eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
17 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«فاطمه و برنامه‌ریزی کاغذی» (مامان ۷، ۴، و یک سال و چهار ماهه) چند وقتی بود که اتاق فاطمه خیلی بهم ریخته بود. مرتب هم با هم درباره‌ش با هم حرف می‌زدیم. اما حجم شلوغی به حدی بود که خودش به تنهایی نمی‌تونست از پسش بربیاد و بلد نبود از کجا باید شروع کنه.🤷🏻‍♀️ منم با توجه به حجم کارای خونه و وقت‌گیری دوقلوها نمی‌تونستم حین عمل کنارش باشم. از اون ور خیلی از اوقات تو کاری که اصلاً انتظار کمک ازش رو نداشتم، پیش‌قدم می‌شد، خوشحالی‌م رو بروز می دادم و از صمیم قلب ازش قدردانی می‌کردم.🥰 یا گاهی که ازم درخواستی داشت، با اینکه خسته بودم انجامش می‌دادم، به زبون می‌آوردم که بدونه با وجود خستگی اگر دارم این کارو می‌کنم، چون برام مهمه و دوستش دارم.❤️ وقتی من و باباش کاغذ برنامه‌ش رو روی طاقچه پیدا کردیم، اول که کلی ذوق کردیم و دلمون برا دغدغه‌هاش ضعف رفت.😍 بعد ازش پرسیدم: فاطمه حالا کی می‌خوای انجامش بدی؟ گفت: مامان فعلاً که نوشتم، حالا بعداً.😅 (ولی همین ذهنیتش هم برام شیرین بود و لذت بردم☺️) تو کارتون دیده بود که شخصیت کارتونی برای مرتب کردن خونه‌ش، روی کاغذ برنامه نوشته و یکی یکی علامت زده. وقتی هم ازش پرسیدم، چرا می‌خوای به ما کمک کنی؟ گفت: آخه دوستتون دارم.😍🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«حتی دغدغه‌ها هم بزرگ می‌شوند» (مامان .۵، .۵، .۵، .۵ساله) خیلی اوقات با خواندن کتاب‌های شهدا از زبان مادرانشان شنیده بودم که چطور دفاع مقدس سرعت رشد و بزرگ شدن بچه‌هایشان را بیشتر کرده، به اندازه‌ای که همان پسر بچه‌ای که دیروز تمام غصه‌اش، پاره شدن کفشش بوده، لباس رزم می‌پوشد و عدد شناسنامه را دست کاری می‌کند که مبادا از همراهی حق جا بماند. تا اینکه یک روز فاطمه نقاشی‌اش را آورد و توضیح داد سمت راست، مردم فلسطین اند که کشته می‌شوند و غصه دارند. سمت چپ اما ایرانی‌ها به کمکشان می‌شتابند و آن‌ها پیروز و خوشحال می‌شوند. من در دلم محاسبه می‌کردم او کی انقدر بزرگ شده که موضوع نقاشی‌اش بدون آنکه من یا معلمش بخواهیم، از گل و خانه به مقاومت رسیده... اصلاً ما به طور مستقیم که او را مخاطب صحبتمان در خانه دربارهٔ فلسطین قرار نداده بودیم.. یادم آمد راهپیمایی و تجمع را با بچه‌ها رفتیم، یک روز جمعه. جمعه‌ها را بچه‌ها به خاطر نماز جمعه دوست دارند، اما این بار گفتم بچه‌ها بعد از نماز، باید مسافتی را پیاده برویم و شعار بدهیم. گفتم ظهر است، آفتاب داغ جنوب اذیتتان می‌کند، گرسنه می‌شوید. بیشتر نگران محمد بودم که طاقتش تمام شود. اما با جدیت اعلام کردند که پای تمام سختی‌هایش هستند. از اینکه خیابان را بدون ماشین می‌دیدند، ذوق کرده بودند. توی خیابان با فاصلهٔ نزدیک خودم می‌دویدند و همراه جمعیت، با مشت‌های گره کرده شعار مرگ بر اسرائیل را فریاد می زدند.👌🏻 (البته بماند آخر راهپیمایی چون یک چهارراه به خانه مانده بود، تصمیم گرفتیم بقیهٔ راه را هم پیاده برویم، که محمد تحمل نکرد، گفت: «پاهام خسته است.🥵» بغلش کردم و دو تا کیک هم مهمانشان کردم😋) در خانه هم من و همسرم وقتی بچه‌ها مشغول بازی بودند، دراین باره با هم گفتگو می‌کردیم. نقاشی‌های بچه‌های دیگر را هم درباره فلسطین، از شبکه پویا دیده بود. اما با تمام این‌ها، هیچ‌گاه انتظار این همه درک از وقایع منطقه را از دختر هفت ساله‌ام نداشتم. اینکه نقاشی‌اش مفهوم داشته باشد و این من را به وجد می‌آورد، که اوست که تربیت می‌کند، رشد می‌دهد و برای روز موعود آماده می‌کند... پ.