قسمت دوم🌿
سعی میکردم اسنپ بگیرم اما دم افطار بود و اسنپ پیدانمیشد.
برخلاف میل باطنی تصمیم گرفتیم توی محل پخش کنیم که خداروشکر اسنپ پیداشد...
به یکی از خیابون های شلوغ شهر رفتیم،تقسیم شدیم مامانم و دختر کوچیکم یه طرفی رفتن و ساندویچ هارو پخش میکردن...مردم کلی باهاش صحبت میکردن و ناز و نوازشش میکردن...
منو دختر بزرگم هم یه طرفی رفتیم برای پخش ساندویچ ها...
دخترم عکس میگرفت ... منم درحال پخش ساندویچ بودم و میگفتم نماز روزه هاتون قبول!
کلی حس خوب داشت که نصیبم شد.
همه تشکرمیکردن...
یکی از خانوم هاگفت من که روزه نیستم!!!!
گفتم:التماس دعا!
خیلی زود تموم شدن ولی ما دوست داشتیم هنوز هم دستمون روببریم توی کیسه و عجی مجی بشه و بازم ساندویچ پخش کنیم...
دخترم میگفت: مامان چقدر کم بود!!!!گفتم:زمان نداشتیم و همین ۱۰۰ تا ساندویچ رو هم به زور تونستیم قبل اذان برسونیم...
باکلی حس های قشنگی که دم افطارنصیبمون شده بود به خونه ی آبجی مهربونم اومدیم که برامون افطار آماده کرده بود.🥰
پایان🌱
#روایت
#مادرانهسبزوار
#پویش_افطاری_ساده_خیابانی
#مهربانمثلباران
#تومهربانیکنیکشهرمهربانمیشود
#مهربانباشیممثلخدا
#آغازیکماهآغازیکراه
#فرصتیبرایبازگشتبهخود
#فصلیکیشدن
#فصلِوصل
@madaranemeidan