خدا کمک هاشوخیلی ساده میرسونه... با همفکری آبجی م قرار شد برای ولادت امام حسن مجتبی (ع) سوپ جو بپزیم و روز بعد ساندویچ آماده و توزیع کنیم. از اونجایی که فاصله خونه ی ما و خونه ی خواهرم فقط یک کوچه س،پیاده برای خرید سبزی ، جو ،گندم و پنیر راهی شدیم و با کمک هم بردیم خونه ی آبجی م، تا من یکم خونه هاش رو مرتب میکردم، ایشون سوپ رو بار گذاشتن... من برای افطار مهمون داشتم باید برمیگشتم خونه و حلیم بار میذاشتم. من هرموقع افطاری دارم،هرچی میخوام بپزم، بیشتر طبخ میکنم تا به همسایه ها هم یه ظرف افطاری بدم. کارام که تموم شد با ابجی م تماس گرفتم و پرسیدم: برای پاک کردن سبزی و تکمیل کردن سوپ،کمک میخوای؟! ایشون هم گفتن به کمک مادرشوهرش که بنده خدامریض هستن( برای شفای همه ی مریض هادعاکنید🤲)وبچه ها تمام کارها انجام شده و فقط نوشتن رزق ها مونده...خداحافظی کردم، حاضر شدم و رفتم. با سرعت برق و باد مینوشتم...آخه یک ساعت به اذان بود و منم باید برمیگشتم سفره ی افطار مهمون هام رو پهن میکردم... تموم که شد،با عجله برگشتم و تندتند با کمک دخترکوچیکم سفره پهن میکردم (ناگفته نمونه که این وسط یه امدادغیبی هم برام اتفاق افتاد: دخترمن و جاری آبجی م روزه اولی هستن و ما دوست داشتیم یه جشنی براشون برگزار کنیم که خداروشکر پیام جشن مسجد رو توی گروه مادرانه دیدم که تاریخش امروز بود😱 من با این همه کاردنمیتونستم ببرمش...همسرمم دیر میومدن...جاری ابجیم گفت : من میبرمشون! خیلی خوشحال شدم... این طوری من هم به افطاری میرسیدم هم به کمک آبجی فقط توی جشن دخترم پیشش نبودم😔) با بدو بدو و عرق ریختن فراوان، سفره به موقع پهن شد و رفتم برای دادن افطاری به همسایه ها... یکی از همسایه مون میگفت:من همین الان همسرم رو فرستادم حلیم بخره... بهش گفتم: دوتا ظرف بردار و بگو نخره... روز بعد هم خانومِ یکی از همسایه هارو دیدم که گفتن: من دیشب نبودم و همسرم غذا نداشت...چقدر افطاری به موقعی بود... @madaranemeidan