ماه رمضون از راه رسیده بود و من مونده بودم با نسخه ای که دکتر برام پیچید. «روزه نگیری» مثل پتک خورد تو سرم. احساس افسردگی داشتم. احساس دوری از رحمت خدا، احساس یه ماهی که از دریا دور افتاده... از اینکه نباید روزه بگیرم،غم وجودمو گرفته بود... زمزمه های افطاری ساده پیچیده بود. دوستم به ذهنش رسیده بود که حال و هوای ماه رمضون رو به شهر هدیه کنه. وقتی فهمیدم، تصمیم گرفتم هر طور شده تو این کار مشارکت کنم. منکه نمیتونم روزه بگیرم؛ حداقل اینطوری دنبال نزدیک شدن به خدا باشم. خودمو قاطی خوبا می کردم و آرامش میگرفتم. دفعه ی اول سه نفر بودیم که ساندویچ آماده کردیم. با دوستم که برای پخش رفتیم، بازخوردهای خوبی از مردم گرفتیم. کلی انرژی مثبت به سمتمون سرازیر شد. بعضیا که روزه داشتن و افطار نداشتن، خیلی خوشحال میشدن که خدا روزی شونو رسونده. دفعه ی دوم تعدادمون بیشتر بود و بیشتر ساندویچ آماده کردیم. توی مسیر با بچه ها پخش میکردیم. ساندویچ ها رو بچه هامون میدادن به مردم و یه ارتباط قشنگ شکل می‌گرفت. ارتباطی که بر محور خدا بود. دفعه ی سوم هم تعدادی ساندویچ آماده کردیم و بردیم بازار. باز هم دخترم با دستای کوچیکش ساندویچ ها رو تقدیم مردم می کرد و لبخند و نوازش هدیه می گرفت. خیلی راضی و خوشحالم از اینکه بچه هامون تو این بستر ها رشد می‌کنن و تربیت میشن. خداروشکر که بهمون توفیق داد برای انجام این کار خیر.