«۳. قاچاقی چادر می‌پوشیدم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) به خاطر حساسیتی که دربارهٔ تحصیل و تربیت ما داشتند، با زحمت و سختی، خانهٔ دوست‌داشتنی بچگی‌ام را فروختند و به محله‌ای در مرکز شهر رفتیم تا دسترسی بهتری به مدرسه‌های خوب و مسجد و کتابخانه داشته باشیم. این جابه‌جایی هم‌زمان با تولد برادر کوچکم بود! در واقع این رشد خانواده به برکت قدم چهارمین فرزند خانواده و رزق بچه‌ای بود که همه می‌گفتند اگر بیاید خانواده به سختی و تنگنا می‌افتد!😌 پدر و مادرم خیلی حواسشان به دوستی‌های ما بود. تقریباً خارج از مدرسه، دوست صمیمی نداشتم و بیشتر وقتم را با درس و کتاب و کارهای هنری پر می‌کردم. لباس‌های ما را مادرم می‌دوختند و من همیشه از اینکه چطور چند تکه پارچه یا مقداری کاموا تبدیل به لباس‌های قشنگ می‌شود، شگفت زده می شدم.😅 اگر چه مادرم آن موقع نمی‌گذاشتند ما دست به پارچه و کاموا بشویم و مدام ما را تشویق به درس خواندن می‌کردند، ولی دیدن آن صحنه‌ها اثر خودش را داشت. بعدها من و خواهرم خیاطی هم یاد گرفتیم.👌🏻 ذهن کودکانه‌ام پر از سوال بود و دنبال جواب! معلم کلاس چهارم، آخر سال تحصیلی، کتاب ختم نبوت شهید مطهری را به من هدیه دادند! طبیعتاً آن موقع هیچ درکی از این کتاب نداشتم، ولی همیشه منتظر روزی بودم که بتوانم این کتاب را بخوانم و بفهمم و جواب پرسش‌هایم را پیدا کنم.☺️ با اینکه بیرون از مدرسه چادری بودم، ولی در مدرسه مادرم اجازه نمی‌دادند چادر بپوشیم. چون زود به زود خاکی می‌شد و نیاز به شستن پیدا می‌کرد!😄 از طرفی پوشش فرم مدرسه را برای ما کافی می‌دانستند. در دورهٔ راهنمایی عضو بسیج مدرسه شدم، یک روز با بچه‌های بسیج به نماز جمعه رفتیم، آنجا باید چادر می‌پوشیدم. بعد از آن دیگر کوتاه نیامدم و گفتم: «من دیگه بزرگ شدم، زشته بدون چادر برم مدرسه» خواهرم که همیشه و در هر کاری با هم همراه بودیم، هم می‌خواست چادر بپوشد! ولی هنوز ابتدایی بود و اجازه نداشت! چادر را در کیفش قایم می‌کرد و وقتی از در خونه بیرون می‌رفت می‌پوشید. موقع برگشت به خانه هم، توی کوچه چادرش را در می‌آورد و در کیفش جاساز می‌کرد‌.😁 یک روز که در مدرسه جایزه گرفته بود، یادش رفت که عملیات مخفی کردن چادر را انجام بدهد! با شادی و سروصدا و البته چادر به سر وارد خانه شد! و همین اتفاق مجوز چادر پوشیدنش شد.😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif