eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
16 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«مادرانی که پدری می‌کنند... (۱)» (مامان ۸ و ۴ ساله) وقتی پنج ماه پیش اومدیم سوریه، قرار بود فقط دوری و غربت و تحمل کنیم. نمی‌دونستیم اومدنمون مصادف می‌شه با یکی از سخت‌ترین شرایط منطقه تو این چند سال اخیر.😢 سوریه کشور خیلی زیباییه. کشوریه که تقریباً تمام تولیدات داخلی خودشونو استفاده می‌کنن... از خوراک و پوشاک بگیر تا لوازم‌خانگی و بقیهٔ ملزومات. کاش ۱۰ سال پیش معترضین سوری توطئهٔ آمریکا و اسرائیل رو می‌فهمیدن و جنگ راه نمی‌انداختن و جرثومه‌ای به نام داعش وارد کشورشون نمی‌شد و این همه کشورشون عقب نمی افتاد.😥 منطقه شام و لبنان و فلسطین خیلی قشنگه و آب‌وهوای خوبی داره. اسرائیل لعنتی دست روی خوب منطقه‌ای گذاشته، معلومه به این راحتی‌ها ول نمی‌کنه بره. اون اولا که اومده بودیم، دخترم یه کم هنوز تو حال و هوای ایران مونده بود و تو مدرسه غریبی می‌کرد. روز اول اومد گفت مامان با یه دختر مهربونی دوست شدم، اسمش مطهره‌ست. خیلی باهام خوبه و دوستش دارم.🌷 راست می‌گفت؛ بعدها که مطهره رو تو هیئت هفتگی حرم حضرت رقیه می‌دیدم، همیشه با یه لبخند خوشگلی می‌اومد و می‌گفت سلام خاله. بعد می‌رفتن تو صحن بازی می‌کرد. آخه بهترین تفریح بچه‌های اینجا بازی تو هیئت هفتگی‌های حرم حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) ست. انگار بچه‌ها می‌دونن خانم رقیه خودشون بازی کردن رو دوست داشتن. واسه همین بازی تو حرم حضرت رقیه خیلی بهشون خوش می‌گذره.☺️ یه کم که از زمان شروع طوفان‌الاقصی گذشت، وقتی اسرائیل دید آبروش تو منطقه رفته، شروع کرد به زهر ریختن به سپاهی‌های مخلص سوریه. تقریباً ۱۵ روز قبل از شهادت سید رضی، ساعت حدوداً ۱۱ بود که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. طوری پنجره‌ها لرزید که حس می‌کردی که دیگه واقعاً رفتنی شدی. با همسرم رفتیم خودمونو انداختیم روی بچه‌ها و من شروع کردم به گفتن اشهد. وقتی تموم شد، الحمدلله گفتیم و همون لحظه یاد مردم مظلوم غزه بودیم که چند وقته دارن بمب واقعی می‌ریزن رو سرشون، این که فقط صداش بود.😥 بعد فهمیدیم اسرائیل دو تا از نیروهای خوب ایرانی تو سوریه (شهید تقی‌زاده و شهید عطایی) رو به صورت هدفمند زده و در جا مظلومانه شهید شدن.😞 ۱۵ روز بعد هم نوبت سید رضی شد. مهم‌ترین نیروی ما تو منطقه بعد از حاج قاسم. همهٔ ایرانی‌های تو سوریه تو بهت بودن. مثل وقتی تو ایران خبر شهادت حاج قاسم رو شنیدیم... تو تشییع جنازه سید رضی من صحنه‌ای رو دیدم که تا عمر دارم از خاطرم نمی‌ره. برای خانم سید رضی، سوریه مثل وطنشون بود. حدود ۳۵ سال اینجا زندگی کرده بودن. تو مدرسه هم معلم ورزش بچه‌ها و مثل مامانشون بودن. تو حرم حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) یه صندلی گذاشته بودن و خانم شهید سید رضی روش نشسته بودن و کلی بچه از همه گروه سنی دورشون جمع شده بودن و زار زار گریه می‌کردن که خانم تو رو به خدا نرین. ما بدون شما چیکار کنیم؟!