من ڪہ تحت تاثیر حرفهاے نسیم هنوز عصبانے بودم، گفتم: _چہ ربطے داره؟! مگہ ما لولوییم؟!! یڪ لقمه غذا بود دیگہ..با ڪنار ما غذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!! از طرفے شما در این رستوران جاے خالے میبینے ڪہ این حرفو میزنے؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشڪل داشت خودشون نمینشستند!! فاطمہ متعجب از لحن تندم گفت: _چیزے شده؟ انگار سر جنگ دارے! بہ خودم اومدم.حق با او بود.خیلے در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و بہ باقے مونده ے غذام نگاهے انداختم ولے دیگر میل بہ خوردن نداشتم.فاطمہ دستش را روے دستم گذاشت وگفت: _من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخواے..پرسیدم چون نگرانتم. لبخند قدرشناسانہ اے زدم: -خوبم….واسہ تغییر باید از خیلے چیزها گذشت. .دارم میگذرم…مهم نیست چقدر سختہ..مهم اینہ ڪہ دارم میگذرم. فاطمہ بانگرانے پرسید: _ڪمڪے از دست من برمیاد؟ _آره..شاید دعا! ڪیفم رو از روے میز برداشتم. گفت:غذات هنوز تموم نشده… نگاهے دوباره به بشقابم انداختم و نجوا ڪردم: -بس بود! تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد. ادامه دارد... نویسنده: