چشمامو که باز کردم دیدم وقت نماز صبحه📿 نمازمو خوندم و با دلِ قرص دوباره خوابیدم.💤‍ از دیشبش اومده بودن خونه‌ی ما و یکی دو روز می‌موندن تا بابام از سفر برگردن. خوابیدم که خستگی در کنم و در طول روز که زهرا رو به مامانم می‌سپرم، به کارام برسم.💪 ۳۰ آذر بود و باید تا آخر شب رو تحویل می‌دادم 💻 که هنوز یه بخشیش مونده بود. نزدیک ظهر از بیدار شدم.🙈 تا سفره‌ی صبحونه رو بچینم، برای مامانم ردیف کردم؛ ✅من بعد از صبحونه می‌رم تو اتاق یه کار فوری دارم. ✅بعدشم... سر سفره مامانم گفتن من می‌رم، عصری یه دارم و شب برمی‌گردم.😊 انگار آبِ یخ ریختن رو سرم☹ هیچی نگفتم چون حس کردم براشون کلاس مهمیه که این تصمیم رو گرفتن😪 ‌ چند دقیقه بعد از این مکالمه، من موندم یخ زده وسط اتاق، با زهرا و کلی برنامه‌ی هوا شده.🎈 به هم ریختم...😫 با زهرا شدم! بی‌حوصلگیم داشت می‌ریخت روی زبونم و غر و می‌شد سر دخترکم.😞 می‌رفت سراغ کابینت خطرناک ادویه‌ها که تازه کشف کرده بود و من هیچ تعامل سازنده‌ای رو باهاش نداشتم.😡 تو یه لحظه تصمیم گرفتم رو کنم.🤔 آب بازی دو نفره!💦 رفتیم تو حموم و تا حال داشتیم جیغ و آب بازی👩‍👧 ماشین لباسشویی رو روشن کردیم و با هر صدا و چرخش یه قاشق غذا خوردیم🍝 حالا دیگه عصر شده بود و وقت خوابِ زهرا😴 بلکه منم یه کم به پروژه‎م برسم 😪 بعد از نیم ساعت تلاش...⏰ مامان لالا نه؟😥 نَ😬 لالا؟😭 نَ🤗 و چراغا روشن💡 ظرفای شیشه‌ای رو از کابینت درآوردم و زهرا رفت سراغ . یادم افتاد شب یلداست🍉، دو تا دونه اناری که داشتیم رو مادر دختری دون کردیم، یه کَمِش رو با کثیف کاری خوردیم و شعر خوندیم. 😊 ‌ زهرا رو نِشوندم روی کابینت که یاد بگیره😎، من پوست می‌کندم و زهرا اَه اَه‌‌هاشو می‌ریخت یه کم توی سطل و یه کم از اون بالا کفِ زمین و هر دو راضی بودیم😍 ماشین لباسشویی دینگ دینگ کرد و خاموش شد. زهرا لباسارو با ذوق می‌انداخت روی بندِرخت👖👚 و دست می‌زدیم👏 و هورا می‌کشیدیم 😊و شد. من و زهرا یه "روز یلدایی" داشتیم، که توش چند ساعت بیشتر کنار هم بودیم.💕 پ ن ۱: یه دقیقه‌ بیشترِ دیشب رو اختصاص دادم به پروژه‌م و تا پاسی از شب انجامش دادم💻⌛ پ ن ۲: 🙏 به امید روزی که زهرا با خواهر برادراش مشغول بازی باشه 👧👶🧒👧و تنها که همه‌ی اوقاتشو باید پر کنه، مامانش نباشه. ۹۲ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif