(مامان ۲ سال و ۵ ماهه) یه شب مونده به محرم بود. چراغ‌ها رو خاموش کردیم که بخوابیم. - مامان... قصه... قصه‌ی عمو...😍 معمولا شب‌ها ازم می‌خواست یه قصه براش بگم. گاهی هم عنوان قصه رو خودش مشخص می‌کرد و من باید براش یه قصه می‌ساختم. امشب می‌خواست از عمو براش قصه بگم... خواستم از عموی خیالی حسنی که اونو گردش می‌بره بگم... ولی نه. بذار قصه‌ی یه عموی واقعی رو‌ بگم...😊 یکی بود، یکی نبود، یه عموی خیلی مهربون بود. عموی بچه‌های امام حسن و امام حسین. اسمش عمو عباس بود، عمو عباس خیلی شجاع و قوی بود و بچه‌ها رو خیلی دوست داشت. توی کربلا، ظرف آب رو برمی‌داشت و می‌رفت که برای بچه‌ها آب بیاره...💧 سوار اسب می‌شد، پیتی‌کو پیتی‌کو... می‌رفت و با دشمنا می‌جنگید، تق تق تق... می‌زدشون کنار و برای بچه‌ها آب می‌آورد... بچه‌ها هم خیلی خوشحال می‌شدند.😍 بچه‌ها عمو عباس رو خیلی دوست داشتند...🌹 ... یهو بغض کردم، نتونستم ادامه قصه رو بگم، نتونستم از آخرین باری بگم که عمو رفت آب بیاره و دیگه برنگشت...😭😭 آروم گفتم قصه تموم شد... حالا محمد شروع کرده بود کلمات توی قصه رو تکرار می‌کرد، عمو عباس... پیتی‌کو پیتی‌کو... تق تق تق... بچه‌ها... آب... عمو عباس... 😭😭 پ.ن: محرم امسال، ما هیئت محله‌مون می‌ریم. خوبیش اینه که نزدیکه و رفت‌‌وآمد با بچه‌ها راحته. و البته نسبتا خلوتم هست و بچه‌ها راحت می‌تونن تو محوطه بچرخن... راستش محرم امسال، حتی بیشتر از سال‌های قبل به دل میشینه... شاید به‌خاطر حالیه که خدا به غربت هیئت‌های امسال، داده... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif