eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
126 ویدیو
25 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«۱۱. قرار شد مادرم برای زایمانم نیان کانادا.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) توی خونه‌ جدید که مال دانشگاه بود، تا مدت‌ها، وقتی صبح از خواب بیدار می‌شدم، انگار توی بهشت بودم🥰. ذوق می‌کردم توی خونه آفتاب می‌افته. پنجره‌ها رو از دو طرف باز می‌کردم و باد توی کل خونه می‌پیچید. همه‌ش با خودم فکر می‌کردم اگه منم مثل بقیه از اول توی همین خونه‌ها بودم، و اون خونهٔ ۳۵ متری تاریک رو تجربه نمی‌کردم، هیچ‌وقت به ارزش این خونه پی نمی‌بردم🤭. بعضی از دوستای همسرم از قبل توی صف گرفتن خونه‌ها بودن و وقتی خانومشون می‌اومد، دیگه از اول توی همین خونه‌ها ساکن می‌شد. خونه‌مون خیلی بزرگ نبود، ولی خداروشکر پربرکت بود. کلی کمد دیواری داشت و جادار بود. خیلی از هیئت‌هامونو ما توی همین خونه گرفتیم. یادمه بعضی وقت‌ها پیش می‌اومد صد نفر، یا بیشتر☺️ مهمون داشتیم. اکثر خونواده‌های اطرافمون بچه داشتن و جالب بود که به جز ایرانی‌ها، که تقریباً هیچ‌کدوم بچه نداشتن و خانوم‌هاشون یا درس می‌خوندن، یا یه طوری خودشونو مشغول کرده بودن، بقیهٔ ملیت‌ها حداقل دو بچه پشت سر هم داشتن و بعضی‌ها هم چهار پنج تا!😇 این نبود بچه توی جمع ایرانی‌ها، باعث شد وقتی بچهٔ ما به دنیا اومد، خیلی برای همه شیرین باشه و بهش توجه زیادی کنن. محوطهٔ اطراف خونه هم خیلی خوب بود. فوق‌العاده مناسب بچه‌داری طراحی شده بود. بین هر چند تا خونه یه قسمت نه متری محوطهٔ شن بازی داشت، که یه عالمه شن ریخته بودن با کلی کامیون و وسایل شن بازی. این وسایل همیشه اون‌جا بود و کسی برنمی‌داشت ببره خونه. برای هر سی‌ تا خونه هم یه محوطهٔ تاب و سرسره بود. یه نکتهٔ خیلی جالب هم این بود که فقط از پشت خونه‌ها به پارکینگ‌ها راه داشت و ماشین‌ها به کوچه‌‌های داخلی و محوطهٔ بازی بچه‌ها اصلاً راه نداشتن. به همین خاطر بچه‌ها همیشه کاملاً آزاد و رها بودن😍. نزدیک زایمانم شده بود و می‌تونستیم برای اون دوره، واسه خانواه‌هامون درخواست ویزا کنیم. برای مادرم درخواست دادیم، اما هم ویزاشون دیر اومد، هم مادرم خیلی میلی به اومدن نداشتن و هم هزینه‌ها زیاد بود. البته منم دلم شور می‌زد!😓 مادرم مذهبی بودن و احساس می‌کردم اگه توی فصل تابستون بیان و اون اوضاع برهنگی جامعه رو ببینن، برای ما خیلی نگران می‌شن و حتی ممکنه بگن جمع کنین بریم ایران!😅 در نتیجه قرار شد مامانم نیان. یه هفته مونده به تاریخی که برای زایمان داده بودن، وقت نماز ظهر درد شدیدی حس کردم. همسرم خونه نبودن، تماس گرفتم باهاشون. اومدن خونه و چون ماشین نداشتیم، زنگ زدن آمبولانس اومد. (بعد دو سه هفته هم یه صورت‌حساب حدود نود دلاری😨 برای صرفاً همین رفت‌و‌آمد با آمبولانس، برامون اومد و من هی یاد ایران می افتادم که آمبولانس‌ها برای خدمات و رفت‌و‌آمد، چقدر هزینه کمتری می‌گیرن.) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۲. روز مبعث محمدعلی به دنیا اومد.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) با همسرم رفتیم بیمارستان ولی هنوز وقتش نبود. گفتن می‌تونی بمونی. یا امشب یا تا دو سه روز دیگه به دنیا میاد. دکترای شیفت آقا بودن و نمی‌خواستم اون موقع بستری بشم. با یکی از دوستانمون که اونجا پرستار بود، مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بریم خونه و نهایتاً اگه دوباره دردم گرفت، برگردیم☺️. خداروشکر تا سه چهار روز بعدش که دکتر شیفت آقا بود، پسرم به دنیا نیومد و تولدش افتاد زمانی که دکتر شیفت خانوم بود. روز مبعث بود، تیرماه سال ۱۳۹۰. همسرم روزه گرفته بودن و دانشگاه بودن. از علائمم متوجه شدم وقتشه و زنگ زدم همسرم اومدن و با هم رفتیم بیمارستان. زایمان اولی بودم و شرایطم سخت بود😓. یه خانوم ماما ازم مراقبت می‌کرد و مدام بهم می‌گفت: «می‌خوای برات آمپول بی‌حسی اپیدورال بزنم؟ اینجا ۸۰ درصد زایمان اول‌ها و ۳۰ درصد زایمان دوم‌ها رو اپیدورال می‌زنن. البته بهتره از اول انجام ندیم و یه کم از شروع دردها بگذره که هم شما همکاری بهتری داشته باشی، هم بچه خیلی بی‌حس نباشه.» اما من که روحیهٔ شجاعتم گل کرده بود😏 و تصوری از درد زایمان نداشتم🤪، می‌گفتم نه نمی‌خوام! دردهام که زیاد شده بود، پشیمون شدم😉 و گفتم بیاید برام اپیدورال بزنید. اتفاقاً همون موقع متخصص بیهوشی رفته بود سر عمل و باید صبر می‌کردم. دیگه ان‌قدر صبر کردم که به خدا رسیدم!😅😭 برعکس ایران که دیگه اواخر زایمان اپیدورال نمی‌زنن، اون‌جا برام زدن و یه کم تونستم نفس بکشم و بعد پسرم، محمدعلی ساعت سه صبح به دنیا اومد😍. به خاطر دیابتی که داشتم، پسرم وزن خوبی موقع تولد نداشت. اما خداروشکر ماه اول جبران کرد و وزن گرفت🥰. یه کم بعد زایمان که حواسم جمع شد، یادم اومد همسرم روزه بودن🤭 و اصلاً افطار نکردن!🥲 باز من روی تخت بودم، ولی بنده خدا یه‌لنگه‌پا توی اتاق کنار، من بودن کل مدت زایمان. اوضاع سختی که گذرونده بودیم، طوری بود که انگار هر دو باهم زایمان کرده بودیم😅! چند ساعت بعد رفتیم بخش. دوستامون که خبردار شدن، همون هشت صبح اومدن بیمارستان ملاقاتمون😩. منم که شب قبل رو نخوابیده بودم‌، خیلی به خواب نیاز داشتم. عصر هم یه سری ملاقاتی دیگه داشتیم و بعدش شب رسید، چه شبی! محمدعلی نمی‌خوابید🥴 و من و همسرم هم به شدت خوابمون می‌اومد. همسرم پسرمونو برد بیرون که من یه کم بتونم بخوابم. بعداً بهم گفتن ان‌قدر خساه بودن که همون‌جوری در حال راه رفتن خوابشون برده و خدا رحم کرده بچه از دستشون نیفتاده!😵‍💫 شب رو به صبح رسوندیم، ولی دیدیم دیگه نمی‌تونیم توی اون شرایط رفت‌و‌آمد و سروصدا، بمونیم. با اینکه می‌تونستیم بعد زایمان دو سه روزی توی بیمارستان تحت مراقبت باشیم، ولی نهایتاً رضایت دادیم و اومدیم خونه. زندگی جذابمون با بچه شروع شد. فقط ما دو تا بودیم و کمکی نداشتیم🙃. خداروشکر به جز کمردرد مشکلی نداشتم و با تماس و کمک از راه دور مامان‌ها، اون دوره رو گذروندیم. تخم‌مرغ روی کمر می‌بستم و کارهای طب‌سنتی که فکر می‌کردیم خوبه رو انجام می‌دادیم. خداروشکر همسرم هم چون تابستون بود، دانشگاه نداشتن و بیشتر اوقات خونه بودن🥰. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۳. بعد تولد پسرم، دوستامون هم به بچه‌دار شدن فکر کردن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بعد به دنیا اومدن پسرم، از طرف بیمارستان یه پرستار می‌اومد بهمون سر می‌زد. هفتهٔ اول یه روز در میون، هفتهٔ دوم دو بار و هفتهٔ سوم یه بار، بعدش هم تلفنی، تا حدود یک ماه و نیم در ارتباط بودیم و وضعیت خودم و بچه و شرایط افسردگی و... رو بررسی می‌کرد. یکی از چیزهای عجیبی که اون موقع از‌ پرستار دیدم، این بود که یه روز همسرمو از اتاق بیرون کرد و یواشکی ازم پرسید: «آیا از جانب پارتنرت (به جای شوهر، گفت پارتنر!) برای خودت و بچه احساس خطر می‌کنی یا نه؟😵‍💫» با خودم فکر کردم گویا چنین چیزی اینجا رایجه، که بچه داشته باشن و خانوم از جانب زوجش احساس خطر کنه و اینا در موردش بپرسن تا کمکش کنن.🥲 اون اوایل کمی افسردگی داشتم. یادمه یه روز همسرم برای خرید پوشک رفته بودن و چون می‌خواستن تعداد زیاد بخرن، باید فاصلهٔ دوری رو می‌رفتن. پیش‌بینی من این بود که دو ساعته برمی‌گردن و شده بود پنج شش ساعت.😫 موبایل هم همراهشون نبود که خبر بگیرم. اون موقع فقط یه موبایل داشتیم که خونه بود. توی همون چند ساعت دلم هزار راه رفت.😥 بعداً که اومدن، متوجه شدم بنده خدا رفته بودن برای من هدیه بخرن🥹. اما من به خاطر تنهایی و بی‌خبری، کلی گریه و زاری کرده بودم.😭😅 خداروشکر افسردگی‌م خیلی جدی نبود و زود برطرف شد. چند روز اول زایمان، دو تا از دوستامون خیلی لطف کردن و می‌خواستن حالا که مامان من اینجا نیستن، بهم رسیدگی کنن. چند باری برامون غذا آوردن، در حدی که کلی از غذا موند و نمی‌تونستیم چیکارش کنیم.🤭 روزهای اول فقط خودمون سه تا بودیم و دست تنها. یه سری سختی‌ها داشت ولی کلی خاطره جالب هم از اون موقع داریم.😉 یکی دو روز اول برای شستن بچه کلی نجس‌کاری داشتیم که اعصابمونو خرد می‌کرد؛ شیر روشویی کوتاه بود و به سختی می‌شد بچه رو زیرش شست😫 و با یه وضعیت عجیبی بچه رو می‌شستیم. بعد از چند بار آزمون و خطا بالاخره دستمون اومد چیکار باید کنیم. الان که یاد اون روزها می‌افتم، کلی به کارامون می‌خندم☺️. یه کار اشتباهی هم اون روزا انجام می‌دادم که برام درس عبرت شد تکرار نکنم🥲. وقتی دوستامون می‌خواستن بیان دیدن ما، بلند می‌شدم بدو بدو خونه رو مرتب می‌کردم که جمع و جور باشه و خب خیلی بهم فشار می‌اومد🥺. نتیجه‌ش این شد که یه هفته بعد، کمردرد شدیدی گرفتم. البته الحمدلله با توصیه‌های تلفنی مامانا (مثل بستن پودر نخود و تخم‌مرغ به کمر) رفع شد، ولی همون چند روز هم خیلی اذیت شدم😥. با خودم فکر می‌کردم هر چند دوری از خانواده‌ها خیلی برامون سخت بود، ولی حداقل این مزیت رو داشت که توی کارهامون مستقل شدیم و مسائل تربیتی و چالش‌ها رو خودمون دو تایی مدیریت کردیم و حرف و حدیث و کدورتی، به خاطر اختلاف نظرهای احتمالی با خانواده هامون، پیش نمی‌اومد. خداروشکر با خط‌شکنی ما و به دنیا اومدن محمدعلی و شیرین‌کاری‌هاش، بقیهٔ دوستامون هم به فکر افتادن که بچه‌دار بشن. بعد از حدود یه سال از تولد پسرم، کلی از دوستامون بچه‌دار شدن. یکی‌شون بود که از دکتری انصراف داد و بعد بچه‌دار شد. یکی دیگه با فاصلهٔ کم دومی‌شو آورد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۴. نتونستم پسر شش ماهه‌م رو بذارم خونه و برم دانشگاه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) وقتی نتونستم مراحل پذیرش دانشگاه‌ UBC رو ادامه بدم، برای خودم برنامه ریختم که وقتی محمدعلی به شش ماهگی رسید و غذاخور و شیشه‌خور شد😍، می‌تونم ساعت‌هایی از روز بسپرمش به همسرم و دوباره مشغول درسم بشم😇. توی ونکوور دو تا دانشگاه بود؛ یکی دانشگاه UBC که فاصلهٔ کمی تا خونه‌مون داشت و همسرم هم همون‌جا درس می‌خوندن و شرایطش برام خیلی خوب بود، اما به خاطر شرایط ویار و بارداری نشد اونجا درس بخونم🥲. اون یکی دانشگاه یعنی SFU هم دور بود و روزی حدود یکی دو ساعتی باید توی راه رفت و برگشت می‌بودم🙃. ولی کمک هزینه دانشجویی داشت و این‌جوری با شهریهٔ همسرم، دو تا حقوق می‌گرفتیم و می‌تونستیم کلی پس‌انداز کنیم☺️. با خودم می‌گفتم عیبی نداره راهش زیاده، یه مقدار همسرم کارشونو سبک می‌کنن و بچه رو نگه می‌دارن تا من برم دانشگاه و بیام. با یکی از اساتید اونجا هم صحبت کردم و موافقت کردن که مصاحبه کنیم و فرآیند پذیرش رو شروع کنیم. تعطیلات عید اومدیم ایران و قرار بود بعد تابستون درس‌های من شروع بشه. هر چی می‌گذشت می‌دیدم پسرم لب به غذا نمی زنه!😶 پستونک هم نمی‌گرفت و از شیر خشک فراری بود🤐. وابسته به شیر من بود؛ انقدر شیر می‌خورد که من به طرز عجیبی لاغر و اسکلتی شده بودم. هر کی منو می‌دید اینو به روم می‌آورد و من به شوخی😌 می‌گفتم قانون بقای جرمه؛ جرم از یه فردی خارج شده و به فرد دیگه‌ای انتقال پیدا کرده😂. این‌جوری شد که دیدم نمی‌تونم بچه رو بذارم و برم، چون واقعاً گشنه می‌مونه🥺. این بارم قید دانشگاه و حقوق رو زدم؛ البته این دفعه با خیال راحت‌تری قیدش رو زدم چون قبلاً هم یه بار به خاطر شرایط بارداری، پذیرش دانشگاه رو رها کرده بودم🤭. تا ۲۷ سالگی‌م که پسرم به دنیا اومد، یکی از ارزش‌های بزرگ زندگی‌م که از نوجوونی توی وجودم شکل گرفته بود و کلی با مادرم در موردش حرف می‌زدیم، همین درس خوندن و فعالیت اجتماعی برای یه دختر مذهبی و چادری بود. همین چادری بودن رو هم مادرم با شیرینی برامون جا انداختن و تبدیل به ارزش کردن. ما توی فامیلی بودیم که هیچ‌کس حجاب چادر نداشت و اوایل که مسخره می‌شدیم، خیلی احساس بدی داشتیم. اما مامانم فلسفه‌شو برامون می‌گفتن. هدف من این بود که یه خانم فعال اجتماعی چادری یا یه استاد دانشگاه چادری بشم🥰 و معرف خوبی از خانم‌های مذهبی توی جامعه باشم😉. به همین خاطر تا قبل تولد پسرم، تمام زندگی‌م بر همین مدار می‌چرخید و این ارزش و رسالت بزرگ زندگی من، چه توی ایران و چه توی کانادا بود. اما بعد از تجربهٔ مادری که برام خیلی شیرین بود خداروشکر، مدام به این فکر می‌کردم که چه اشتباهی کردیم زودتر بچه‌دار نشدیم! با خودم می‌گفتم ما قبلاً خیلی خوش بودیم با هم، خیلی سفر می‌رفتیم، ولی دلمون به چی خوش بود تو خونه؟! جذابیت خونه‌مون چی بود، وقتی محمدعلی رو نداشتیم؟!🥲 الان تموم زندگی‌مونه، وقتی نبود چه جوری اصلاً زندگی می‌کردیم؟! نشسته بودم دربارهٔ خودشناسی فکر می‌کردم... با خودم می‌گفتم که وظیفه‌م توی دنیا مگه فقط درس خوندنه؟🧐 و این قضیه اون‌قدر برام بزرگ شد که کل زندگی‌مو فرا گرفت. می‌گفتم خدا منو خلق کرد و بهم امکان حیات داد که چیکار کنم؟ رسالتم از انسان بودن و زن بودن چیه؟ خدا از من چه توقعی داره؟ چی برای ابدیتم بهتره؟ نکنه دارم اشتباه میکنم؟! آیا من خلق شدم که یه مهندس یا یه استاد دانشگاه بشم و تمام؟ من برای این‌ها می‌تونستم مرد خلق بشم، پس چرا زن خلق شدم، با تمام قابلیت‌های زنانه؟ چه حکمتی پشتش بوده؟ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۵. ‌الان دوران طلایی زندگی‌م برای بچه آوردنه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) من با محمدعلی یکی یکی قابلیت‌های زنانه‌مو کشف کردم. خیلی از توانایی‌هایی که وقتی پسرم نبود، اصلاً از وجودشون خبر نداشتم رو، تازه داشتم می‌شناختم. با خودم می‌گفتم خدا چرا اینا رو توی وجود من گذاشته؟ یه انتظاری داره دیگه ازم. مادر این بچه چه کسی غیر من می‌تونه باشه؟ درحالی‌که هر شغلی می‌خواستم، می‌شد به راحتی یکی دیگه بیاد جای من! من قبلاً داشتم برای به دست آوردن جایگاهی تلاش می‌کردم که خیلی از آدم‌ها براش مناسب بودن. مردهایی که نمی‌تونستن مادر بشن، ولی به اندازهٔ خودشون در اون جایگاه می‌تونستن خوب باشن. اما توی مادری کردن برای پسرم کسی نمی‌تونست جای منو بگیره!😉☺️ حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) دعایی دارن که می‌گن «خدایا اون چیزی که وظیفمه، تو انجامش منو موفق بدار.» من بعد از کلی فکر، به این نتیجه رسیدم که رسالتم، مادری و پرورش انسانه. واقعاً چی ارزشمندتر از اینه که خدا برای رشد و پرورش مخلوقاتش، روی من حساب کرده و منو مأمور این کار کرده؟ هر کی هم از من بپرسه «چرا بچه آوردی؟ آیا واقعاً به نفعته؟» می‌گم اون دنیا دست من خالیه و اگه خدا از من بپرسه عمرت رو در چه راهی صرف کردی؟ می‌گم: «خدایا تو برای خلقت اشرف مخلوقاتت به خودت احسنت گفتی🥹، و من سعی کردم نقشی توی پرورش این اشرف مخلوقات داشته باشم». و در واقع من برای منفعت خودم دارم بچه میارم😉. مدام توی خونه در این مورد فکر می‌کردم و می‌دیدم که خدا به کمک این حقایق فطری، راه رو نشونم می‌ده. توی حرف‌های بزرگان هم اینو می‌دیدم. مثلاً امام خمینی (رحمه‌الله‌علیه) می‌گفتن: «اشرف کارها در عالم مادری ست». شنیدن این جمله منو به پرواز در می‌آورد🥰. این شده بود یه چراغ روشن که من ازش قوت می‌گرفتم. خداروشکر می‌کردم که به این نتیجه رسیدم. من یه قدم به سمت خدا رفته بودم و خدا دائم داشت کلی در رو به روم باز می‌کرد💛. یادمه یه روزی که محمدعلی رو برده بودم شن بازی کنه، خانومی رو دیدم که چهار تا بچه داشت و پنجمی رو هم با فاصلهٔ کمی باردار بود. یکی از خانوما ازش پرسید: «فاصله بچه‌ها نزدیک نیست؟ خیلی زود نیاوردی؟🫣» اون خانم مطلب خیلی جالبی گفت که هنوزم چهره و صداش توی ذهنم مونده. گفت: «الان زمان طلایی (گلدن تایم) زندگی‌م برای بچه آوردنه. من نمی‌خوام بگذره و از دستش بدم. بعداً هم می‌تونم برگردم سر کارم و درس بخونم، اما الان رو خرج چیز دیگه نمی‌کنم و فقط بچه میارم.» اینجا بود که متوجه شدم با هدایت فطرتش، اون خانومی که نمی‌دونم اصلاً چه دین و آیینی داشت، همون فکری رو داشت که من مسلمون داشتم☺️. فکر می‌کردم اگه آدم به دور از هیاهوها و تشویق و تمجیدها و فشارهای اطرافیان برای پیشرفت‌های اجتماعی، خوب فکر کنه، به نتیجه می‌رسه که چرا خلق شده😇. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۶. خودمو توی بچه‌هام تکثیر می‌کنم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) فکرهایی که دربارهٔ هدف و مأموریتم می‌کردم و نکته‌های جدیدی که به ذهنم می‌رسید، منو خوشحال می‌کرد. از لحاظ نظری و تئوری کاملاً اقناع بودم، ولی یه جایی توی عمل، خیلی برام سخت شد😥. توی دورهمی‌ها و هیئت‌هامون دوستامو می‌دیدم که هم‌زمان با هم شروع کرده بودیم ، ولی اونا برعکس من🥲، پیشرفت درسی خیلی زیادی داشتن. مثلاً اون دوستمون که باهم برای تافل می‌خوندیم، با اینکه از دانشگاه آزاد شیراز مدرک گرفته بود، ولی تونست پذیرش SFU رو بگیره. می‌دیدم همه دارن پیشرفت می‌کنن و با خودم می‌گفتم: «نکنه من عقب موندم؟! نکنه من کم می‌ذارم و کوتاهی می‌کنم؟😞 ندیدی فلانی با بچه تونست درس بخونه؟ تو چرا نمی‌تونی؟😏» بعد خودم جواب خودمو می‌دادم: «شرایط آدما فرق می‌کنه. ارزش‌هاشون فرق داره. من دست تنهام و نمی‌تونم به هر مهد و پرستاری اعتماد کنم و بچه رو تحت هر شرایطی، هر جایی بذارم و به کار خودم برسم.» هی با خودم می‌گفتم: «نه، تو داری کار درست خودت رو انجام می‌دی🥰 و خدا هم این‌جوری ازت راضی‌تره.» طی این گفتگوها با خودم؛ نه ناگهانی، بلکه به مرور این رضایت، توی وجودم نهادینه شد☺️. دیگه به جایی رسیده بودم که اگه می‌دیدم یکی از دوستام که دختر عاقلی حسابش می‌کردم، می‌گفت داره دکتری شروع می‌کنه، تو دل خودم بهش می‌گفتم آخه بندهٔ خدا تو دیگه چرا این کار رو کردی؟!🥺 و واقعاً خیلی‌ها بودن که تازه توی اوایل سی سالگی دکترا رو شروع کرده بودن و با اون همه آزمایشگاه و کار عملی و... معلوم نبود کی تموم بشه و آیا بعدش بتونن بچه‌دار بشن یا نه🥲. می‌دیدم که متأسفانه بعضی‌هاشون توی همین شرایط چقدر افسرده شده بودن😥. بعدها که چند فرزندی شدیم، بعضی از دوستام بهم می‌گفتن: «خودت چی پس؟😏 تا کی همه‌ش بچه بچه؟ بچه وفا نداره و می‌ره و...» می‌گفتم: «من کاری ندارم می‌رن یا نه، بچه‌ها انگار که خود من هستن🥰. من دارم خودم رو توی بچه‌هام تکثیر می‌کنم. اینکه امام خمینی (رحمة‌الله‌) می‌گفتن ما مفتخریم که زنان ما در تمام عرصه‌های اجتماعی سیاسی فرهنگی نظامی و... فعالیت دارند، من خودم رو همون زنی می‌بینم که در تمام این صحنه‌ها فعالیت داره، علی‌رغم اینکه نشستم تو خونه و عملاً انگار که هیچ فعالیتی ندارم😉. قرار بوده من یه نفر به تنهایی توی جامعه موثر باشم؟ حالا قراره چند تا از من و تفکر من، توی جامعه فعال بشن و ان‌شالله خیر برسونن😍 و خدا هم امیدوارم به نیت‌هام برکت بده. من نمی‌دونم آزمایش‌های خدا چطور پیش می‌ره و چقدر از پسشون برمیام، ولی امید دارم به کمک و لطف خدا.» همین‌طور که محمدعلی بزرگ می‌شد، خانواده‌هایی رو می‌دیدم که پدر و مادر دوست داشتن برگردن و حتی اعتراف می‌کردن🥺 که اشتباه کردیم موندیم، ولی چون بچه‌هاشون اون‌جا مدرسه رفته بودن و دوست و رفیق داشتن و خودشونو اون‌جا پیدا کرده بودن، حاضر نبودن برگردن، و پدر و مادر هم به خاطر اونا مونده بودن. به این فکر می‌کردم که اگه محمدعلی هم به سن مدرسه برسه، دیگه نمی‌تونیم برش گردونیم ایران😓 و اگه برگردیم هم در اولین فرصت مهاجرت می‌کنه کانادا. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۷. اونایی که اونجا موندن، بچه‌هاشونو از دست دادن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) با خانواده‌هایی مشورت می‌کردم که بیست سی سال بود اونجا زندگی می‌کردن و جالب بود حتی یه خانواده هم نمی‌گرفت من خوشحالم از اینکه اینجا اومدم و موندم😥. یکی‌شون به من می‌گفت اینجا موندن مثل این می‌مونه که بچه‌تو بندازی‌ توی یه رودخونهٔ پر تلاطم، بعد بگی خلاف جهت آب شنا کن!🥺 باید برای تک تک اعتقادات و ابتدائی‌ترین کارهات، یه عالمه به بچه‌ت توضیح بدی که چرا ما با بقیه فرق داریم! و همین پیرت می‌کنه😣. خانواده‌ای اونجا بودن که خانوم استاد دانشگاه UBC بود و همسرش هم شغل و درامد خوبی داشت. دو تا دختر داشتن و به خاطر اینکه بچه‌هاشون تو مدرسهٔ مسجد شیعیان درس بخونن، خونه‌شونو جابه‌جا کرده بودن. اون اوایل هر دو دخترشون که ماشالله خیلی هم خوشگل بودن، محجوبانه می‌گشتن و تیپ‌های پوشیده داشتن، اما چند سالی که گذشت و وارد نوجوونی شدن، دیگه به زور روسری سرشون می‌کردن! مادرشون همیشه آه می‌کشید و می‌گفت ما اشتباه کردیم😓. همهٔ تلاشمونو کردیم، ولی بچه‌هامونو از دست دادیم. دختر مسئول مراسم‌هامون هم که محجبه بود، خاطراتی از زجر کشیدن‌هاش توی مدارس اون‌جا می‌گفت که عجیب بود. یکی از برادرهاش اون‌قدری پیش رفته بود که دیگه رسماً یه کانادایی شده بود و حتی حاضر نبود با یه دختر ایرانی ازدواج کنه🥲. با خودم می‌گفتم من نهایتاً بتونم نماز و حجاب و روزه رو به بچه ‌هام یاد بدم، ولی استکبارستیزی و تولی و تبری رو چیکار کنم؟🫣🤔 نماد استکبار چیه غیر از کشوری که داره تحت حمایتش زندگی می‌کنه؟ چطور بتونه بگه مرگ بر طاغوت و مرگ بر آمریکا؟ فرض بگیریم که بچهٔ من متوجه بشه، بچه‌هاش و نسلش چی؟ اونا دیگه چیزی از این ارزش‌ها یادشون می‌مونه به جز اینکه یه پدربزرگ و مادربزرگ ایرانی دارن؟🥺 دوری از خانواده هم خیلی اذیتم می‌کرد. می‌گفتم مگه چقدر زنده‌ایم که مامانم توی ایران غصه بخوره که فلان جا رفتیم تو نبودی، فلان چیزو خوردیم که تو دوست داری و خودت نبودی و... همه‌ش هم فکر می‌کردن که حیف شد، یه بچه ای داشتیم که دورهم خوش بودیم، گذاشت و رفت و فقط سالی دو سه هفته می‌بینیمش. منم اون‌جا هر جایی می‌رفتم و هر غذایی می‌خوردم یاد مامانم بودم. توی هر خوشی انگار یه چیزی کم داشتم😥. همسرم هم با اینکه اولش قصد داشتن برای زندگی کانادا بمونن، ولی به مرور نظرشون عوض شد و تصمیم گرفتن برگردن🥰. می‌گفتن اینکه ما توی کانادا مالیات می‌دیم و ازش برای جنگ علیه مسلمان‌ها و مردم مظلوم استفاده می‌شه، مثل اینه که توی جنایت‌هاشون شریک باشیم. یه روایت از امام کاظم (علیه‌السلام) شنیده بودن که صفوان جمال رو به شدت نهی می‌کنن از اینکه شترهاش رو به هارون اجاره بده و حتی به اندازهٔ مدتی که قراره اجرتش رو بگیره، امید داشته باشه که اون حاکم طاغوت زنده بمونه. این برامون اتمام حجت بود و به خیلی از دوستامون هم گفتیم این روایت رو.🫣 از طرفی فکر می‌کردیم که ما توی بهترین دانشگاه دولتی ایران درس خوندیم و این‌قدر برامون از بیت‌المال سرمایه‌گذاری شده به امید اینکه یه خیری به کشور خودمون برسونیم، اون وقت درست نیست ما کلا بریم یه جای دیگه زندگی کنیم و کشورمون رو رها کنیم. بعدها که برگشتیم ایران، دانشجوهای همسرم مدام ازشون سوال می‌کردن علت برگشتنتون چی بوده و چرا اون زندگی و امکانات رو رها کردید. چون هی باید جواب می‌دادن و بحث‌ها طولانی هم بود، تصمیم گرفتن یه جزوه‌ای در این مورد بنویسن. دو سه سالی طول کشید و تبدیل به یه کتاب شد به اسم "چرا به ایران برگشتم". از بی‌تجربگی‌مون😓، چاپ این کتاب رو به نهاد رهبری در امور دانشجویان خارج از کشور، دادیم که متاسفانه کم‌لطفی و کم‌توجهی‌شون باعث شد دلشون برای بودجهٔ دولتی نسوزه و فقط ۵۰۰ جلد ازش چاپ کردن و به مدت یه سال، تو جشنواره‌های داخلی در حد به‌به و چه‌چه ازش رونمایی کردن و بعدم کنار گذاشتنش😫. کتابی که باید به دست دانشجوهای خارج کشور می‌رسید و توی انتخاب مسیر آینده کمکشون می‌کرد، این‌جوری از دست رفت. ناشرهای دیگه هم چون قبلاً کتاب توسط ناشر دیگه‌ای چاپ شده بود، قبول نکردن چاپ مجدد کنن🥺 و تلاش‌های چند سالهٔ همسرم برای این کتاب بر باد رفت. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۸. اوایل بارداری دوم، برای همیشه برگشتیم ایران.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) تصمیمون برای برگشت به ایران قطعی شد، ولی خدا برامون یه شگفتانه داشت!😉 محمدعلی رو دو سال قمری از شیر گرفتم و همون ماه باردار شدم. خداروشکر بارداری خیلی خوبی بود. سوزش معده داشتم ولی حالت تهوعم کمتر بود. هر کی متوجه می‌شد سوزش معده دارم، فکر می‌کرد به خاطر روزه ست🤭 (ماه رمضون بود). دلم نمی‌خواست اون اوایل بقیه متوجه بارداری‌م بشن. برخلاف بارداری قبلی، هم فصل بهار بود، هم خونه‌مون خوب بود، هم ماه رمضون بود و هر پنج روز با دوستامون تقسیم کرده بودیم و خونه هم‌دیگه افطاری ساده داشتیم. دم غروب می‌رفتیم یه جزء قرآن می‌خوندیم و بعدم افطاری، مثل نون و پنیر و خیار گوجه. همون جا شام ساده‌ای هم می‌خوردیم و برمی‌گشتیم. ماه رمضون‌ها اصلاً حس غربت و تنهایی نداشتم🥹. دورهم بودیم و مناسبت‌هایی مثل ولادت امام حسن و شب‌های قدر رو خیلی باشکوه برگزار می‌کردیم. وقتی قصد برگشتن کردیم، یه غصه داشتم. اگه من بچه نداشتم🫣 و دانشگاه می‌رفتم و درامد داشتم، می‌تونستیم با پولی که پس‌انداز کردیم، توی ایران خونه بخریم. ما تمام سعی‌مونو کرده بودیم که خرج‌هامون حداقل باشه و پس‌انداز کنیم، ولی اگه حقوق من هم بود، کارمون خیلی راحت‌تر می‌شد. از طرفی پشتیبانی مالی خانواده‌هامون رو نداشتیم و فقط روی پای خودمون بودیم. از اون‌جا که خدا خیلی مهربونه، هفتهٔ آخری که می‌خواستیم برگردیم و سرمون گرم جمع و جور کردن بود، همسرم یه ایمیل دریافت کردن که یه جایزهٔ علمی ۲۷ هزار دلاری برنده شدن. این همون برکتی بود که به خاطر پسرمون خدا به زندگی ما داد😍. باید کل زندگی رو توی ۶ تا چمدون ۳۲ کیلویی جا می‌دادم و خیلی فشار روم بود.😫. یه عالمه لباس و اسباب‌بازی داشتیم. بعضی از اسباب‌بازی‌ها هدیه بود و بعضی رو از دست‌دوم فروشی‌های خونگی پیدا کرده بودیم. اون‌جا گاهی خانواده‌ها توی انباری خونه‌شون وسایلی که لازم نداشتن رو برای فروش به صورت دست‌دوم با قیمت کم یا مجانی می‌ذاشتن و فرصت خوبی بود برای خرید😉. لباس‌های نوزادی محمدعلی چند تا چمدون شد. از طرفی از همون اوایل وقتی می‌دیدم فروشگاه‌ها تخفیف زده، لباس نوی پسرونه (حدس می‌زدم بیشتر بچه‌هام پسر می‌شن!😅) با سایزهای مختلف، برای بچه‌های آینده‌مون می‌خریدم. اون لباس‌ها جنس‌های خوبی داشتن و ما هم که برای بچه‌دار شدن برنامهٔ طولانی مدت داشتیم😉، دلم نمی‌اومد نیارمشون ایران. قبل از برگشتمون، هر کدوم از دوستامون که می‌خواستن بیان ایران و می‌تونستن بار بیارن، چمدون رو پر می‌کردیم و می‌دادیم بهشون و لطف می‌کردن می‌آوردن ایران و اونا رو تحویل خانواده‌مون می‌دادن. کلا چهارده تا چمدون شد🤭. باید خونه رو کاملاً تمیز تحویل می‌دادیم و اگه کمترین کثیفی‌ای بود، ازمون جریمه سنگینی می‌گرفتن😕. چند تا از دوستامون هم اومدن برای کمک توی تمیز کردن خونه و یه سری از وسایلمون هم که نشد بار کنیم، سپردیم که یا بدن بره یا اگه به دردشون می‌خوره بردارن. عصر روزی که پرواز داشتیم، از صبح هی می‌نشستم و می‌گفتم دیگه تموم شدم! دیگه نمی‌تونم! اما می‌دیدم دوباره یه جایی یه کاری مونده😫 و مجبور بودم با ته‌موندهٔ انرژی‌م برم سراغش. ۲۴ ساعتی تا ایران پرواز داشتیم. اول ۱۲ ساعتی تا آلمان رفتیم و منم تمام مدت روی صندلی نشسته بودم. بعد هم چند ساعتی فاصلهٔ بین دو پرواز رو روی صندلی‌های فرودگاه بودم، که اصلاً مناسب درازکشیدن نبود😥. سه صبح رسیدیم ایران و دو سه ساعت بعدش دچار لکه‌بینی و خون‌ریزی شدم😭. اصلاً امید نداشتم با اون همه فشار کاری و نشستن‌هام، بچه‌مون بمونه ولی خداروشکر عمرش به دنیا بود و با یه استراحت یکی دوهفته‌ای حالم خوب شد. شهریورماه ۱۳۹۲ بود که برگشتیم ایران. چهار سال تحصیل دورهٔ دکترای همسرم طول کشید و حدود نه ماهی هم پروژهٔ پست دکترا انجام دادن و چون برای استادی دانشگاه علم و صنعت استخدام شده بودن، باید قبل از مهرماه می‌اومدیم. مدتی بعد از برگشتمون، جایزهٔ همسرم رو نقد کردیم که می‌شد ۷۰ میلیون تومن. خودمون هم ۷۰ میلیون پس‌انداز داشتیم و با وام و قرض، تونستیم یه خونهٔ ۷۰ متری به قیمت ۳۱۳ میلیون بگیریم. علاوه بر خونه، یه پراید هم خریدیم😍. از دیدن ماشینمون خیلی ذوق داشتم و می‌گفتم خدایا ما پنج سال هی رفتیم ایستگاه اتوبوس و مترو و انتظار کشیدیم تا برسیم به مقصدمون، حالا شکرت که راحت می‌شینیم تو ماشین و می‌ریم. پرایدمون برام بهترین ماشین دنیاست😅😍. همونی که ما رو از بی‌ماشینی درآورد. با اینکه الان یه ماشین دیگه داریم ولی به همسرم پیشنهاد دادم اینو نگهش داریم. با وجود سر و صداهایی که از همه جاش در میاد، خیلی برام دوست داشتنیه☺️. 🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۹. پسر دومم زردی داشت و منم افسردگی گرفته بودم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بخشی از پول خونه‌ای که خریدیم رو از طریق رهن کامل مستاجر پرداخت کردیم و نمی‌تونستیم خونهٔ خودمون ساکن بشیم. یه خونه نزدیک مامانم اجاره کردیم. قدیمی بود و یه خوابه، زندگی کانادا دید منو باز کرده بود و یه خوابه بودنش برام کفایت می‌کرد☺️. فقط یه مشکلی که داشتیم، نداشتن اسباب و اثاث خونه بود!😅 قبل از رفتن همهٔ جهازم رو فروخته بودم و عملاً فقط چند تیکه خرده ریزه مونده بود. پولی هم نداشتیم🥲 و همه رو برای خرید خونه و ماشین داده بودیم. یه یخچال دست‌دوم، یه لباسشویی ایرانی و یه گاز ایرانی خریدیم. فرش رو هم یه بنده خدایی بهمون داد. از اون مدل قدیمی‌ها بود و اتفاقاً کنارش هم سوخته بود. ولی خب ناچار بودیم از همون‌ها استفاده کنیم. بقیهٔ خونه خالی بود و کفش هم موزاییکی. چند تیکه ظرف و ظروف از خونهٔ مادرم آوردیم و زندگی رو شروع کردیم. به خاطر قرض‌هامون زندگی خیلی سخت می‌گذشت و دستمون خیلی خیلی تنگ بود🥺. شهریور ماه بود که برگشتیم ایران و اسفند وقت زایمانم بود. ساعت نه صبح از درد بیدار شدم. همسرم توی جلسه بودن که زنگ زدم. گفتن مطمئن شو دردهای واقعیه، بعد بریم بیمارستان. چون سر محمدعلی دردهای کاذب زیاد داشتم. دلم خواست توی این فاصلهٔ مطمئن شدنم خونه رو دسته گل کنم! آشپزخونه مونده بود به عنوان آخرین نقطهٔ خونه‌تکونی که هی کثیف می‌شد.😅 کارمو تموم کردم و زنگ زدم مامانم. دردهام پنج دقیقه‌ای بود و تصوری از این مدل درد و نظمش، توی خونه نداشتم. (زمان زایمان محمدعلی ۱۲ ساعت توی بیمارستان طول کشید) مامانم هم می‌گفتن هنوز زوده، صبرکن بیام کاچی درست کنم برات، بعد بریم بیمارستان. دم اذان ظهر بود که رسیدیم بیمارستان و گفتم بذارید اول نمازمو بخونم. اما خانوم ماما گفت همین الان باید بری برای زایمان و تازه دیر هم اومدی!😅 یه ربع بیست دقیقه بعد محمدحسین به دنیا اومد. به همسرم که گفته بودن بچهٔ شما به دنیا اومده، باور نمی‌کرد و می‌گفت اشتباه می‌کنید!😂 فکر می‌کرد مثل زایمان قبلی کلی طول می‌کشه. مامانم توی بیمارستان همراهمون بود، اما متوجه شدم مریض شدن. آرد کاچی ریه‌شونو تحریک کرده بود و استرس زایمان هم مزید بر علت شده بود. فردا صبحش مامانم به خاطر اینکه حالشون بد بود، خونهٔ خودشون بودن و منم خونه خودمون. خیلی اهل کمک گرفتن از کسی نبودم و اینجا توی ایران هم، خودمون بودیم و نوزاد کوچولومون🥹 و کسی عملاً کمک کار ما نبود. مامانم که همچنان مریض بودن، مادرشوهرم هم با اینکه از پا افتاده بودن و نمی‌تونستن بیان، چند وعده‌ای غذا فرستادن برامون. خواهرمم هم‌زمان با من باردار بود و خودش هم از مامانمون کمک می‌گرفت. (توی یه ساختمون زندگی می‌کردن.) محمدحسین زردی داشت و خیلی غصه می‌خوردم. سر محمدعلی این تجربه رو نداشتم. افسردگی گرفته بودم، بعدها برادرم مسخره‌ام می‌کرد و می‌گفت یادته چقد گریه می‌کردی؟! ولی خداروشکر دو سه هفته‌ای برطرف شد و حال منم خوب شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۰. سقطی که داشتم برام از ده تا زایمان سخت‌تر بود.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) محمدحسین هم مثل داداشش به شیر خودم وابسته بود. بعداً هم که غذا خور شد، چون خیلی بدغذا بود، شرایطمون بدتر از زمان محمدعلی شد🥴. حداقل پسر اولم سر یک سالگی غذاخور شد، ولی دومی از همون اول تا الان که ده سال گذشته، هنوزم با غذا خوردن آشتی نکرده!🤐 رسماً به جز رسیدگی به بچه‌ها نمی‌تونستم کار دیگه‌ای بکنم. روحیه‌م طوری نبود که بچه‌ها رو جایی بذارم و برم و حتی اگه می‌خواستم برم هم به خاطر شیرخوار بودن کوچیکه، نمی‌شد حتی برای یه ساعت😬 بذارمشون پیش کسی. حدود یه ترمی به پیشنهاد دوستم معلم آزمایشگاه یه مدرسه شدم. یه روزش رو مامانم می‌اومدن پیش بچه‌ها و یه روزش مادرشوهرم. محمدحسین هشت ماهه بود و می‌دیدم آخر وقت مدرسه بهم زنگ می‌زنن که بدو بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده!😫😨 و واقعاً هم نمی‌خورد. دیدم این‌طوری نمی‌شه و از کارم استعفا دادم. دو سالی گذشت و دوباره تصمیم به بارداری گرفتم. محمدحسین رو تا ۲۱ ماه شیر دادم. از اختلاف سنی اون دو تا راضی بودم و دوست داشتم بچهٔ بعدی‌مون حتی اختلاف سنی کمی با محمدحسین داشته باشه. یازده هفته باردار بودم که رفتم سونو، انتظار شنیدن یه صدای قلب واضح رو داشتم🥹، اما دکتر گفت از هشت هفته به بعد دیگه قلبش نزده😭 و به زودی سقط می‌شه. خودشون گفتن برو خونه، سنش کمه و با قرص دفع می‌شه. قرص رو استفاده کردم و دچار دردهای شدیدی مثل درد زایمان شدم، با خون‌ریزی خیلی زیاد. این‌قدر حالم بد شد که غش کردم. کل صحنه‌های زندگی‌م مثل فلش کارت از جلوی چشمم رد می‌شد و صدایی نمی‌شنیدم. یه کم که گذشت همسرم صدام زد و تونستم دستمو براش تکون بدم. همسرم با خواهرم تماس گرفت و بنده‌‌خدا از شدت نگرانی گفته بود سریع بیاید که زهرا مرد😓. اونام از ترس و هولشون سریع سوار ماشین شده بودن، تا زودتر برسن به ما. مادرم هم بعداً پشت سرشون پیاده راه افتاده بودن سمت خونهٔ ما. ده دقیقه‌ای پیاده فاصله داشتیم. ولی تا رسیدن دیگه اورژانس منو برده بود بیمارستان. من تا صبح بیمارستان بودم تا کمی حالم بهتر شد. وقتی برگشتم خونه دیدم مادرم که شب رو پیش بچه‌ها مونده بودن، از استرس این اتفاق، دوباره حالشون بد شده😞. این سقط فشار خیلی زیادی به بدنم آورد. حس می‌کردم از ده تا زایمان هم‌زمان سخت‌تر بوده! کمردردهای زیادی داشتم و حافظه‌م کم شده بود؛ یادم می‌رفت فلان چیز رو کجا گذاشتم، یا یادم نمی‌موند چی گفتم و... توی همون روزا یکی از دوستام که از قضیهٔ سقط باخبر شد و متوجه شد من حالم بده و کمکی ندارم و با بچه‌ها خونه تنهام، یه روز اومد و خونه‌مون رو جارو زد و جمع و جور کرد و رفت. متأسفانه به خاطر اخلاقی که دارم، اصلاً به گرفتن نیروی کمکی و خدماتی راضی نمی‌شم. دو سه دفعه هم که اومدن و رفتن، واقعاً از کارشون راضی نبودم که بگم به دردم خورد و کارش خوب بود. به همین خاطر برای کارهای خونه، خودم تنهام. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۱. وقتی فهمیدم بچه‌م سالمه، از خوشحالی گریه کردم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) خداروشکر تونستم با توصیه‌های طب سنتی، بعد از سقط بدنم رو تقویت کنم و حالم بهتر شد. شش ماه بعد دوباره باردار شدم. به خاطر ترسی که از سقط قبلی داشتم🥺، همه‌ش دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم این یکی برامون بمونه. با دعای ۲۵ صحیفه سجادیه در حق فرزندان آشنا شدم و دیدم چقدر قشنگه و امام سجاد (علیه‌السلام) چقدر کامل و جامع، به عنوان یک پدر در حق بچه‌هاشون دعا کردن. توی سه ماهه اول بارداری، خیلی این دعا رو می‌خوندم. روزی هم که رفتم سونو و دکتر گفت شرایط جنین خوبه🥹، از خوشحالی گریه‌م گرفت. دکتر پرسید قبلاً نازا بودی و الان خدا بهت بچه داده؟😅 گفتم نه! و البته نگفتم که دوتا بچه دیگه هم دارم و برای چی دارم گریه می‌کنم. برای زایمان سوم هم مثل دومی، دردهای منظم داشتم. بیمارستان از خونه فاصله داشت. سومی هم بود و می‌ترسیدم دیر برسم و این یکی توی ماشین به دنیا بیاد🤭. به همین خاطر ترجیح دادم زودتر برم، البته بعداً فهمیدم که چه اشتباهی کردم!😓 ساعت دو صبح با مادرم رفتیم بیمارستان و گفتن زوده حالا، یا برو خونه، یا برو توی محوطه قدم بزن. مامانم توی نمازخونه استراحت می‌کردن و منم برای خودم قدم می‌زدم. ساعت شش رفتم بالا، ولی عملاً هفت وارد اتاق زایمان شدم و سه ساعتی طول کشید تا بچه به دنیا بیاد. این مدت خیلی بهم سخت و تلخ گذشت. شب رو نخوابیده بودم🥲 و صبح هم میلی به خوردن صبحانه‌ای که همسرم گرفته بودن، نداشتم. دهنم خشک شده بود و به سختی نفس می‌کشیدم. همهٔ خوراکی‌های تقویتی که برای زایمانم برده بودم، مثل خرما و شربت عسل و رنگینک هم دست مامانم بود و ایشونو اصلاً راه نمی‌دادن بیان پیش من!🤐 با اینکه کلی اصرار کرده بودن که بچه من داره زایمان می‌کنه و باید پیشش باشم، کادر بیمارستان نذاشته بودن. بعداً هم منکر شده بودن که نه این‌جوری نبوده! اگه می‌گفت زایمان داری، می‌ذاشتیم بیاد بالا!😏 خلاصه، زایمان محمدمهدی که خیلی هم تپل بود و سخت به دنیا اومد، برام تجربه شد که دیر بیمارستان رفتن بهتر از زود رفتنه!😉 ساعت ده صبح ۱۸ اسفند ۱۳۹۵ بود که محمدمهدی به دنیا اومد. با فاصلهٔ سه سال از محمدحسین. مامانم تا ظهر بیشتر نتونستن پیشم باشن و باز مریض شدن. بعدش خواهر همسرم اومدن کمک ما و از فرداش هم دوباره ما پنج نفر تنها بودیم☺️. از توی بیمارستان سعی کردم خیلی خوب به خودم برسم که زود سر پا باشم. یه ساک رو پر کرده بودم از کاچی (که موقع سقط اولم پختشو یاد گرفته بودم) و شربت عسل‌گلاب‌بیدمشک و... و مدام می‌خوردم. بقیه هم می‌گفتن چه زائوی حواس جمعی هستی😉 و چقدر به خودت می‌رسی. برای این زایمان هم یه جوری که انگار اوضاع هیچ فرقی نکرده، برگشتم خونه و باز کلی کار روزمرهٔ خونه داشتم؛ از شستن و پختن و جمع کردن و... که تازه عیادت و مهمونی هم شده بود سختی مضاعف. باید بلند می‌شدم جمع می‌کردم و وسایل پذیرایی آماده می‌کردم. گاهی غبطه می‌خوردم به کسایی که بعد زایمان کمکی داشتن.🥺 ولی خداروشکر من هم چون دست تنها بودم، خدا کمکم کرده بود و بهم توان داده بود بتونم از پس کارام بر بیام. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۲. بچه‌داری تازه از سومی به بعد شیرین می‌شه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) به همه می‌گم بچه‌داری تازه از سومین بچه شیرین می‌شه. کارها زیاده ها ولی بچه‌داری راحت‌تره😉. زمان بچه اول والدین بی‌تجربه‌ان و زندگی تغییر اساسی کرده، مدیریت زمان و رفت‌و‌آمد همه باید با هماهنگی بچه باشه 😊. زمان دومی که مدیریت کردن نوزاد و یه بچهٔ دیگه باهم سخته😩. یکی وابسته‌ست و اون یکی رسیدگی فراوون می‌خواد. گاهی پیش می‌اومد موقع خوابوندن محمدحسین، محمدعلی نمی‌رفت بیرون اتاق و سر و صدا می‌کرد. زمان سومی اما، اولی و دومی هم‌بازی شدن🥰 و دیگه تو می‌مونی و شیرینی نوزاد داری. وابستگی بچه‌های اول و دوم هم خیلی کم می‌شه😉. یادمه یه هفته‌ای تا تعطیلات عید مونده بود و باید برای غربالگری محمدمهدی می‌رفتیم مرکز بهداشت. همسرم دانشگاه بودن و بابام اومدن دنبال ما و محمدحسین هم که به شدت بچهٔ وابسته‌ای بود، دنبال ما راه افتاد که بیاد🥲. بابام ما رو پیاده کردن تا برن ماشین رو پارک کنن، منم واسه خودم رفتم سمت در ورودی. غافل از اینکه محمدحسین هم پشت سر ما خواسته پیاده بشه🫣. پدرم پیاده‌ش کرده بودن و خودش از جوب آب پریده بود و تنهایی اومده بود و بدون هیچ گریه زاری‌ای خودشو رسونده بود به من. واقعاً همون یه دقیقه فاصله‌ای که بیاد به من برسه، عجیب بود برام🤔. سه ساله بود ولی اصلاً بچه مستقلی نبود و دیدن اینکه همه این کارا رو خودش مستقلاً انجام داده خیلی برام جالب بود. از همون روز بود که دیگه محمدحسین یه پسر دیگه شد و به عنوان یه کشف اینو مطرح می‌کردم؛ که تا دیده یه نوزاد کوچیک بغلمه، خودش متوجه شده که باید از این به بعد، روی پای خودش بایسته. خداروشکر تعطیلات عید رسید و همسرم خونه بودن. از اون‌جایی که خیلی بچه دوستن، توی کارای بچه‌ها کمک زیادی می‌کردن. همیشه هر جایی که مهمونی می‌رفتیم، بچه‌ها‌ی فامیل دورشون جمع می‌شدن و کلی با هم بازی می‌کردن🥰. البته بعد از اینکه اومدیم ایران و همسرم هیئت‌علمی تمام وقت دانشگاه علم و صنعت شدن و سنشون هم بالاتر رفت، کمتر فرصت می‌کردن بچه‌ها رو دور خودشون جمع کنن، ولی هم‌چنان توی کارای بچه‌داری کم نمی‌ذاشتن. مثل عوض کردن و حموم بردن و خوابوندن و...☺️ برخلاف بچه‌داری خوبشون، آشپزی اصلاً بلد نیستن. تا مجرد بودن که خونهٔ مادرشون زندگی می‌کردن و خوابگاهی هم نبودن، بعدش هم که ازدواج کردیم. این باعث شده بود نتونن توی این زمینه کمک کنن🤭 و بعد زایمان کار آشپزی‌م دو برابر بشه. باید یه غذای خاص و مقوی، مثل ماهیچه و کباب برای خودم می‌ذاشتم، یه غذایی هم برای بقیه. (نه اینکه از غذای خودم اصلاً به بقیه ندم😅، ولی باید جدا از بقیه حواسم به تغذیه خودم هم می‌بود.) من و خواهرم، موقع بارداری محمدحسین، باهم باردار بودیم و دخترش که به دنیا اومد، دو ماه از پسر دومی من بزرگتر بود. این هم‌زمانی شرایط جالبی رو برامون پیش آورد. خواهرم بعد از نه ماه که مرخصی زایمانش تموم شد، برگشت سر کار پرستاری‌ش. پسر بزرگترش پیش دبستانی می‌رفت و دخترش هم پیش مامانمون می‌موند. یه مدتی مامانم صبح‌ها که خواهرم کشیک داشت می‌رفتن خونه‌شون می‌موندن، اما بعد از یه مدت گفتن چرا ما این‌جوری تنها بمونیم توی خونه؟😉 دوتایی می‌اومدن خونه ما😍. این‌طوری روزهای خیلی خوشی کنار مامان و بابام و بچه‌ها داشتیم. بابام بازنشسته بودن و سرظهر به جمع ما اضافه می‌شدن، بچه‌ها هم دو به دو هم بازی شده بودن. بعدازظهر که می‌شد و وقت برگشت خواهرم بود، مامانم اینا هم می‌رفتن و دوباره فردا به همین شکل می‌گذشت. این همراهی و همکاری من و خواهرم یه جای دیگه هم خودشو نشون دادن: تامین لباس بچه‌ها! من خودم چندان اهل خرید نیستم و به نظرم یکی از سختی‌های بچه داریه!😅 برعکس خواهرم، اهل خریده. خواهرم وقتی می‌رفت خرید، برای بچه‌های من هم لباس می‌خرید. می‌گفت چون می‌دونم بعدا قراره بچه‌های تو هم از این لباس‌ها استفاده کنن، هیچ عذاب وجدان ندارم که برای بچه‌هام زیاد خرید کنم و اسراف بشه😉. این‌جوری همیشه بچه‌ها لباس آماده داشتن و لازم نبود برای هر مهمونی بدوم دنبال لباس و حالا جدای از هزینه‌های زیاد، لازم نبود وقتمو بذارم واسه خرید کردن😬. لبا‌س‌ها که پاره می‌شد، وصله می‌کردم برای استفاده توی خونه. با این ترفندها کلی به اقتصاد خانواده‌مون کمک می‌شد و همیشه هم بچه‌ها خوش تیپ می‌گشتن. اما یه مشکلی هم داریم؛ لباس‌ها ان‌قدر زیادن که انگار یه انبار لباس داریم🥴 و کلی بقچه. سالی چند بار باید بیارم بیرون که ببینم چیزی اندازهٔ بچه‌ها شده یا نه و خالی و پرشون کنم. مدیریت اون همه لباس، با وجود بچه‌هایی که دوست دارن ببینن توی اونا چه خبره🥲، سخته. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۳. دکترا گفتن مامانم نهایتاً شش ماه دیگه زنده می‌مونن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) روزهای خوشمون کنار هم می‌گذشت تا اینکه تابستون ۹۶ رسید. خواهرم و مامانم خانوادگی رفتن سفر مشهد. توی مسیر برگشت مامانم احساس تنگی نفس شدیدی کرده بودن. این اتفاق قبلاً هم با شدت کمتر رخ داده بود؛ اون سالی که ما برگشتیم ایران، مامانم برای پیاده‌روی اربعین رفته بودن. بعد برگشت سرفه‌های زیادی می‌کردن و اوضاع ریه‌شون بد بود🥺. پیگیری کردیم و دکترا می‌گفتن مشکوکه و احتمال وجود تودهٔ سرطانی می‌دادن، اما مادرم دکتر گریز بودن و نمی‌خواستن باور کنن مشکلی هست و می‌گفتن به خاطر پیاده‌رویه و سرما خوردم. از طرفی سابقه سرطانشون نگرانمون می‌کرد. سال ۷۴، که ما خیلی بچه بودیم، تشخیص سرطان سینه داده بودن و با وجود اینکه دکترا گفته بودن زنده نمی‌مونن، به لطف خدا، با تخلیه سینه و شیمی‌درمان و پرتودرمانی به زندگی برگشته بودن. بعد خوب شدن حالشون دکتر خیالمونو راحت کرد که دیگه مشکلی نیست و فقط باید سالانه اسکن و بررسی بشن. اتفاقاً توی یکی از چکاپ‌ها دکتر مشکوک شد، ولی مامانم قبول نکردن پیگیر بشیم و گفتن نه حالم خوبه😓. این سری وضعیت خیلی حاد بود و نمی‌شد نادیده بگیریم. پیگیری کردیم و کلی دکتر رفتیم که ببینیم مشکل از کجاست. بچه‌ها پیش من می‌موندن و خواهرم با مامانم می‌رفتن دکتر. متوجه شدیم توده‌ای توی ریه‌شون هست که متأسفانه خیلی بدخیم شده😭 و دیگه حتی شیمی‌درمانی هم براشون فایده‌ای نداره. دکترا گفتن نهایتاً تا شش ماه دیگه زنده می‌مونن... شوک وحشتناکی به ما وارد شد. مامانم درد زیادی داشتن و با اینکه آدم خیلی صبوری بودن، گاهی خیلی بی‌تاب می‌شدن. مدام مسکن استفاده می‌کردن که درد کمتر اذیت کنه. اما هنوز امید داشتن شفا پیدا کنن. ما از بهمن ماه رفتیم خونهٔ مامانم. هم مراقب بچه‌های خواهرم بودم، هم میزبان عیادت‌کننده‌ها. اونم چه عیادتی! از در خونه با گریه وارد می‌شدن، انگار که می‌خوان برن بالای سر یه فرد در حال احتضار...😏😭 خیلی‌ها به ما می‌گفتن مامانم رو بذاریم بیمارستان بمونن. اما خواهرم می‌گفتن اون‌جا نمی‌تونن درد و ناله‌شونو تحمل کنن🥴 و بلافاصله مسکن می‌زنن که بخوابن و ممکنه باعث بشه دیگه برنگردن. دو سه باری هم پیش اومد که بستری شدن و خون بهشون تزریق کردن، اما فقط برای ۲۴ ساعت حالشون بهتر می‌شد. این شد که ترجیح دادیم با وجود سختی‌های بچه‌داری و مهمون‌داری، توی خونه از ایشون مراقبت کنیم. به سختی اون شش ماه گذشت و رسید به عید ۹۷. بیماری مامان وارد فاز جدید شد. درگیر تنگی نفس خیلی حادتری شدن، به خاطر بزرگ شدن اون توده که راه نفسشون رو بسته بود. تصمیم گرفتیم مامانم یه سفر کربلا برن و حال و هواشون عوض بشه. چون به ذهنمون نمی‌رسید شفا بگیرن و دوست داشتیم این ماه‌های آخرشون، به زیارت بگذره، باز هم بعدش یه سفر مشهد رفتن. چند روز مونده به عید غدیر، شهریور ۹۷ یه همایشی توی مشهد برگزار شد و من و همسرم مهمان دعوت شدیم، به عنوان دانشجوی خارج از کشور که برگشته بودیم ایران. در مورد شرایط مهاجرت و برگشتنمون صحبت کردیم و بعدش هم یه زیارت کوتاهی رفتیم. همه مون از درد کشیدن‌های مامانم خیلی غصه‌دار بودیم و خود مامانم هم با وجود امیدواری می‌گفتن کی این دردا تموم می‌شه😩 و منتظر مرگ بودن😭. توی اون زیارت از امام رضا (علیه‌السلام) خواستم تا همین عید غدیر تکلیف مامان منو روشن کنن. اگه موندنی هستن شفاشون بدن و اگه رفتنی هستن، ببرن😔. عید غدیر همیشه برای مادرم روز ویژه‌ای بوده و هر سال نذری داشتن و بین فامیل پخش می‌کردن. اون سال هم برادرم نذری رو پختن و پخش کردن و عصرش که کارا تموم شد و برگشتن، مادرم پر کشیده بودن😔. بعد از فوت مامانم بارها به این فکر کردم که چقدر خوب شد برگشتیم ایران. اگه من کانادا می‌موندم و توی این شرایط پیش مامانم نبودم، هرگز نمی‌تونستم خودمو ببخشم. اگر اون‌جا می‌موندیم احتمالاً کاری از دستم برنمی‌اومد و فقط سر خط یه سری خبر به دستم می‌رسید که: «مامان مریض شد، مریضی مامان سرطانه، مامان حالش خوب نیست. و... مامان فوت کرد.» اصلاً برام ارزش نداشت که توی کانادا خونه و شرایط زندگی خوب و ماشین لوکس و... می‌داشتم ولی از مامانم دور بودم. به علاوه اون روزهای خوشی که از ۹۲ تا ۹۶ با مامانم داشتم رو هرگز تجربه نمی‌کردم. اون یک سال و دو سه ماهی که از تشخیص بیماری تا فوتشون زمان بود و خدمتشون رو کردم، اون مسافرت کربلایی که باهم رفتیم، نتیجه‌ش شد دعای مامانم برای من🥺، که می‌دونم این دعا برای کل زندگی من کافیه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۴. می‌خواستیم خونه‌ای بخریم که بشه توش هیئت برگزار کرد.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بعد از فوت مامانم چند ماهی محمدمهدی رو شیر دادم تا ۲۱ ماهش تموم شد و متوجه شدم باردارم. اما این بارداری هم به ثمر نرسید😥. لکه‌بینی پیدا کردم و وقتی رفتم سونو، متوجه شدم از هشت هفتگی دیگه قلبش نزده🥺. طبق تجربهٔ سخت قبلی‌م، از سقط کردن با قرص می‌ترسیدم و ترجیح دادم صبر کنم تا خودش توی خونه سقط بشه. منتظر بودم و سعی کردم شرایط خوبی برای خودم فراهم کنم و استراحت کنم. اما نهایتاً به خاطر خون‌ریزی زیاد حالم بد شد و بردنم بیمارستان و چیزی که ازش می‌ترسیدم سرم اومد؛ کورتاژ... برگشتم خونه، حالا دیگه بعد دو تا سقط پوست‌کلفت شده بودم! بچه‌ها و نیازهاشون سر جاشون بودن و باید بازم زندگی می‌کردیم. شروع کردم برای خودم انواع کاچی‌ها رو درست کردم. تا دو سه هفته روزی دو بار کاچی‌های مختلف درست می‌کردم و می‌خوردم. به برکت رزقی که از حضور بچه‌ها داشتیم، از نظر مالی مشکلی نداشتیم و روغن حیوانی و مغزیجات توی کاچی می‌ریختم و می‌خوردم و فکر کنم همون‌ها سریع حالم رو بهتر کرد. بعد از چند ماه دوباره برای بارداری اقدام کردیم اما یه مشکلی بود! خونه‌مون🤔. ما با یه بچه اومده بودیم توی این خونه و حالا داشتیم برای چهارمی اقدام می‌کردیم. خونه‌مون یه ساختمون سه طبقه بود و ما طبقهٔ وسط. همیشه هم سر و صدای بچه‌ها بلند بود🫣. طبقهٔ اولمون خانوم و آقایی میان‌سالی زندگی می‌کردن که بچه‌هاشون سر خونه زندگی خودشون رفته بودن. با وجود سرو‌صدا و اذیت بچه‌ها و میگرن داشتن اون خانوم، هیچ وقت تذکری به ما ندادن☺️. به جز یه دفعه که اونم بچه‌ها با میخ و چوب و چکش😩 سر و صدای عجیبی درست کرده بودن و آقای همسایه اومدن تذکر دادن که البته به حق هم بود و تازه خانومشون بعداً عذرخواهی کردن که بچه‌ان چه عیبی داره و... . منم هر از گاهی می‌رفتم و بابت آرامشی که برای ما فراهم کردن و خیالمون ازشون راحت بود، تشکر می‌کردم. یه بار گفتم ان‌شالله به جبران این آرامشی که به ما دادید، خدا توی بهشت براتون جبران کنه و یه خونهٔ باآرامش بهتون ببخشه. با اینکه ظاهر مذهبی نداشتن ولی خیلی دعای منو دوست داشتن🥰. به خاطر زیاد شدن بچه‌ها، دیگه رومون نمی‌شد بیشتر از این، توی اون خونه بمونیم😅. قسط و قرض‌هامونم تموم شده بود. به همسرم پیشنهاد دادم همت کنیم و بگردیم دنبال خرید خونهٔ بزرگتر. اصرار خاصی برای اینکه کدوم محله باشه، نداشتیم. فقط برامون مهم بود شرق تهران باشه که به دانشگاه علم و صنعت که محل کار همسرم بود، نزدیک‌ باشه. به طرز عجیبی هر خونه‌ای که پیدا می‌کردیم و حتی تا پای قولنامه می‌رفتیم، جور نمی‌شد😓. شروع کردم به کلی دعا و توسل و چله زیارت عاشورا و حدیث کسا و... واقعاً خیلی دعا می‌کردم. به شوهرم می‌گفتم ان‌قدر که برای خونه خریدن دعا کردم، برای شوهر کردن دعا نکردم!😂 البته شوخی می‌کردم، چون من برای شوهر کردنم هم خیلی دعا کردم😇. برای خرید خونه، یه سری ویژگی‌ها مد نظرمون بود؛ با توجه به سر و صدای بچه‌ها، حتماً طبقهٔ اول باشه و نورگیر خوبی داشته باشه. خوش‌نقشه باشه و البته برای هیئت گرفتن مناسب. توی کانادا تجربهٔ هیئت گرفتن توی خونه هفتاد متری رو داشتیم و ایران هم که اومدیم تا قبل از فوت مامانم، دو سالی مراسم داشتیم. یه پرده دوخته بودم و پذیرایی رو دو قسمت کرده بودم، خانوما یه طرف، آقایون یه طرف. ده دوازده نفری می‌شدیم. شروع این هیئت خونگی هم از اینجا بود که متوجه شدم همسر یکی از دوستانمون، با اینکه ظاهر مذهبی داشتن، اما خیلی از اصول اولیه و طبیعی رو در حقوق خانومشون رعایت نمی‌کردن!😞 به همسرم پیشنهاد دادم که خیلی بده ایشون بلد نیست و نمی‌دونه و داره ظلم می‌کنه. بیا مراسم دعای ندبه بگیریم جمعه صبح‌ها و موضوع سخنرانی‌ش مسائل خانوادگی باشه که به درد همه‌مون بخوره. چون هیئت گرفتن توی خونه برامون خیلی مهم بود، دقت میکردم خونه‌ای که انتخاب می‌کنیم، چه جوری می‌شه توش هیئت گرفت و زنونه مردونه‌شچه جوریه. از گشتن‌های زیاد خیلی خسته شده بودیم تا اینکه یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید! چرا ما تا حالا نرفته بودیم نزدیک خود دانشگاه محل کار همسرم دنبال خونه بگردیم؟🧐 دومین خونه‌ای که توی اون محله دیدیم رو خوشمون اومد؛ ولی طبقه پنجم بود، نه طبقه اول.😬 توی نگاه اول خیلی به دلم نشست و دیدم چقدر برای هیئت خونگی خوبه😍. نگران همسایه‌ها و سروصدای بچه‌ها بودم. با کسی که قبلاً اون‌جا ساکن بود و می‌خواستیم خونه رو ازش بخریم، صحبت کردیم و خیالمو راحت کردن که خودشون هم کلی نوه دارن که همیشه می‌اومدن خونه‌شون و خداروشکر همسایه‌های پایینی مشکلی نداشتن😉. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۵. چند ساعت بعد از تولد چهارمی، خودم رو از بیمارستان مرخص کردم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) توی اثاث‌کشی‌مون خیلی بهم سخت گذشت. کسی کمکمون نبود و من و همسرم با سه تا بچه باید همهٔ کارها رو خودمون انجام می‌دادیم😥. خانوادهٔ همسرم فکر می‌کردن ما کمک لازم نداریم😅 و ما هم چیزی بهشون نگفتیم. خانوادهٔ خودم هم مشغول اثاث ‌شی خونهٔ بابا بودن که بعد فوت مامان دیگه دوست نداشتن اون‌جا بمونن. دقیقاً اثاث‌کشی ما و خونهٔ بابا توی یه روز افتاده بود🥲. تا حدود یک ماه و نیم هر روز تیکه تیکه کارا رو انجام دادم تا تموم شد. خداروشکر از رزق بچه‌ها خونهٔ بزرگی قسمتون شده و اینو یه معجزه می‌دونم. البته برای خریدش کمکی نگرفته بودیم از پدرهامون و به همین خاطر بعد خرید خونه دیگه دستمون خالی بود. این شد که نتونستیم همون اول فرش کافی برای خونه بگیریم. از قبل فقط چهار تا فرش شش متری داشتیم. با همین بی‌فرشی😉، دو ماه بعد اینکه اون‌جا ساکن شدیم، محرم بود و هیئت گرفتیم. الان پنج سالی از زمانی که ساکن این خونه شدیم گذشته و حالا نتیجهٔ اون چله گرفتن و توسل رو می‌بینم. برای ما نور و نقشهٔ خونه اولویت بود ولی چه معیارهای مهم دیگه‌ای که در نظر نگرفته بودیم ولی خدا با بزرگی‌ش برامون جبران کرد☺️. همسایه‌های خوبی داریم که همه‌شون مالکن و ما دغدغهٔ رفت‌و‌آمد مستأجر نداریم. با اینکه ظاهر مذهبی ندارن ولی خداروشکر خوش‌فکرن و هیچ کدوم ماهواره ندارن و آدم‌های سالمی هستن. خونه‌مون خیلی به دانشگاه نزدیکه و ما که از خانوادهٔ اساتید هستیم به راحتی می‌تونیم وارد دانشگاه بشیم و بعدازظهرها بچه‌های اساتید، داخل محوطه و زمین چمن دانشگاه بازی می‌کنن. خودمم که کارام تموم بشه، می‌رم با دوستانم دیداری تازه می‌کنم و گاهی هم عصرونه و بساط شام داریم توی حیاط دانشگاه و باباها هم بعد تموم شدن کارشون، به ما ملحق می‌شن. به این ترتیب بهار و تابستون‌های خیلی خوبی رو به برکت این نزدیکی به دانشگاه، می‌گذروندیم😍. بچه‌ها‌ی همسایه‌هامون معمولاً توی خونه ما دور هم جمع می‌شن، دلم نمیاد یه دفعه بچه‌هام بریزن سر یه مامان تک‌فرزندی😅🤭، به هر حال صبر آدما یکی نیست. گاهی اوقات هم توی پاگرد طبقه‌مون زیرانداز می‌ندازن و بازی می‌کنن و گاهی هم توی حیاطن. وقتی تازه به این خونه اومده بودیم، یکی از همسایه‌ها که فقط یه پسر پنج ساله داشتن، خونه‌شونو گذاشته بودن برای فروش. اما وقتی پسرشون با محمدحسین من که هم سن هم‌دیگه بودن، هم بازی شده بود، از تصمیمشون برای فروش خونه منصرف شدن و همین‌جا موندن. حالا هم که گاهی ما می‌ریم سفر و خونه نیستم، اون بچهٔ طفلی از تنهایی و نبود هم‌بازی‌هاش خیلی اذیت می‌شه. خیالمون که از خونه راحت شد، مجدد اقدام به بارداری کردیم و دو ماه بعد، هم‌زمان با ماه محرم باردار شدم. بارداری سختی داشتم و استخوان درد شدید‌ی گرفتم😥. انقدر اذیت بودم که نمی‌تونستم تا چهل هفته صبر کنم. به خدا می‌گفتم این بچه ۳۸ هفته‌ش کامل بشه و خیالمون از ریه‌ش راحت بشه، اون دو هفته رو تخفیف بده که زودتر به دنیا بیاد!🥴 جالبه که دقیقاً دم سحر روزی که ۳۸ هفته‌م کامل می‌شد، درد سراغم اومد. همسرم گفتن زود بریم، اما من گفتم صبر کن برای خودم کاچی درست کنم. شربت زعفرون و گلاب و رنگینک هم از قبل درست کرده بودم. کاچی آماده شد، ولی دیگه توان نداشتم توی ظرف بریزم. به همسرم گفتم من می‌رم پایین، شما کاچی رو بریز توی ظرف و بیا. فقط من و همسرم بودیم که می‌رفتیم بیمارستان، و چقدر اون موقع دلم برای همراهی مادرم تنگ شده بود🥺. به مادرشوهرم هم زنگ زدیم که بیان پیش بچه‌ها. خداروشکر وقتی رسیدیم بیمارستان نزدیک زایمان بود؛ برخلاف زایمان قبلی که ساعت‌های زیادی اون‌جا بودم و بهم خیلی سخت گذشت. محمدهادی خرداد ۹۹ به جمع خانواده‌مون وارد شد. تا ظهر بیمارستان بودیم. با رضایت شخصی درخواست ترخیص دادیم و با وجود مخالفت پرستارها، عصری مرخص شدیم. مادرشوهرم و بچه‌ها خونه منتظرمون بودن. به خاطر درد شدید پاهای مادرشوهرم، دلم نیومد زیاد بهشون زحمت بدیم و به همین خاطر می‌خواستم زودتر مرخص بشم. در جواب اینکه گفتن می‌خوای شب پیشت بمونم؟ گفتم نه، ممنون بچه که پیش خودمه و بزرگترها هم می‌خوابن☺️. از اون‌جایی که پسرم دو هفته زودتر از زمانی که فکر می‌کردیم به دنیا اومده بود، خواهرم مسافرت بود و کنارم نبود. محمدهادی هم زردی داشت و من که به یاد نبودن مامانم می‌افتادم، می‌نشستم و به حال تنهایی خودم و زردی بچه‌م زار می‌زدم. یکی دو هفته‌ای اوضاع این‌جوری بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۶. بعد تولد پنجمی، دوستام برام سنگ تموم گذاشتن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) سعی می‌کردم از نظر غذایی به خودم رسیدگی کنم و نذارم دست تنها بودنم، اثرش رو روی توان جسمی‌م بذاره. از قبل با واسطه، از خانم دکتر لباف شنیده بودم که کله پاچه برای بعد زایمان خوبه و یه دست کامل رو تمیز و فریز کرده بودم😉. خونه که اومدم، اونو درست کردم و دو سه روزی ازش خوردم. فکر می‌کردم شاید بعضی غذاها باعث بشه زردی بیشتر روی بچه بمونه، ولی به هر حال اگه حاد نباشه، خیلی زود برطرف می‌شه. اما اگه سردی و ضعف توی بدن مادر بمونه، جبران اون سخته.👌🏻 محمدهادی ۱.۵ ساله بود که تصمیم گرفتیم هم‌زمان با شیردهی پسرم، برای بچهٔ بعدی اقدام کنیم. سه ماهی که توی بارداری بهش شیر دادم مشکلی پیش نیومد، اما از شیر گرفتن پسرم و ویار بارداری که هم‌زمان شده بود، خیلی بهم سخت گذشت😵‍💫. من می‌خواستم حداقل شب‌ها بخوابم که از ویار خلاص بشم، اما پسرم که عادت داشت با شیر بخوابه، نمی‌خوابید! همسرم خیلی همکاری کردن اما به هر حال یک ماهی رو شب‌ها با داد و هوار بچه می‌گذروندیم🤐. اواخر بارداری‌م، روز ۱۷ ربیع‌الاول از خواب که بیدار شدم متوجه شدم دردهای عجیبی دارم. برخلاف بچه‌های قبلی ریتم منظمی نداشت. درد شدیدی سراغم می‌اومد و بعد انگار نه انگار، تا دو ساعت بعد. شب رفتیم بیمارستان تا ببینیم اوضاع چطوره که گفتن بچه داره میاد. محمدهادی دو سال و چهار ماهه بود که فاطمه به دنیا اومد. رزق پر برکت دخترمون، از همون اول خودش رو نشون داد. تا از بیمارستان اومدیم خونه، یکی از دوستام با یه سبد بزرگ از چند مدل غذا و کاچی و... اومد خونه‌مون😍. فرداش هم دوست دیگه‌م پیام داد که برای شام چیزی آماده نکن، خودم میام و براتون غذا میارم🥹. بعداً متوجه شدم اینا یه گروهی زده بودن و با هم هماهنگ کرده بودن. تا روز دهم، هر روز یکی از دوستام برامون غذا می‌آورد. وقتی این توجه دوستام رو می‌دیدم، اینکه میان و چند دقیقه‌ای بچه رو نگه می‌دارن و دور هم صحبت می‌کنیم، انرژی مضاعفی می‌گرفتم. با اینکه هم‌چنان مثل قبل حالت تنهایی بعد از زایمان رو داشتم، ولی خداروشکر اصلاً مثل زایمان‌های قبلی، افسردگی سراغم نیومد. خداروشکر بعد تولد فاطمه زندگی پنج فرزندی‌مون روی روال افتاده بود. اما یه مشکلی که داشتیم ساعت خواب بچه‌ها بود😴. همسرم اغلب تا ساعت هشت و نه شب دانشگاه بود و بچه‌ها هم دوست داشتن تا اومدن باباشون بیدار باشن. بیشتر اوقات همسرم برای ناهار می‌اومدن خونه، ولی دوست داشتم برای شام هم دور هم باشیم🤭😉. شب‌ها تا خاموشی بزنیم و بخوابیم می‌شه حدود ۱۱ شب و دیگه از خستگی، جونی برای خودم نمی‌مونه که بخوام بیدار بمونم. معمولاً صبح‌‌ها زودتر بیدار می‌شم و اون زمان برای خودمه. از سال‌های اول ازدواج هم، بعد نماز صبح با همسرم می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم. در مورد خودمون، بچه‌ها یا موضوعاتی که نباید بچه‌ها در جریانش می‌بودن😇. برخلاف قبل‌ترها، دیگه وقت زیادی برای کتاب دست گرفتن ندارم و به جاش، بین کارام کلی سخنرانی و دورهچهٔ تربیتی و اعتقادی گوش می‌دم. با اینکه بچه‌ها وسطش تمرکزمو می‌گیرن🥲، ولی از اینکه بخوام خشک و خالی به کارام برسم خیلی بهتره و کلی حال معنوی‌مو خوب می‌کنه و لابه‌لاش کلی مطلب یاد می‌گیرم. سعی می‌کنم برای بچه‌ها طبق نیاز و خواسته‌های واقعی‌شون خرید کنم. یادمه محمدعلی حدوداً شش ساله بود و من سر محمدمهدی، دو سه ماهه باردار بودم. بچه یه خواسته‌هایی داشت. مثلاً پانچ انگشتی و یا تراش رومیزی دیده بود و می‌خواست. گاهی ناخنشو می‌خورد که گفته بودم بعد از اینکه دیگه ناخنتو نخوردی، برات تفنگ می‌خرم. هر وقت می‌خواست ناخن بخوره، می‌گفتم تفنگ! تفنگ!😅 و این‌جوری این کارو ترک کرد. طی چند ماه کلی چیزا لیست کرده بود که می‌خواد. بعضی‌هاشم که خواسته‌های الکی و لحظه‌ای بودن، از سرش می‌افتادن. بهش گفتم بعد از اینکه محمدمهدی به دنیا اومد، می‌ریم بازار و برات وسایل مد نظرت رو می‌خریم. محمدمهدی دو ماهه بود و طبق قولی که داده بودم، باید می‌رفتیم بازار. با اینکه بچه‌م مثل قبلی‌ها، چیزی به جز شیر مادر نمی‌خورد، ولی طی یه اقدام انقلابی، گذاشتمش پیش همسرم و گفتم با قاشق بهش شیر بده😉😅 تا ما بریم و برگردیم. رفتیم بازار و اون چند موردی که به قطعیت رسیده بود و می‌دونستم به دردش می‌خوره، رو خریدیم. این فرصت چند ماهه باعث شده بود هم صبر رو یاد بگیره و معقول‌تر انتخاب کنه. این اتفاق براش خاطرهٔ خوبی شده بود و ازش درس گرفته بود. حتی برای داداش‌هاش هم اون خاطره رو تعریف می‌کرد و می‌گفت مامان اگه بگه یه چیزی رو می‌خره، حتماً می‌خره ولی باید صبر کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۷. هدایت بچه‌ها دست خداست، نه دست ما یا مدرسه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) معتقدم خدا روزی رسونه و خیلی هم روزی این بچه‌ها پر برکته😍، ولی به قناعت و خرید با فکر و اسراف نکردن اعتقاد شدید دارم؛ این ویژگی به بچه‌ها هم رسیده. اما گاهی می‌گم نکنه این بالا پایین کردن‌ها باعث بشه بچه ها خسیس بشن! چون می‌دیدم بچه‌ها هر رفتاری رو از ما می‌بینن، دوست دارن شدیدتر انجامش بدن🥴. سعی می‌کنم باهاشون حرف بزنم و بگم گاهی هم گشایش لازمه😉 و لازم نیست همیشه کلی حساب کتاب کنید. اگر چیزی رو لازم دارید یا خیلی دوست دارید، می‌تونید بخرید و اشکالی نداره. ولی نباید توی خرید زیاده‌روی کنیم. خداروشکر به برکت رزق بچه‌ها، وضعیت مالی خوبی داریم. متوسط یه کمی رو به بالا. با شرایطی که توی بچگی‌م داشتیم و پدرم کارگر بودن، کاملاً شرایط اقتصادی ضعیف رو درک کرده بودم. وقتی تو دانشگاه می‌دیدم که بعضی از دوستام که مناطق بالای شهر زندگی می‌کردن، از نداشتن صحبت می‌کردن، توی دل خودم می‌خندیدم که چه می‌فهمید نداری یعنی چی؟!😏🥲 همین باعث شده که توی هر مرحله از زندگی‌مون، خدا رو برای همه نعمت‌هایی که بهمون داده، شکر کنم. موقعی که پسر اولم مدرسه‌ای شد، به خاطر قسط‌های خرید خونه شرایط مالی‌مون خیلی خوب نبود ولی یه مقدار که حساب کتاب کردیم، دیدیم می‌تونیم محمدعلی رو بفرستیم مدرسه غیرانتفاعی. دو تا رویکرد برای انتخاب مدرسه وجود داشت؛ اولی این بود که بچه رو توی یه محیط عمومی بفرستیم که همه مدل آدمی رو ببینه و خودش گلیمشو از آب بکشه. و اگه محیطش ایزوله باشه، نمی‌تونه توی جامعه دووم بیاره. دومی هم این بود که بچه رو توی یه محیط مناسب، اول از نظر اعتقادی و مذهبی قوی کنیم تا شخصیتش به خوبی شکل بگیره، بعد وارد جامعه بشه. دومی رو قبول داشتم. همسرم مخالف بودن. خودشون تمام مقطع رو مدرسه دولتی بودن و می‌گفتن مشکلی پیش نمیاد😉. اما قانعشون کردم که این‌طوری بهتره. معتقد بودم هدایت دست خداست و "لیس للانسان الا ما سعی ". می‌گفتم اگه از نظر مالی امکانش رو نداشتیم که غیرانتفاعی بذاریمش، اشکال نداشت و اصلاً هم نگران این نبودم که بچه‌م بی‌تربیت می‌شه و عذاب وجدان نمی‌گرفتم که کاش می‌فرستادم غیر انتفاعی تا هدایت بشه! اما حالا که می‌تونیم هزینه کنیم، انجام بدیم که بعداً نگیم ما همهٔ تلاشمونو نکردیم! این‌طوری اگه خدای نکرده راه درست نره، بعداً حسرت نمی‌خوریم که کاش مدرسهٔ خوب می‌ذاشتیمش و پیش دوستا و معلما و هم‌نشین‌های خوبی بود😞 تا این‌طوری نمی‌شد! یا کاش بهمون فشار مالی می‌اومد، ولی این‌جوری نمی‌شد! از همون اول قرار گذاشتیم تا وقتی پسرمون اونجا بمونه که از نظر مالی می‌تونیم تامین کنیم و شرایط اقتصادی خانواده کشش داره😉 و اگه سختمون بود، بیاد بیرون👌🏻☺️. دو سال بعد از مدرسه رفتن محمدعلی، نوبت محمدحسین بود که بره پیش‌دبستانی. همون‌جا ثبت‌نامش کردیم که برای کلاس اول هم همون مدرسه بمونه. بعد از اونا هم نوبت محمدمهدی شد. اما با افزایش عجیب هزینه‌ها🫢🙄، دیگه از پس هزینهٔ مدرسهٔ غیر انتفاعی برای سه تا محصل بر نمی‌اومدیم. رفتم و به مدرسه اطلاع دادم که بعد این سه تا یه پسر دیگه‌مون هم باید بره مدرسه و مدیریت هزینه‌ها برامون سخته🥺 و خواستم که پرونده‌هاشونو بگیرم. اما خدا کمک کرد و روزی بچه‌ها بود که خودشون گفتن ما نمی‌خوایم خونواده‌ای مثل شما رو از دست بدیم و بهتون تخفیف ویژه می‌دیم😍. پس موندگار شدن بچه‌ها. گاهی تو بحث‌های دوستانه تو گروه‌هامون می‌دیدم بعضی‌ها می‌گفتن چون نمی‌تونیم هزینهٔ مدرسهٔ غیرانتفاعی رو تامین کنیم، بچه بیشتر نمیاریم🥴. مثلاً همین دو تا بسه. من واقعاً تعجب می‌کردم که این چه منطقیه!🤨 چرا بچه‌های مذهبی و ولایی، فکر می‌کنن هدایت بچه کاملاً دست خودشونه و اگه بچه غیر انتفاعی نره تربیت نمی‌شه؟! هدایت بچه‌ها کاملاً دست خداست و ماها فقط وسیله‌ایم و در حد توانمون شرایط رو فراهم می‌کنیم☺️. هرجا هم در‌ توانمون نبود، قطعاً خدا خودش به بهترین شکل جبران می‌کنه. خلاصه؛ با اینکه فکرشو نمی‌کردیم، ولی لطف خدا رو دیدیم. دوستی داشتم که می‌گفت بچه‌ها رزق فرهنگی هم دارن و این تخفیف همون رزقه. برای مدرسهٔ محمدهادی هم باهاشون طی کردیم و گفتن اونو هم با همین شرایط قبول می‌کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۸. آموزش نماز و قرآن به بچه‌ها برامون خیلی مهمه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) برای درس محمدعلی از همون کلاس اول خیلی وقت می‌ذاشتم و تا کلاس پنجم هم هم‌چنان کمکش می‌کردم و پیگیر درس‌هاش بودم ولی از ششم به بعد خداروشکر مستقل شد. کلاس اول محمدحسین هم‌زمان شد با دوران کرونا و کلا مدرسه‌شون مجازی شد. خیلی بهش فشار می‌آوردم🤭 که کارهای مدرسه‌ش رو کامل انجام بده و از بقیه عقب نمونه. البته الان پشیمونم. به خودم و بچه‌م سخت گذشت🥲. وقتی با محمدعلی کار می‌کردم، محمدحسین بعضی مطالبو یاد گرفته بود و به خیر گذشت😅 اون سال و درس‌هاش خوب پیش رفت. محمدمهدی هم دیگه همه آموزش‌های دو تا برادر رو گذشته بود توی جیبش😜 و خداروشکر معلمش ازش خیلی راضی بود. بچه‌ها عشق پدرشون به درس و یادگیری و پیگیری‌های منو که می‌دیدن، خیلی برای درس خوندن انگیزه می‌گرفتن. نماز خون شدن بچه‌ها خیلی برامون مهمه. من و همسرم هم سعی می‌کنیم نمازمون رو اول وقت بخونیم که بچه‌ها اهمیتش رو ببینن😉. بچه‌ها که کوچیک‌تر بودن و همسرم زودتر می‌اومدن خونه، تابستونا برای نماز مغرب و عشا می‌رفتن مسجد و قبل مسجد توی پارک بازی می‌کردن و بعدشم بستنی می‌خوردن. همین باعث شد به مسجد علاقه‌مند بشن🥰. محمدعلی که هفت ساله شد، روز تولدش براش جشن نماز گرفتیم. از قبل هم بهش گفته بودم که «وقتی هفت ساله بشی یعنی خیلی بزرگ شدی😍 و خدا روت یه حساب دیگه‌ای می‌کنه و کادوت هم کادوی نماز خوندنه.» اون موقع پیش‌دبستانی بود و بعدازظهری. برای اینکه بعد مدرسه نماز خوندن سختش نشه و براش جا بیفته، به معلمشون گفتم که حتماً می‌خوام نماز رو قبل کلاس بخونه☺️، بعدش خسته می‌شه. معلمشون بنده خدا هضم نمی‌کرد😄، اما قبول کرد. ما دو تایی می‌رفتیم توی نمازخونه و با هم نماز می خوندیم. بعدش می‌رفت سر کلاس. البته بعداً فهمیدم که سختگیری داشتم🤭 و بی‌تجربه بودم، اما به لطف خدا بچهٔ همراهی بود و الانم نمازهاشو کامل می‌خونه، دو سالی هم هست که می‌گه برای نماز صبح بیدارش کنیم. اگه همین کارا رو اگه با محمدحسین انجام می‌دادم، اصلاً جواب نمی‌داد چون روحیه‌ش متفاوته. دیگه برای دو تای بعدی سختگیری‌م کمتر شد وسعی کردم آروم آروم امر به نمازشون بکنم. چند ماه مونده به محرم‌ها بچه‌ها مدام می‌پرسن هیئتمون کی شروع می‌شه؟ دوست دارن محرم برسه و توی سیاهی زدن به خونه و پخت نذری‌ها کمک کنن. آخر مجلس هم بلندگو دست می‌گیرن و مداحی یا شعری اگه آماده کردن، برامون می‌خونن. این‌جوری بچه‌ها تو هیئت رفتن و دورهمی و پارک کلی با هم خوشن😍 و لازم نیست مثل زمان پسر اولم زمان خیلی زیاد برای سرگرم کردنشون بذارم😉. با فاطمه و محمدهادی که کوچیک‌ترن بیشتر وقت می‌گذرونم. قلقلک‌بازی و بدو بدو و بازی‌های مناسب سنشون. همسرم هم با پسر بزرگا می‌رن فوتبال و استخر؛ و چون توی شنا تخصصی کار کردن، بهشون آموزش هم می‌دن. گاهی هم تفنگ ساچمه‌ای برمی‌دارن و مسابقه تیراندازی راه می‌ندازن توی یه محیط مناسب😇. یکی از دغدغه‌هامون آموزش قرآن به بچه‌ها بود. با اینکه مدرسه‌شون قرآنیه ولی روی روخوانی بچه‌ها کار نکرده بودن و ضعیف بودن. محمدعلی رو فرستادیم جامعه‌القرآن یه ترمی، که هم روخوانی‌ش خوب شد، هم به کلاس اولش کمک کرد و الفبا رو زودتر یادگرفت. بعدترها هم خیلی گشتم که اطرافمون کلاسی پیدا کنم که بچه‌ها باهم برن، ولی اکثراً فقط حفظ داشتن. یه سالیه که خودم باهاشون کار می‌کنم. بعد از نماز ظهر و عصر می‌شینیم و با هم تمرین می‌کنیم. همین ارتباطمون شده موقعیتی برای اینکه بچه‌ها سوال‌هاشونو ازم بپرسن☺️. موقع آشپزی و دورهم نشستن‌هامون، در مورد یکی از خانواده‌های نزدیکمون که دچار چالش‌های اعتقادی آخرالزمانی شدن، خیلی سوال دارن. خصوصاً که ناراحتی و دعا و گریه‌های منو می‌بینن. به همین خاطر مجبوریم خیلی از مسائلی که جلوتر از سنشونه رو باهاشون حل کنیم و امیدوارم براشون خیر باشه😥. توی مناسبت‌های مذهبی سعی می‌کنم با بچه‌ها صحبت کنم که توی چه ایامی هستیم و عباداتش چیاست و چه کارایی خوبه انجام بدیم. مثلاً چله کلیمیه رو با محمدعلی هر روز زیارت عاشورا خوندیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۹.‌ بچه‌ها با وجود دعواهاشون، بیرون خونه پشت هم درمیان.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) ما تلویزیون نداریم، بچه‌ها با لپ‌تاپ و تلوبیون مشغول می‌شن، اما وقتی از پاش بلند شن، تحت تاثیر چیزایی که دیدن یا مدتی که یک‌جا نشستن و انرژی‌شون تخیله نشده🥴، به طرز محسوسی بد اخلاق می‌شن و اوضاع بدجور بهم می‌ریزه. شروع می‌کنن به زد و خورد. یکی این لگد می‌زنه، دو تا اون مشت می‌زنه و با وجود تذکر های من که این بازی به گریه ختم میشه ادامه میدن و بالاخره کار به دعوا می‌رسه🫣. توی دعواهاشون اما چیزی که برامون خیلی مهمه اینه که بچه‌ها احترام همو نگه دارن. سعی کردیم بینشون جا بندازیم که بزرگتر باید هوای کوچیک‌ترا رو داشته باشه و کوچیک‌تر هم احترام بزرگترو😉. مثلاً دعواشون که می‌شه، میان می‌گن مامان این با من بد برخورد کرده، مگه نگفتی باید با من مهربون برخورد کنه؟ اون بزرگتره هم می‌گه این به من بی‌احترامی کرده. همچنین دوست دارم بچه‌ها بیرون خونه پشت هم در بیان و از هم حمایت کنن. حتی اگه توی خونه کارد و پنیر باشن، که خیلی وقت‌ها هستن!🤭 برای بچه‌ها جا انداختم بیرون خونه حق ندارن پشت همو خالی کنن😏. مثلاً فوتبال که بازی می‌کنن، نباید داداشا تو دو تا گروه مقابل هم بازی کنن و رقیب بشن و برای هم کری بخونن! کلی هم این قضیه رو سفت می‌گیرم و گفتم اگه بشنوم هوای همو نداشتین، حسابی حالتونو می‌گیرم تا حساب کار دستشون بیاد. گاهی میان از فلان داداشا که خیلی بد باهم دعوا می‌کنن می‌گن و من می‌گم: اونا براشون جا نیفتاده! برادری خیلی مهمه، تو فرهنگ ادبیات دینی و ایرانی‌مون وقتی می‌خوان بگن دو نفر خیلی بهم نزدیکن، می‌گن مثل برادر می‌مونن. اصلاً عقد برادری داریم. پیامبرمون (صلوات‌الله‌علیه‌وآله) به حضرت علی (علیه‌السلام) می‌گفتن «تو مثل برادر منی». این‌قدر این واژهٔ برادر و نقش برادری مهمه، اما اون بچه‌ها شاید اهمیتشو نفهمیدن و به همین خاطر این‌طوری جلوی بقیه باهم دعوا می‌کنن🥲. خداروشکر با همهٔ چالش‌هایی که بچه‌ها با هم دارن، به هم حسادت نمی‌کنن، با اینکه خودم توی بچگی حسود بودم. سر محمدهادی یه کم ترس داشتم، که این الان توی باداری‌م می‌بینه من بچهٔ دیگه‌ای رو بغل می‌کنم ان‌قدر حساسه، برای فاطمه می‌خواد چیکار کنه؟😶🤐 ولی خداروشکر محبتش به خواهرش خیلی عجیبه. مثل یه بابا باهاش برخورد می‌کنه و با اینکه خودش هم کوچولوئه، برای هر حرکت جذاب و غیر جذاب فاطمه، کلی ذوق نشون می‌ده🥰 و تحویلش می‌گیره. بچه‌ها که کوچیک‌تر بودن، دوستی داشتم که یه تک‌دختر داشت (الان سه تا داره)، کمالگرا بود و مدام می‌بردش کلاس‌های مختلف. از این کلاس به اون کلاس. از این کارگاه مادر و کودک، به اون کلاس طبیعت گردی. وقتی دومی‌ش به دنیا اومد، اوایل عذاب وجدان داشت که نمی‌تونه مثل قبل به دخترش و کلاس‌هاش رسیدگی کنه و نکنه کم بذاره و فلان! به منم می‌گفت چطوری ان‌قدر خیالت راحته؟ می‌گفتم من همین‌قدر ازم برمیاد☺️. بچهٔ کوچیک دارم. شرایط مالی‌مون به دائم تاکسی گرفتن و شهریه‌های سنگین، نمی‌خوره (همون بازه‌ای بود که برای خرید خونه تحت فشار مالی بودیم). توانم همینه و به جاش دارم براش برادر میارم😉. درسته اولش دست و پام گیره، اما بعداً هم‌بازی می‌شن. من کاری که ازم برمیاد انجام می‌دم و بقیه‌شو می‌سپارم به خدا. این آرامشم خداروشکر کیفیت کارمو بالا می‌بره، به جای اینکه بخوام هی عذاب وجدان و اضطراب بگیرم🙄 که نتونستم بچه رو فلان کلاس ببرم. البته بعدها که بچه‌ها بزرگتر شدن و واقعاً لازم بود برن یه کلاس‌هایی، دیدم نمی‌شه همه‌ش با آژانس با چند تا بچه بیرون رفت، این شد که رفتم توی هفت ماهگی بارداری محمدمهدی گواهی‌نامه‌مو گرفتم و دست و بالم برای بردن و آوردنشون بازتر شد☺️. من همهٔ تلاشمو برای مادری کردن و تربیت بچه ها می‌کردم و خدا هم برکت می‌داد. فامیل هم ممکن بود توی ذهنشون بگن این همه درس خونده و نشسته داره بچه‌داری می‌کنه😏، البته که هیچ‌وقت همچین چیزی رو به روی من نیاوردن😉😬 شاید حاضر جواب بودن منم بی‌تاثیر نبود😅 و حتی به خاطر استقلال و انگیزه‌ای که توی بچه‌داری داشتم، یه جورایی الگو شده بودم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۰. با همسرم خیلی بحث نمی‌کنم، مخصوصاً جلوی بچه‌ها.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) برام خیلی مهمه احترام همسرم توی خونه حفظ بشه☺️. خودمم تلاشمو می‌کنم همسر خوبی باشم و فکر می‌کنم تا حدی موفق بودم🤭😉. نمی‌دونم خودخواهانه است یا خود خوب‌پنداریه. گاهی دعوامون می‌شه همسرم می‌گن: ببین تو که بهترین زنی، خیر الموجوداتی اینی، حالا ببین بقیه چی‌ان؟!😅 گفته بودم که از دورهٔ عقدمون، به خاطر اختلافات فرهنگی، خیلی تلاش می‌کردم حرف‌هامو سنجیده بزنم و قبلش فکر کرده باشم که این چه عواقبی می‌تونه داشته باشه و چه اتفاقایی پشت این حرف ممکنه بیفته؟ حتی در لحظه می‌خواستم حرفی بزنم، یه دقیقه صبر می‌کردم، بعد صحبت می‌کردم. یهویی و لحظه‌ای و از روی هیجانات آنی حرف نمی‌زدم☺️. همیشه سعی کردم روی عصبانیتم کنترل داشته باشم و خیلی وقت‌ها هم عصبانیتم ساختگیه😅. با خودم می‌گم، برای فلان چیز می‌خوای عصبانی بشی، یا فلان حرفو بزنی، این به خاطر خودته یا به خاطر زندگی؟ فلان انتقادو می‌خوای بکنی، خودت موضوعیت داری یا فکر می‌کنی بهتره همین‌جا جلوش گرفته بشه، چون اگه این موضوع ادامه ‌دار بشه، بعداً تاثیر اساسی و ضربهٔ بیشتری به زندگی می‌زنه؟!🧐 خداروشکر در گذر زمان هر دومون کمی از مواضعمون کوتاه اومدیم و تغییر کردیم و الان اختلافاتمون خیلی کمتره. سر همین احترام و دقتی که نسبت به همسرم قائلم، به بچه‌ها هم اجازه نمی‌دم به پدرشون بی‌احترامی کنن یا حتی کاری کنن که باعث ناراحتی باباشون بشه. الان که محمدعلی نوجوون شده، با اینکه بچهٔ قانون‌مند و سر به راهی هم هست، اما گاهی اختلاف نظرهایی بینشون پیش میاد، ولی بهش تاکید می‌کنم که «در هیچ شرایطی نه تنها حق نداری جواب بابا رو بدی و پررو بازی در بیاری، بلکه حق هم نداری ناراحتش کنی. تو که می‌دونی بابا از فلان کار خوشش میاد و از فلان کار بدش میاد؛ اگه می‌خوای عاقبت به خیر بشی، باید همون‌جوری عمل کنی». بهشون می‌گم حتی اگه حق با شما باشه، ولی به خاطر امر خدا، احترام پدر و مادرو نگه دارین و علاوه بر اون، بهشون محبت کنین، خدا هم براتون جبران می‌کنه. جبرانی هم که خدا بکنه، خیلی بالاتر از کاریه که می‌خواستین انجام بدین و رضایت پدر و مادر توش نبود😇. خودم و همسرم هم خیلی باهم‌دیگه بحث نمی‌کنیم. با اینکه دوست دارم طبق روحیهٔ زنانه‌م🤭 در مورد موضوعات صحبت کنم تا رفعش کنیم و دیگه تکرار نشه، ولی همسرم می‌گن ولش کن، گذشته و حرفشو نزنیم! منم می‌گم چشم! ولی بعداً توی موقعیت مناسب حرفشو پیش می‌کشم😉. اون اوایل نامه هم می‌نوشتم. به نظرم این‌طوری هم من فکرم متمرکزتره، هم ایشون با آرامش و تمرکز می‌خونن. اما چند ساله دیگه فرصت نمی‌کنم. یه بدی این مدل رابطه‌مون اینه که اگه قهر کنیم، فقط جفتمون می‌دونیم قهریم🥺. حرف می‌زنیم، سلام علیک و رفت‌وآمد داریم؛ ولی سرسنگینیم و خنده و شوخی نداریم و خیلی با هم خوش نمی‌گذرونیم. این باعث می‌شه قهرهامون طولانی بشه🥲 و شده یه هفته با هم سرسنگین بودیم. شاید اگه قهرمون تو ظاهرمون نمود بیشتری داشت، مدتش کمتر طول می‌کشید و زودتر آشتی می‌کردیم. خوبی‌ش هم اینه که چون بچه‌ها متوجه قهر ما نمی‌شن، زندگی معمولی‌مونو پیش می‌بریم و بهشون استرس و ناراحتی هم وارد نمی‌شه. با وجود احترامی که برای همسرم قائلم، اما الان نیاز بچه‌ها به من بیشتره و بیشتر وقتم رو برای اونا می‌ذارم و همسرم هم از این موضوع خیلی استقبال می‌کنن. خودشون هم به زیاد بودن تعداد بچه‌هامون از اول راضی بودن و اصلاً جذابیت خانواده رو به تعداد بچه بالا می‌دونن😍، اما تصمیم‌گیری دربارهٔ زمانشو به من سپردن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۱. یکی از چالش‌های خونه‌داری‌م، آشپزیه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) کارهای خونه برام خیلی مهمه. روزانه کارهای زیادی باید انجام بدم و خب خیلی خسته می‌شم. به خودم انگیزه و روحیه می‌دم که این بهترین کاریه که می‌تونم انجام بدم و خدا هم راضیه😇. دوست دارم به خودم بگم خب دیگه برای خونه کم نذاشتم و مرتبه! اما الان که بچه‌ها بزرگ شدن، شلختگی‌هاشون اذیتم می‌کنه😥. تا بچه بودن انتظاری نداشتم، اما الان بزرگ شدن و توقع دارم کمک کنن، یا لااقل کمتر بهم بریزن!😏 صبح‌ها برا مرتب کردن خونه، از آشپزخونه شروع می‌کنم. آشپزخونه مون دم در ورودیه و برام خیلی مهمه همیشه تمیز باشه. بعدش سراغ اتاق‌ها می‌رم و تمیز می‌کنم. هم‌زمان باید لباس‌هایی که بچه‌ها از سر خوشی🥲، هی درآوردن و پوشیدن و انداختن کف خونه🤨 رو تفکیک کنم. اگه لازم بود لکه‌گیری کنم و بعدش بندازم ماشین لباسشویی، که قابلیت استفادهٔ مجدد داشته باشه. لباس‌های فاطمه رو هم که کوچیکه، جدای از همهٔ لباس‌ها می‌شورم. حوصلهٔ کار خونه سپردن به بچه‌ها و تذکر دادن، رو ندارم و خیلی هم از من حساب نمی‌برن، اما پدرشون هفته‌ای یکی دو بار پسرا رو به خط می‌کنن و ندای "پاشید خونه جمع کنیم" سر می‌دن و بچه‌ها هم هر کاری دستشون باشه، زمین می‌ذارن و لبیک می‌گن😊. با کمال تعجب در عرض بیست دقیقه کل خونه مرتب می‌شه😳. همسرم هم می‌گن تقصیر خودته که از اینا کار نمی‌خوای!😏 ولی من می‌گم اینا از من به اندازهٔ شما حساب نمی‌برن!😅 توی همین زمان جاروبرقی و گردگیری هم می‌کنن بچه‌ها. هر چند کیفیت کارشون عالی نیست، ولی قابل قبوله. همین باعث می‌شه که خیلی به فکر نیروی خدماتی نباشیم، چون خودمون چهار تا نیروی کار داریم توی خونه، که در حد خودشون می‌تونن خونه رو تمیز کنن. یکی دیگه از چالش‌های خونه‌داری‌م، آشپزیه. بچه‌ها سلیقهٔ غذایی خیلی خاصی دارن و تقریباً تنها غذایی که همه‌شون دوست دارن، کتلته! باید حواسم باشه اگه یه وعده غذایی گذاشتم که یکی از بچه‌ها دوست نداشت، غذای بعدی مورد علاقهٔ اون بچه باشه. غذای بیرون رو همسرم قبول ندارن و غذای حاضری رو هم اصلاً غذا نمی‌دونن!🥲 روی کیفیت غذا خیلی حساسیم و بخش زیادی از هزینهٔ ماهانه‌مون برای خوراکه. سعی می‌کنیم این هزینه رو برای غذای سالم بذاریم تا ان‌شاءالله برای مریضی و دکتر هزینه نکنیم. غذای بازاری و کارخانه‌ای رو هم حذف کردیم و هزینه‌ش رو گذاشتیم برای غذاهای سالم. روغن بازاری استفاده نمی‌کنیم و تخم‌مرغ هم رسمی می‌گیریم. گوشت گوسفند می‌خوریم و گوشت گوساله تقریباً استفاده نمی‌کنیم و مرغ هم خیلی کم. بچه‌ها خیلی عسل می‌خورن. وعده غذایی کسی که از غذای سفره نمی‌خوره، عسل و نون و کره ست. اگه کیک هم بخوام برای مدرسه‌شون بذارم، حتماً باید خودم درست کنم☺️. علاوه بر وعده‌های اصلی و میان‌وعده‌های خونه، توی سال تحصیلی، چون ساعت مدرسه‌شون طولانیه و زنگ ناهار ندارن، باید برای ظهرشون هم یه غذای سبک مثل لقمه و ساندویچ تدارک ببینم. گاهی مجبورم ۵ صبح بیدار شم😩 و این وعده رو بپزم. این کارا بهم خیلی فشار میاره ولی دیگه سبک زندگی‌مون شده و معلوم نیست کی بشه تغییرش داد. از طرفی این هزینه‌ای که برای خوراک سالم می‌کنیم، خداروشکر باعث شده هزینهٔ کمتری برای درمان بدیم و به ندرت گذرمون به دکتر و آنتی‌بیوتیک خوردن بیفته. سعی می‌کنم با روغن مالی و استراحت و دمنوش حالشون رو بهتر کنم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۲. فاطمه شش ماهه بود که آزمون استخدامی آموزگاری دادم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) فکر می‌کنم دو تا شغل هست که برای خانم‌ها مناسب‌تره، که هم مورد نیاز جامعهٔ اسلامیه هم اگه خانومی توی این مشاغل باشه و فرزندآوری‌ش کمتر باشه، اشکال نداره و انگار با خدا معامله کرده😉. اون دوشغل پزشکی و معلمی هستن. پزشکی رو که مادرم اجازه ندادن برم و بعداً هم بنده خدا پشیمون شده بودن. اما من راضی بودم. جو دانشگاه شریف رو دوست داشتم. معلمی هم دیگه امیدی نداشتم برم. سال ۹۲ که برگشتیم، برای آزمون آموزش پرورش ثبت‌نام کردم و هزینه‌شو دادم. اما اشتباه کردم و دفترچه رو کامل نخوندم🥲. سن من برای معلم شدن، چند ماهی زیاد بود! نتونستم برم و حسرتش باهام بود. موقع تعطیل شدن مدرسه‌ای که روبه‌روی خونه‌مون بود، می‌دیدم معلم‌ها با مانتوهای اداری تنگ و ناخن کاشت و لاک‌زده بیرون میان. با خودم می‌گفتم خدایا اینا می‌خوان به بچه‌های ما چی یاد بدن؟! مادرم که اوایل انقلاب معلم بودن، می‌گفتن مدیرمون به دکمهٔ طلایی مانتومون هم گیر می‌داد😅 که مناسب نیست، اما حالا این‌جوری از این‌طرف بوم افتادیم! دخترا از معلمشون الگو می‌گیرن، این بچه‌ها هم توی قر و فر و آرایش از معلم‌شون یاد می‌گیرن! اتفاقات پاییز سال ۱۴۰۱ هم که افتاد، توی کلیپ‌های مختلف می‌دیدم اوضاع مدارس خیلی بحرانیه. حس می‌کردم آموزش و پروش، متولیان فرهنگی و مسئولین خیلی کم گذاشتن که بچه‌ها ان‌قدر راحت درگیر این چالش‌ها می‌شن. مردم از هم فاصله گرفته بودن🥺. نیروهای انقلابی هم توی بیان و تبیین مواضع و حضور فیزیکی موثر توی جامعه خیلی دستشون خالی بود. می‌دیدم درسته این ارزش‌ها بین خودمون و قشر نزدیک بهمون، دست به دست می‌شه، ولی به بیرون درز پیدا نمی‌کنه! خب کم‌کم خدای نکرده تحلیل می‌ره و فرهنگ غالب جامعه عوض می‌شه. فاطمه شش ماهش بود و داشتم کل تابستون رو می‌رفتم باشگاه برای ورزش، تا اینکه یه روز یکی از دوستام پیام داد که من آزمون آموزش پرورش رو دادم و قبول شدم. تعجب کردم! اونم ۵ تا بچه داشت. گفتم چه جوری مدیریت می‌کنی؟🤔 نمی‌شه که! گفت بشین بخون، قبول می‌شی، خدا به نیتت برکت می‌ده☺️. گفتم من اصلاً وقت ندارم، چه جوری بخونم؟ خصوصاً که منابع هم تخصصی‌تر شده. شروع کردم به خوندن. یک ماه و نیم وقت داشتم! صبح‌ها که بچه‌ها می‌رفتن مدرسه، قبل از اینکه دو تای دیگه بیدار بشن، دو سه ساعتی می‌خوندم، شبا هم یکی دو ساعتی. موقع کارای خونه هم فایل صوتی کتاب‌ها رو می‌ذاشتم و گوش می‌دادم. حس خوبی داشتم😍. این همون وقتی بود که به طور ویژه برای خودم اختصاص می‌دادم و تا بیکار می‌شدم، سریع می‌رفتم سراغ فایل‌هام که یا خلاصه کتاب بخونم یا تست بزنم. هفته آخر به همسرم گفتم خیلی با من همکاری کن و سه روز آخر رو بکوب نشستم خوندم. خداروشکر قبول شدم. مراحل مصاحبه رو پشت سر گذاشتم. کارمون که تموم شد، مصاحبه‌گر گفت حرف دیگه‌ای نداری بزنی؟ گفتم یه چیزی بگم، نمی‌خندید؟ من احساس می‌کنم آموزش و پرورش به من خیلی احتیاج داره، منم به آموزش و پرورش نیاز دارم چون معلمی رو خیلی دوست دارم. یه قسمتی هم بود که توانایی بحث کردن و اقناع‌سازی رو می‌سنجیدن. یه جلسه‌ای با پنج نفر دیگه و چند ارزیاب، ترتیب دادن و شروع کردیم به صحبت کردن در مورد موضوع جهاد. منم که قبلاً توی دوره دانشجویی سردبیر بودم و مدیریت جلسه بلد بودم، جلسه رو دست گرفتم. یه جایی موضوع رفت سمت جهاد فرزندآوری. اینا متوجه شده بودن که من پنج تا بچه دارم و اینو مطرح کردن. جلسه که تموم شد، ارزیاب گفتن حالا این پنج تا بچه فیلمتون بود یا واقعی بود؟😅 گفتم بله من پنج فرزند دارم. تعجب کردن و گفتن با پنج تا چرا اومدی استخدامی پس؟! گفتم تازه جا داره دو تا دیگه هم بیارم😉. خانوم ارزیاب پیگیر بود و خطاب به بقیه می‌گفت اینا رو ول کنید، بیاید ببینیم ایشون با چه انگیزه‌ای بچه آورده و چه جوری پاشده اومده آموزش و پرورش کار کنه.🤭 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۳. دبیر شدن برای شرایط من مطلوب‌تر بود، اما...» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) جواب مصاحبه آموزش و پروش اومد و قبول شدم. اما کی؟!😏 شب اول مهر بود! مدرسه‌ای که باید میرفتم خیلی دور بود و من به امید اینکه همین اطراف خونه شاغل بشم، تو آزمون شرکت کرده بودم. با محمدهادی و فاطمه اول رفتیم آموزش پرورش منطقه و بعد اداره کل محمدهادی داشت با تفنگش بازی می‌کرد که رفتیم توی اتاق. به محض ورودمون، مسئول مربوطه گفت که یا اباالفضل، این خانوم با تفنگ اومده، دیگه کارشو باید راه بندازیم😅. شناسنامه‌مو نشون دادم، گفتم من ۵ تا بچه دارم، نشسته بودم بچه داری‌مو می‌کردم، تا اینکه آموزش پرورش گفت همه جا نیرو می‌خواد و مدرسهٔ نزدیک هم می‌اندازه. اینه که امتحان دادم و قبول شدم، ولی خانواده‌م اولویت دارن و ولشون نمی‌کنم برم یه جای دیگه درس بدم☺️. خداروشکر راضی شدن برم منطقهٔ خودمون و شدم معلم چهارم ابتدایی مدرسه‌ای با یه خیابون فاصله از خونه‌مون. بچه‌ها ساعت ۷ از خونه می‌رفتن و من ده دقیقه به ۸، این خیلی خوب بود که مجبور نبودم زودتر از بچه‌ها از خونه بزنم بیرون😉. به خاطر دیر اومدن نتایج نهایی، برای نگه‌داری محمدهادی و فاطمه فکری نداشتم. مادرشوهرم، باوجود پادرد شدیدی که داشتن، پیشنهاد دادن فعلاً بیان و از بچه‌ها مراقبت کنن. صبح‌ها براشون تاکسی می‌گرفتیم و می‌اومدن پیش بچه‌ها. پیششون می‌خوابیدن تا ۹:۳۰ ۱۰ که بچه‌ها بیدار بشن. حدود دو ساعتی با صبحونه و ... وقت می‌گذروندن تا من برسم و عملاً خیلی نبود منو حس نمی‌کردن🥰. ظهر هم که برمی‌گشتم، براشون تاکسی می‌گرفتم برن خونه. حضور مادرشوهرم برای ما و خودشون خیلی خوب بود💛. لازم نبود کلهٔ صبح بچه‌ها رو ببرم مهد. خودشونم که سال‌ها تو خونه بودن و رفت‌و‌آمد محدودی داشتن یه مقدار حالت افسردگی پیدا کرده بودن😓 و خداروشکر این رفت‌و‌آمدها باعث شد روحیه‌شون خیلی بهتر بشه. ولی چون ۵ روز در هفته بهشون فشار می‌آورد، قصد دارم به امید خدا سال بعد دو سه روزی بچه‌ها رو ببرم مهد☺️. بعد شاغل شدن، کار من خیلی زیاد شده بود. به خونه که برمی‌گشتم تا شب کار داشتم و بیشتر وقتم توی آشپزخونه بودم. آخر هفته‌ها هم به نظافت اساسی می‌گذشت. بقیه که منو با این همه جنب و جوش می‌دیدن، می‌گفتن "خسته نمی‌شی؟!😅😫 بالاخره همهٔ خانوما مشکل پا، کمر، کم‌خونی، بی‌اعصابی و کم‌تحملی و... تا حدی دارن." من یه اعتقاد و شعاری داشتم، می‌گفتم من حقیقتا متوجه یه نکتهٔ اساسی شدم: "این روحه که جسم رو همراه خودش می‌کنه". من همون دختر ضعیف و بی‌جون خونهٔ بابام بودم. بعضی وقت‌ها برادرم به شوخی می‌گفت خواستگار برات بیاد به خاطر اینکه غش در معامله نکرده باشیم، همهٔ ایرادهاتو می‌گیم که بدونه چی داریم دستش می‌دیم😂 تا الان هم با اینکه همچنان کم‌خونم، الحمدلله ۷ تا بارداری داشتم (و دو تا سقط) و برای دو تا بچهٔ دیگه هم برنامه دارم ان‌شالله😉😍. واقعاً خدا خودش منو تا اینجا رسونده. علتش هم همونه که از نظر روحی، می‌دونم الان وظیفه‌مه بچه بیارم و این‌جوری جسمم هم یاری‌م می‌کنه💛. همینطور میدونم حضورم تو جامعه و کار تربیتی در مدرسه چقدر لازمه. بین دبیری دبیرستان و آموزش ابتدایی، اولی شرایطش برام خیلی بهتر بود ولی آزمون ابتدایی رو دادم. علاوه بر اینکه قبول شدنش آسونتر از دبیری بود و ظرفیت پذیرشش چند برابر بود، دوست داشتم با دانش‌آموزها ارتباط پیوسته داشته باشم. به نظرم بچه‌های ابتدایی که هنوز وارد دورهٔ بلوغ نشدن و معلم رو الگو میدونن، بهتر اثر می‌گیرن☺️. به جز اون معلم ابتدایی خیلی می‌تونه روی خانواده‌ها اثر بذاره و بیشتر از بچه‌ها، خانواده‌ها وابستهٔ معلم هستن و به حرفاش دقت دارن. اما توی دبیرستان والدین چندان با معلم کاری ندارن و زیاد اهمیت نداره معلم شیمی دو روز توی هفته به بچه‌شون چیا می‌گه🥲! توی جلسه‌هامون خیلی با مامانا صحبت می‌کنم، در مورد مسائل درسی، تربیتی و اجتماعی و... نمی‌دونم خدا تاثیر می‌ذاره توی کلام، یا خانواده‌ها حرمت ما رو نگه می‌دارن؛ خداروشکر خیلی پذیرش دارن. جلسه‌ای که با خانواده‌ها باید صحبت می‌کردم، گفتم: "من خودم ۵ تا بچه دارم، هم‌سن بچه‌های شما. نمی‌گم بچه‌های شما رو مثل بچه‌های خودم دوست دارم، اما به اندازهٔ اونا نسبت بهشون احساس مسئولیت می‌کنم☺️. اگه اومدم و معلمشون شدم، واقعاً انگیزه دارم که زمینهٔ رشدشون رو فراهم کنم. با اینکه از قبل به این موضوع فکر نکرده بودم ادامه دادم: «ما امام غایبی داریم که منتظر ماست. باید ما آماده بشیم تا ایشون بیان. من همهٔ تلاشمو می‌کنم از بین این ۳۸ تا بچه، چند نفرشون ظرفیت سرباز امام زمان شدن رو پیدا کنن🥺 و توی این مسیر بیفتن.» خیلی‌ها بعد این حرف‌ها، اشکشون جاری شده بود 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین
«۳۴.مادری و معلمی، ادامهٔ راه من...» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) اطمینانی که مادرها بهم داشتن باعث شده بود حتی با اینکه معلم سختگیری بودم، باهام همراهی کنن😉. امتحان میان‌ترم رو که گرفتم، دیدم وضعیت درسی بچه‌ها خیلی بده، به خانواده ها گفتم من اینا رو پاس نمی‌کنم😇، بمونن و پایه‌شون قوی بشه بهتره☺️. تهدیدم باعث شد بچه ها و خانواده ها به خودشون بیان و خداروشکر امتحانات آخر سال خیلی بهتر گذشت👌🏻. سعی می‌کردم لابه‌لای درس دادنم مسائل اعتقادی رو هم بهشون آموزش بدم. مثلاً توی درس ریاضی که به کسر یک پنجم رسیدیم، در مورد خمس یه چیزایی گفتم. یا به یکی از درس‌های اجتماعی رسیدیم که در مورد انسان‌های اولیه بود. بهشون گفتم من اینو درس دادم ولی نه ازش سوال می‌پرسم و توی امتحان میاد و نه قبولش دارم. چون طبق عقاید ما اولین ورود نسل انسان با حضرت آدم (علیه‌السلام) بوده که ایشون با علم الهی اومدن و اصول زندگی روی زمین رو بلد بودن. اولین جلسه‌ای که توی کلاس از روی قرآن خوندم رو خوب یادمه. سرمو که بالا آوردم دیدم بچه‌ها متعجب😳 نگاه می‌کنن و می‌گن ما فکر می‌کردیم این مدل قرآن خوندن فقط برای تلویزیونه. دو سه بار دیگه هم گفتن از روی قرآن براشون خوندم☺️. وقتی وارد آموزش و پرورش شدم ۳۸ سالم بود. یادم میاد سر انصرافم از درس زمان محمدعلی، می‌گفتم می‌خوام تا ۴۰ سالگی بچه بیارم😉 و بعدش حالا یه کارایی می‌کنم. اما بقیه می‌گفتن دیگه کی به یه آدم ۴۰ ساله که کلی فاصله افتاده بین درس و کارش، شغل می‌ده😏؟! من می‌گفتم بالاخره خدا خودش یه دری برام باز می‌کنه و شغل معلمی همون دری بود که به روم باز شد😍. چند وقت پیش آیه‌ای دیده بودم با این مضمون که خدا به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌فرمایند: «خدا و مومنین تو رو کفایت می‌کنند.» امام خمینی (رحمه‌الله‌علیه) تفسیر جالبی از این آیه دارن. می‌گن خدا مومنین رو در کنار خودش گذاشته، یعنی همون قدر که خدا پیامبر رو کفایت می‌کنه، مومنین هم پیامبر رو کفایت می‌کنن. حالا ما به عنوان مومنین چگونه پیامبر رو کفایت می‌کنیم؟ باید پیامبر رو یاری کنیم. بعد توضیح می‌دن که شما مادرها با فرزندآوری و تربیت بچه‌ها، می‌تونین از آمال ائمه دفاع کنین. من خیلی دوست دارم اگه خدا قسمت کنه یه دختر و پسر دیگه هم داشته باشیم🥰 و هم‌زمان با پیش رفتن معلمی و بزرگ شدن اونا، درسم رو ادامه بدم و توی شغلم هم ارتقا پیدا کنم و از اونجایی که انگیزه‌شو توی خودم می‌بینم😉، مدیر مدرسه بشم. خلاصه ادامهٔ مسیر خودم رو در معلمی و مادری می‌بینم... حالا چی شد که تصمیم گرفتم خاطراتم رو با شما به اشتراک بذارم؟!🤭 حدود دو ماه پیش یکی از دوستان باهام تماس گرفتن و گفتن می‌خوان روایت زندگی ما رو توی کانال مادران شریف منتشر کنن، واقعیتش اولش تمایل نداشتم🥲. مامانم همیشه به عنوان یه نکتهٔ مهم تربیتی بهمون می‌گفتن از زندگی‌تون برای هیچ کس حرفی نزنین😉، نه خوب زندگی رو بگین و نه بد زندگی رو. این‌جوری خیرش بیشتره💛. علاوه بر این خاطرهٔ ناخوشایندی داشتم در همکاری با صدا و سیما! حدود چهار سال پیش یه تیم بهم زنگ زدن و خواستن که از زندگی ما مستندی تهیه کنن. اصلاً تمایل نداشتم چون جدای از نکتهٔ مامانم، نمی‌خواستم تصویرم در تلویزیون دیده بشه و دلایل خودم رو داشتم☺️ ولی خانم رابط با صحبت‌هاش در مورد وضعیت جمعیت کشور و اهمیت روایت کردن زندگی خانواده‌های چند فرزندی راضیم کرد. ولی در نهایت به خاطر تدوین و گزینش صحبت‌ها، نتیجهٔ اون مستند به نظر خودم فقط تصویر زندگی یه زوج خارج زندگی کرده بود😏 که روی امکانات و شرایط خوبشون توی کانادا خیلی مانور داده شده بود و حالا برگشته بودن و چهار تا بچه هم داشتن، و از نظر من نکاتی که به درد باز شدن گره ذهنی پدر مادرها می‌خورد رو، ازش حذف کرده بودن. خلاصه خاطره بدی شد برام و دیگه قید همکاری با صدا و سیما رو زدم🤐. اما در مورد این کانال و پیشنهاد جدید برام فرق می‌کرد🥰. چون قرار شده بود همهٔ حرف‌ها و دغدغه‌هایی که مطرح می‌کنم، بدون سانسور توی کانال گذاشته بشه. 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«یک راه‌حل برای رهایی از غم و غصه‌ها» (مامان ۷، ۵.۵ و ۲.۲ ساله) روزایی توی زندگی هست که از صبح آدم ناراحته. انگار یه غم و غصهٔ پنهانی داره و خودش هم نمی‌دونه چرا😥. اگر صبح رو با صدای گریهٔ بچه دو ساله که از خواب بیدار شده و معلوم نیست چه مشکلی داره شروع کنید، و بعد تا به خودتون بیاید و بخواید صبحانه بیارید، دو تا بچهٔ بزرگتر که خیلی گشنه‌شونه سر کوچیک‌ترین چیز بی‌اهمیتی با هم دعوا کنن😫 و داد و بیداد و گریه زاری راه بندازن، اوضاع سخت‌تر هم می‌شه🥺. خودم هنوز نمی‌دونم دلیلش چیه! ولی یه روزایی هم از خواب که بیدار می‌شم، خیلی سر حال و خوشحال و پر انرژی‌ام و ظرفیت و تحملم برای چالش‌های بچه‌ها بیشتره😉. یه روزایی هم از همون اول صبح حوصلهٔ هیچی رو ندارم🥲 و احساس خستگی و غم دارم و روابطم با بچه‌ها هم خوب نیست. البته می‌شه یه عواملی هم براش حدس زد. مثلاً شب قبل زود خوابیدم یا دیر. عوامل بیرونی و کارهای دیگه‌م چطور پیش رفته و براش نگرانم که به موقع انجام بشه و… ولی به هر حال نتیجه‌‌ش اینه که من صبح از خواب بیدار شدم و حالم بده!😏 و اگر راه حلی پیدا نکنم، تا شب هی حالم بدتر می‌شه و بچه‌ها و همسرم هم به تبع ناراحت می‌شن🥲‌. دو هفته‌ایه که یه راه‌حل خوب برای این غم و غصه پیدا کردم و خداروشکر تا الان نتیجه گرفتم. این راه‌حل رو از توی یه کتاب پیدا کردم! کتاب «تولد در کالیفرنیا» بعد از اینکه یه بار توی کتابخونه چشمم خورد به کتاب «تولد در سائوپائولو» و امانت گرفتم و دوسه روزه خوندمش و کلی ذوق کردم (داستان یه دختر برزیلیه که شیعه می‌شه) تصمیم گرفتم کتاب‌های دیگه از مجموعهٔ «تولد دوباره» رو بخونم. و گزینهٔ بعدی‌م کتاب الکترونیکی «تولد در کالیفرنیا» بود. داستان دختری ایرانی که یه بار توی نوجوانی به خاطر تحصیل پدرش می‌ره انگلیس و دوباره بر می‌گرده ایران و بعد به خاطر تحصیل شوهرش می‌ره آمریکا! توی این مدت مسلمانه ولی خیلی معمولی با پوشش شیک و مد روز و اهل آرایش و… توی آمریکا، پاش به جلسات حدیث کساء خونه دوستش باز می‌شه و بعد هم یه اتفاقی می‌افته که تکون می‌خوره و ظاهر و باطنش عوض می‌شه🥰. بعدها هم خودش جلسه «حدیث کساء» می‌گیره توی خونه‌ش و برکاتش رو می‌بینه. برکاتی که آخر همین حدیث از زبان پیامبر مهربانی‌ها (صلوات‌الله‌علیه‌و‌آله) به صورت وعدهٔ قطعی مطرح شده… ننیجه‌ش برای من شد علاقهٔ بیشتر به «حدیث کساء» و توجه بیشتر به اهمیتش و برکاتش😍. وقتی پیامبرمون (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) به خدا سوگند یاد می‌کنن که هر وقت این حدیث در محفلی از محافل شیعیان و محبان اهل بیت (علیهم‌السلام) ذکر بشه، حتماً هر کسی همّ و غمّی داشته باشه، خدا خودش اندوه و غمش رو رفع می‌کنه و حاجتش رو اجابت می‌کنه🥹. نتیجه‌ش هم می‌شه خوشبختی و سعادت برای اون افراد. با خودم فکر کردم که دیگه چی می‌خوام؟! چه راه‌حلی از این بهتر برای رفع ناراحتی و غصه‌هام؟! راهی که نتیجه‌ش تضمین شده و خدا و رسولش (صلوات‌الله‌علیه‌و‌آله) قولش رو دادن. این روزا سعی می‌کنم مثل یه داروی حیاتی صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شم، در اولین فرصت بخونمش یا صوتش رو گوش بدم و متوسل بشم به پنج تن آل کساء که کمکم کنن روز خوب و مفیدی برای دنیا و آخرتم داشته باشم و در راه خدمت به امام عصر (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) قدمی هرچند کوچیک بر دارم…💛 البته که معانی و معارف خیلی عمیقی پشت این حدیثه و فهمش نیاز به زمان و تلاش داره، ولی حداقل همین برکت و رفع هم و غم عامل مهمیه که می‌تونه ما رو بهش متصل کنه تا کم کم وارد معارفش هم بشیم به لطف خدا. پ.ن: اگه کنجکاو شدید دو تا کتابی که اسمش اومد رو بخونید، توی فراکتاب موجوده با کد تخفیف ۵۰ درصد‌ی madaran 🔸 کتاب «تولد در کالیفرنیا»: 🔗 www.faraketab.ir/b/193066?u=82039 🔸 کتاب «تولد در سائوپائولو»: 🔗 www.faraketab.ir/b/188050?u=82039 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif