طبق معمول گوشی رو که برداشتم اول از همه سراغ ایتا رفتم بعد از چک کردن کانال ها و شخصی ها حالا نوبت گروه ها بود یکی یکی داشتم گروه هارو باز میکردم که رسیدم به گروه قرارگاه خواهران هیئت مکتب النبی وقتی گروه و باز کردم چشمم خورد به عکسی که زندایی م تو گروه گذاشته بود عکسی که همراه دو فرزند کوچیکشون در یه مغازه واستاده بودن و داشتن ساندویچی رو به مغازه دار میدادن. تا اینجای کار فهمیدم اون ساندویچ به منظور افطاری داشت تقدیم مغازه دار میشد اما نفهمیدم به چه دلیل بعد از اینکه چشم از عکس برداشتم به متنی رسیدم که زندایی م تقریبا داشت کارش و توضیح میداد که خلاصش میشد افطاری ساده خیابانی! طرح جالبی بود خیلی خوشم اومد بعد از اون لینک گروهی رو دیدم که به خاطر همین کار درست شده بود بدون معطلی عضو گروه شدم خیلی دوست داشتم منم یه کاری کرده باشم به خاطر همین رفتم پیش مامان و خاله که سختت مشغول خونه تکونی بودن براشون کار زندایی رو توضیح دادم عکسشم نشونشون دادم اتفاقا اونام خیلی خوششون اومد و طی میز گردی که تشکیل دادیم تصمیم گرفتیم برای فردا شب چند تا ساندویچ نون ، پنیر ،سبزی درست کنیم و با دختر خاله هام ببریم پارک و خیابونهای اطراف خونه پخش کنیم ... صبح روز بعد،وقتی از خواب بیدار شدم قرار شد برم و برای برنامه ای که داشتیم سبزی بگیرم اما خوب متاسفانه اون روز نتونستیم نون تازه تأمین کنیم و برنامه به فردا شب موکول شد اتفاقا بهتر هم شد چون فرداشب قرار بود تو شهرک سوپ کنن برای داخل شهر این وسط منم میتونستم چند تایی از اون هارو بردارم و خوب خیلی خوب بود! صبح روز بعد،وقتی بیدار شدم، دختر خاله جان رو فرستادم پی سبزی تازه و مامان هم به دوستش سپرده بود بعد از ظهر که برای درست کردن شیرینی می‌خوان بیان سبزوار از نونوایی روستا چندتایی نون تازه بیارن از اون طرف، شوهر خاله هم وقتی از محل کارش برگشت نون تازه گرفته بود... چند تایی از خونه خاله نون برداشتیم اومدیم خونه قصد داشتیم ۲۸ تا ساندویچ درست کنیم ۱۴ تا به نیت ۱۴ معصوم برای خانواده ما و ۱۴ دیگه هم برای خانواده خاله جان. با مامان و ستایش دست به کار شدیم نزدیک ساعت ۵ بود که ۱۹ تا ساندویچ درست کردیم و نون تموم شد و هنوز دوست مامان نیومده بود و تصمیم گرفتیم با همون ۱۹ تا بزنیم یه دل پارک داشتم ساندویچ هارو میزاشتم تو ساک که یهووو بلهههه دوست مامان از راه رسیدن و با کلی نون وقت کم بود و ما باید ۹ تا دیگه ساندویچ درست میکردیم دوباره نشستیم و سریع دست به کار شدیم این دفعه فکر کنم خداروشکر ساعت رو‌ دور کند رفت و زود درست کردیم. بعدش هم دوباره به اتفاق دختر خاله ها رفتیم که سوپ هارو بگیریم برای توزیع در پارک... به پارک که رسیدیم، اول از همه سمت چند تا پیرمرد مهربون رفتیم که وسط پارک رو یه بلندی نشسته بودن ۴ تا سوپ بهشون دادیم یکی از پیرمرد ها برگشت و گفت ممنونم قبول باشه پس ما دیگه افطار خونه نمی‌ریم. و خندید منم به حرفش لبخندی زدم از اونجا دور شدم. به چند نفر دیگه ای هم تو پارک سوپ دادیم رفتم سمت مغازه ها دیگه سوپ ها تموم شده بود و حالا نوبت ساندویچ ها بود ساندویچ هارو هم مثل سوپ ها توزیع کردیم. یه خانم و آقا هم بودند تو خیابون که آقا مشغول کشیدن سیگار بود رفتیم بهشون ساندویچ بدیم اما یهو وقتی دید داریم به سمتش می‌ریم خیلی زود سیگاری که توی دهنش آماده روشن کردن بود و تو مشتش و کرد، ساندویچ رو گرفت تشکر کرد ... @madaranemeidan