🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 دهم ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ ... 💥حدود ساعت 1 بعد از ظهر با صدای در از خواب بلند شدم... بابابزرگم رفته بود بیرون و حالا برگشته بود. + ببخشید پسرم بیدارت کردم؟ 🎅 خیلی زور زدم بی سر و صدا بیام ولی پیری دیگه، دست و پای آدم میلرزه.🎅 _نه بابامرتضی... خواب نبودم... تازه الان هم خیلی دیر شده... چرا بیدارم نکردید؟😲 + گفتم از سفر اومدی خسته ای بگذارم راحت بخوابی... _ ممنون... - بابامرتضی این تابلوها دست خط خودتونه؟ + (بابابزرگم یکی از تابلو ها رو آورد پایین) بجز این یکی آره. _ این برای کیه؟ دست خط عموته... حسین... قبل از بار آخری که رفت بهش گفتم این رو برام بنویسه... (اشک تو چشم بابابزرگ جمع شده بود) _بعد شما هم عکس مسببش رو زدید به دیوار خونتون (به عکس امام خمینی اشاره کردم) 🎅+... _ حرف بدی زدم؟ + نه پسرم... میرم ناهار رو برات حاضر کنم.🎅 🍂باز شده بودم  همون ارشیای مغروری که به خاطر قیافش خودش رو از همه بهتر میدونست... 🍂از خودم بدم اومد که بابابزرگم رو ناراحت کرده بودم... 💥سر سفره ناهار از بابابزرگ عذرخواهی کردم. ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحته. + عیبی نداره تو تازه از سفر اومدی خسته ای 🍂این طور حرفها و این رفتارش خیلی بیشتر پشیمونم میکرد. 🍂 با اینکه حرف خودم رو غلط نمیدونستم ولی باز از طرز بیانم ناراحت بودم.  ....................................................🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي بامــــاهمـــراه باشــید🌹