😞 و ایشون گریه و بی‌تابی که نمی‌کردن هیچ، تازه بچه‌ها رو هم آروم می‌کردن که خواست خدا بوده قوی باشین بچه‌ها. ماشاءالله تا حالا زنی به این صبوری ندیده بودم. اقتدار و ابهت از سر و روی ایشون می‌بارید. همون لحظه با خودم گفتم وقتی ۳۰ سال در کنار بی‌بی زینب، اون دریای صبر زندگی کنی، بایدم شبیهشون بشی. همهٔ این اتفاق‌ها می‌افتاد، اما من هنوز اندر خم غم دوری از ایران و غربت بودم... تا اینکه آخر دی ماه شد... روز شنبه... خبر اومد اسرائیل ملعون ۵ تا از نیروهای مخلص ایرانی سوریه رو شهید کرد. ادامه دارد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مادرانی که پدری می‌کنند... (۲)» (مامان ۸ و ۴ ساله) وقتی متوجه شدم یکی از اون شهدا بابای مطهره بوده، دنیا روی سرم خراب شد.😢 تصویر مطهره با اون لبخند قشنگش یک لحظه از جلوی چشمم دور نمی‌شد. اون شب تا نزدیک‌های صبح انگار یکی به گلوم چنگ انداخته بود و ولم نمی‌کرد. نمی‌دونستم به زینب چی باید بگم و چه جوری برای تشییع جنازه فردا صبح آماده‌ش می کردم.😥 اینجا انگار رسمه شهدا رو اول می‌برن خدمت حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها)، بعد میارن پیش بی‌بی زینب (سلام‌الله‌علیها). چون شب قبلش حالم بد بود نتوستم به تشییع جنازهٔ حرم حضرت رقیه برسم و خدا رو شکر می‌کنم که نرفتم. دوستان تعریف کردن که دختر کوچیک شهید آقازاده خیلی بی‌تابی می‌کرده و داد می‌زده و بابا بابا بابا می‌گفته. من اگر این صحنه رو می‌دیدم حتماً از شدت غم سکته می‌کردم. حرف از بابا زده بشه پیش خانم رقیه، حتماً فضا خیلی سنگین بوده. از خانم باردار شهید آقازاده نگم که قرار بود ماه اسفند فرزند چهارمشونو به دنیا بیارن. قرار بود همین روزها به همراه شهید و دختراشون بیان تهران برای زایمان...😭 رفتیم حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) برای تشییع شهدا. به زینب گفتم مامان جان یادته دیشب که عکس شهدا رو می‌دیدی گفتی مامان فامیلی مطهره محمدیه. گفت خب، گفتم بابای مطهره بود. برو از دوستت خداحافظی کن... چون امروز با باباشون می‌رن ایران.😞 وقتی رفتیم جلو با مطهره و مامانش خداحافظی کنیم، با لبخند تلخی از زینب خداحافظی کرد. فردای اون روز وقتی زینب از مدرسه اومد، از جای خالی مطهره گفت. جای خالی ۷ بچه و ۲ معلم توی مدرسه... مطهره فرزند چهارم خانواده‌شون بود، دو برادر و یک خواهر بزرگترش و دخترای شهید آقازاده هم توی اون مدرسه بودن و همسر شهید کریمی و امید زاده که تو مدرسه معلم بودند. با دیدن صبوری و بزرگی این خانواده‌های شهدای عزیز از نزدیک، کتاب‌هایی که از قبل از خانواده‌های شهدا خونده بودم، برام مجسم شد و بیش از پیش به خاطر صبوری‌شون برام عزیز و محترم شدند. ان‌شاء‌الله اسرائیل به زودی زود نابود بشه و تاوان این لبخندهای شیرینی که از این همه کودک مظلوم فلسطینی و لبنانی و ایرانی و... گرفته بده. ان‌شاءالله خود این خانواده‌های شهدا با چشم خودشون سقوط اسرائیل رو ببینن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif