥰 لباس عروس و دسته گل هم از یکی از اقوام قرض گرفتم. برای عروسی یک سالن گرفتیم که برای محل کار مرحوم پدرشوهرم (ارتش) بود و تخفیف ویژه داشت. هزینهٔ عروسی‌مون با هدیه‌هایی که برای ازدواجمون دادن، تامین شد. نصف اون هدیه‌ها رو برای هزینهٔ سالن و عروسی پرداخت کردیم، نصفش هم موند برای خودمون که بعداً یه وام هم گرفتیم و ماشین خریدیم.😍 من حتی سرویس طلا نخریدم. هر کدوم از خواهر و برادرهای داماد، یه تیکه طلا خریده بودن برام و یک نیم‌ست طلا هم سر عقد هدیه دادن. چون می‌دونستم همسرم طلبه‌ هستن و وضعیت مالی‌شون طوریه که واقعاً اگه بخوان بیش از این هزینه کنن، باید زیر بار قسط‌های سنگین برن و اثرات منفی‌ش به زندگی خودم برمی‌گرده. خداروشکر تونستیم زندگی‌مونو بدون قسط و وام شروع کنیم. مخصوصاً که پدر همسرم هم فوت کردن و ایشون پشتوانه‌ای نداشتن و باید رو پای خودشون می‌ایستادن. منزل پدری‌م شهر ری بود و محل کار همسرم فردیس کرج. ایشون خونه رو هم در فردیس گرفتن و من از خانواده‌م دور شدم. برای منِ تازه عروس همین فاصلهٔ ۱.۵ ساعتی تا خونه پدری هم خیلی زیاد بود.😢 بعد از عروسی ۱.۵ ماه تا شروع دانشگاه فرصت داشتم که باید برای جمع بین کار خونه و درس خوندن آماده می‌شدم.😉 معمولاً صبح‌ها تا عصر کلاس داشتم. عصر که برمی‌گشتم، بدو بدو به کار خونه و نظافت و غذا درست کردن مشغول بودم. بعد از اون همسرم می‌اومدن و آخر هفته‌ها هم بیشتر خونهٔ پدرم بودیم. همسرم هم که درس دانشگاهشون تموم شده بود، به صورت رسمی مشغول خوندن درس طلبگی بودن. که البته به خاطر توانمندی‌شون درس‌ها رو دو سال دو سال می‌خوندن. یعنی ده سال سطح ۳ رو در عرض پنج سال تموم کردن.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif