پنج‌شنبه بود و پدر و برادر شهیدم، آنجا منتظرم بودند... با تماس دوستم، برای گرفتن بروشورها از خونه زدم بیرون... کار آقای تایپ و تکثیر تموم نشده بود که تعدادی از برگه‌هارو گرفتم و راهی مقر کتاب شدم. وارد اتاق که شدم، ماشاءالله همه مشغول بودند، از کودک و نوجوان گرفته تا دوشیزه و بانوان جوان. بلافاصله مشغول شدم. کارم گذاشتن برگه‌ها تو بسته‌های کلوچه بود، که باید راهی آستان مقدس شهدا میشد برای شیرین شدن کام روزه‌داران، به همراه گفتگوی چهره‌به چهره درباره غزه. دوست داشتم خلوص کار بچه‌هارو با سلام به ائمه جواب بدم، فی‌البداهه به ذهنم رجوع و شروع به خواندن کردم، ای شهِ کربلا...(سلام علیک۲) ای سر از تن جدا..(سلام‌علیک۲) سیدی یک نظر سوی ما کن قسمت ما همه کربلا کن همه با شور و شوق جواب دادند. برای نوشتنِ برشی از کتابهای رنج مقدس، تاب طناب دار و....به اتاق دیگه رفتم. اونجا خانم‌ها روی مقوای بزرگ جملات حماسی می‌نوشتند درباره مبارزه،صهیون، غزه و.. خواستم حال و هوای حماسی به جمع بدم شروع به خواندن شعر کردم. یا زهرا، پیش شما روسفیدشدن، روپای ارباب شهید شدن، تموم آرزومِ...... ناگفته نمونه این شعر به هوای همین لحظه و ایجاد فضای حماسی رو همون روز ظهر از تو سررسید سالهای خیلی دور، بازنویسی کردم و برای مادرم که کنجکاو شده بود دارم چکار میکنم همون لحظه خوندم خیلی خوشش اومد. کارم اینجا تموم شد، دوباره به اتاق تهیه ساندویچ‌ها نقل مکان کردم. جمع صمیمی و پرشور، با وجود بچه‌های کوچک قاب قشنگی رو ترسیم کرده بودند. هرکس مشغول کاری بود. یکی فلافل، کاهو و خیارشور را داخل نان میگذاشت و لول میکرد، آن یکی ساندویچ را داخل نایلون میگذاشت و دیگری بروشور راجع به غزه و ماه مبارک ، با روبان به نایلون وصل میکرد. کوچک و بزرگ نداشت، دختر چهارساله هم درگیر پیچاندن سر نایلون بود، برای بستن با روبان. همه‌ی این صحنه‌های زیبا من رو به خواندن شعر حماسی ترغیب میکرد. به شوخی به جمع گفتم، اگه ساکت باشین براتون شعر میخونم. گفتن همان و درخواست اجرا همان، نه یکبار بلکه سه بار... کار آماده کردن ساندویچ که پایان گرفت، همه محیای رفتن به ایستگاههای خود شدند، و من کم توفیق، فقط توانستم با بردن وسایل و بعضی دوستان، تا ایستگاه میدان کارگر همراه باشم. و از آنجا به سمت آستان مقدس شهدا راهی شدم، چرا که پنج‌شنبه بود و پدر و برادر شهیدم، آنجا منتظرم بودند... @madaranemeidan