ن: همین الان هم که در حال نوشتن این مطلب هستم فاطمه و محمد کاملاً خودجوش برای نقاشی‌شان موضوع آزاد و فلسطین قرار داده‌اند. همراه نقاشی شعار مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل سر می‌دهند. پ.ن۲: از راهپیمایی که برگشتیم، مشغول آشپزی بودم که صدای شعار شنیدم. محمد تکرار می‌کرد مرگ بر اسرائیل. خدیجه و زینب هم همراهش مشت‌هایشان را گره می‌کردند.👊🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«یک روز در خانهٔ ما» (مامان ۸، ۴.۵، و ۲ ساله) قرار بود اول صبح، همسرم برن باغ برادرشون برای کمک. هنوز خوابم می‌اومد. اما به زور چشمام رو باز کردم. دستم رفت روی صورت خدیجه.🤒 خواب از سرم پرید. بلندش کردم و استامینوفن بهش دادم‌. صورتش رو شستم و کمی آب دادم بخوره. با اون چشمای نیمه بازش، به صورتم لبخند ملیحی زد.☺️ چند بار بغل و بوسش کردم. خوابش برد و منم با اینکه خوابم می‌اومد، اما چون هنوز بدنش گرم بود، پیاز رنده کردم و آبش رو گذاشتم روی بدنش.‌.. با خنک شدن بدن خدیجه و راحت شدن خیال من، خواب من رو با خودش برد... چند شبیه که دارم دوقلوها رو تدریجی از شیر می‌گیرم. حالا سهمیهٔ هر کدومو به یک بار هنگام خواب رسوندم. زینب سهمیه‌ش رو استفاده کرده بود.😅😉 تو خواب بودم که حس کردم خدیجه اومد بغلم. با اینکه دیگه تقریباً شیرم خشک شده و اذیت می‌شدم، با خودم گفتم طفلی خدیجه تب هم داره، بذار کمتر اذیت شه. وقتی که قشنگ خورد، یک چشمم رو نیمه‌باز کردم، دیدم این که زینبه🤦🏻‍♀️😅 و این‌چنین زینب دو بر صفر بر خدیجه برتری یافت!😐 کم‌کم صدای بچه‌ها بلند شد که گشنمونه، صبحونه می‌خوایم. رفتم تو آشپزخونه و دیدم حجم آشغال‌ها زیاد شده.🤦🏻‍♀️ - آقا محمد، پسر قوی من، آشغال‌ها رو می‌بری؟ + بله مامان، اما تنهایی دوست ندارم.🥲 - فاطمه همراهت میاد، اتفاقاً پلاستیک پوشک‌ها هم تو حیاطه. فاطمه ابروهاشو تو هم کرد و دست به سینه ایستاد: «من پوشک نمی‌برم، بو می‌ده‌.🫢😖» به محمد گفتم: «خودم همرات تا دم در حیاط میارم، آبجی چون غر زده😅 دیگه نمی‌خواد کار کنه.» بالاخره آشغال‌ها هم به مقصدشون رسیدن.😮‍💨 با توجه به سرما خوردگی بچه‌ها تصمیم گرفتم یه آش سبک درست کنم. موادش رو تو قابلمه ریختم. خدیجه هم‌چنان ملول و کسل بود. بغلش کردم و بردمش تو اتاق. فاطمه ازم اجازه خواست تا با آرد خمیر درست کنن و بازی کنن. با دو شرط اجازه دادم؛ اول اینکه فقط تو آشپزخونه هنرنمایی کنن، دوم حواسش به خواهر و برادرش باشه.☺️ آخ جونی گفتن و رفتن سراغ مواد اولیه.🥴😅 بعد از خوردن نهار، خدیجه بیدار شد، اما این بار زینب خوابش می‌اومد. به فاطمه گفتم انتخاب کن! یا خدیجه رو ببر بهش نهار بده، یا زینب رو ببر لالا کن.😴 گفت زینب.‌‌.. زینب دستاشو دور گردنم محکم کرد و فاطمه ناگزیر دست خدیجه رو گرفت و رفتن آشپزخونه.😁 فاطمه ازم درخواست گوشی کرد؛ منم گوشی رو در صورت مصالحهٔ خواهر و برادرا بهشون می‌دم. یعنی اگر مثلاً گوشی دست فاطمه بود، باید محمد هم کنارش اجازه بده ببینه. اگه بداخلاقی بود هم، گوشی ضبط می‌شه.😏 با همدیگه سرود سنگ کاغذ قیچی رو می‌خوندن.😍 شب که همسرم برگشتن، دربارهٔ موضوعی با هم گفتگو می‌کردیم، که صدای دعوای فاطمه و محمد بلند شد. گاهی صدای جیغ بنفش فاطمه بلند می‌شد، گاهی هم هق‌هق محمد.🥲 اما ما همچنان به گفت‌و‌گومون ادامه دادیم.🙃 بعد از لحظاتی صلح برقرار شد. دیدیم خواهر و برادر ملچ‌ملوچ‌کنان اومدن. آدامس طبیعی‌های من رو پیدا کرده بودن و این یعنی نقطهٔ مشترک و وحدتشون.🤭 بعد از خوردن شام، فاطمه اومد دستمو بوسید و تشکر کرد از غذا.😍 بعد محمد از روی سفره اومد سمتم، که نزدیک بود بشقابم چپه بشه.🥴 گونه‌م رو بوسید و گفت: «دستت درد نکنه مامان.🥰» زینب که تمام هیکلش آشی بود، با ذوق اومد سمتم. لبشو چسبوند به صورتم و چقدر شیرین بودن این بوسه‌ها.😘😍 پ.ن: رسم دست‌بوسی بعد از خوردن غذا رو باباشون بنا نهاده. یعنی ابتدا خودشون این کارو انجام می‌دادن، بعد به بچه‌ها می‌گفتن، تا اینکه الان دیگه کاملاً نهادینه شده. حتی شده بزرگترا یادشون رفته، زینب و خدیجه بین راه برگشتن، دستو بوسیدن بعد رفتن سراغ بازیشون.🥰 همسرم معتقدن این نوع احترام، خیلی در عاقبت‌به‌خیری بچه‌ها تاثیر داره.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«رسم چندین سالهٔ ما...» ( ۸، ۵، و ۲ ساله) السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان (عجل‌الل‌تعالی‌فرجه‌الشریف) ما تو شهرمون شب نیمهٔ‌شعبان مراسم آرگیز گردانی داریم که بچه‌ها عاشقشن.😍 مردم شهر چه فقیر، چه غنی در خونه‌هاشون رو باز می‌کنن. هر کی هر چی که می‌تونه تهیه می‌کنه، بچه‌ها می‌رن در خونه‌ها... وقتی برمی‌گردن کلی خوراکی با خودشون میارن. مردم میناب از قدیم بر این باور بودن که به نیت سلامتی امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) حداقل در هفت خونه باید برن. من خودم بچگی عاشق این شب بودم‌. با دوستام کلی ذوق می‌کردیم، تا چند وقت خوراکی‌های خوشمزه داشتیم.😍 بیسکوئیت، سکه، لواشک، کیک، آبمیوه، شربت، کلوچه، شکلات، نخودآب، یخمک و... این خاطرات شیرین خودم از این شب باعث شده دیگه الان بچه‌ها رو هم می‌برم، ذوقش خیلی زیاده.🤩🥰 امسال فاطمه ازم پرسید: مامان حق لیلی شنبه است یا یکشنبه؟ گفتم: شنبه چشماش از ذوق درخشید و گفت: آخ جون... من چند روزه دارم بهش فکرمی‌کنم.😍😍 اون لباس حریر زرد و بلندم رو تنم می‌کنم. محمدم چون عاشق امام زمانه و خودش رو سرباز آقا می‌دونه، هر مناسبتی که اسم حضرت توش باشه و به نامش باشه، چشماش برق برقی می‌شه.🤩 چون پسره و عاشق آتیش‌بازی🙃 می‌گه مثل میلاد امام علی (علیه‌السلام) بریم جشنی که نورافشانی داره.😍 رسم چندین ساله‌مون این بوده که سهم خودمون رو بردیم منزل مادر همسرم تا اونجا بین مردم تقسیم بشه، خودم و بچه‌ها هم رفتیم تو هیاهوی شهر. از همسرم پرسیدم بچگی خودشون تو روستا چطور بوده؟! ایشون هم تایید کردن که از هفته‌ها قبل مردم واسهٔ این شب پول جدا می‌کردن. شب عید خونهٔ عمو اسماعیل که می‌رفتن بهشون پول عیدی می‌دادن. حتی کسانی بودند که اگر می‌خواستن برای هر کسی لباس هدیه بدن، نگه می‌داشتن شب نیمهٔ‌شعبان این کارو می‌کردن.🥰 خلاصه اینکه شور و هیجان خاصی تو شهر می‌پیچه.😍 همه خوشحالن می‌خندن بهترین لباس‌ها رو می‌پوشن😍 و تو این شب صدای حق لیلی حق لیلی (حق شب) تو تمام کوچه‌های شهر به گوش می‌رسه.😊 ساعاتی از شب که می‌گذره، دیگه یا دورهمی‌های خانوادگی داریم یا می‌ریم به مراسمات جشنِ مسجد و هیئات. پ.ن۱: آرگیز همون آردگیز یا الک هست که در قدیم از برگ درخت نخل ساخته می‌شد و بچه‌ها دستشون می‌گرفتن، که امروزه جای خودش رو به کیسه‌های پلاستیکی داده. پ.ن۲: حق لیلی یعنی حق شب میلاد رو ادا کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دیدن خواب...» ( ۸، ۵، و ۲ ساله) دیدن خواب غیر از خواب دیدنه می‌گین چطور؟!🤔 همین الان محمد اومد کنارم دراز کشید و گفت: مامان خواب‌های منو ببین. منم با گوشهٔ چشم نگاهش کردم و لبخند زدم: باشه با خودم گفتم منظورش اینه که حس و حال مو موقع خواب ببین یا مثلاً من علم غیب دارم می‌فهمم چه خواب‌هایی می‌بینه.🤪 چشماشو بست و با انگشتای دست دو طرف پلک‌های چشمش رو باز کرد و گفت: مامان، اینطوری خواب‌هامو ببین.😂😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif