محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه ششم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) هرچه هم می‌گفتیم قبول ن
فصل دوم صفحه هفتم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... پس از سه ماه حضور در این منطقه، موعد برگشت ما فرارسید تا با خداحافظی ما، شیرازی‌ها پاسبانان جدید تنگۀ حمام باشند. آیفاها رزمندگان شیرازی را آوردند و ما بعد از اینکه منطقه را تحویل دادیم، با همان آیفاها به جوانرود رفتیم و خود را با اتوبوس به نهاوند رساندیم. در اتوبوس، بساط شوخی برپا بود. سرحال بودم و حال خوشی داشتم که رسماً رزمنده شده‌ام و دیگر دغدغۀ اعزام را نخواهم داشت. در همدان، برگ تسویه را خود فرمانده سپاه امضا می‌کرد. من در حدود هفت سالی که در جبهه بودم هرگز به یاد ندارم پولی دریافت کرده باشم. نه‌تنها من، بلکه همۀ دوستان و رفقایی که می‌شناسم از پول گرفتن ابا داشتند. اصلاً این چیزها در منظومۀ فکری ما جا نداشت. هرچه اصرار می‌کردند، قبول نمی‌کردیم و می‌گفتیم نیازی نیست! می‌گفتند: «شما نیاز ندارید، خانواده‌تون که نیاز داره.» بعدها خبردار می‌شدیم که بچه‌های سپاه پول را درِ خانه تحویل داده‌اند، بدون رسید و بدون امضا؛ چراکه کسی خودش را طلبکار نمی‌دانست و ادعایی نداشت. برگ تسویه‌ای هم اگر بود، برای نظم و انتظام کار بود که فراری محسوب نشویم. فرمانده سپاه یک برگ باطله از تقویم‌های کوچک رومیزی جدا کرد و با مداد خطاب به فرمانده سپاه نهاوند تاریخ اعزام و برگشت را نوشت و داد دست من. از این‌همه بی‌تکلفی متعجب شدم. بعد از انجام کارهای اداری به‌سمت نهاوند راه افتادیم. مادرم در استقبال از من، سنگ‌تمام گذاشته بود. در کنار او تمام دلتنگی‌ها و سختی‌های سه‌ماهه را فراموش کردم. خوردن غذاهای خوشمزۀ محلی برایم طعم دیگری داشت. وقتی رسیدم، درس‌ها و امتحانات تمام شده بود و باید خودم را برای امتحانات شهریورماه آماده می‌کردم. سری به پاتوق همیشگی‌مان در انجمن اسلامی ‌زدم. بعد از شهادت شهید یونس سلگی در عملیات مطلع‌الفجر، کرم حکیمی ‌مسئولیت انجمن را به‌عهده گرفته بود. او کسی بود که اخلاق و رفتار ما برایش خیلی اهمیت داشت. یکی از فرهنگ‌های غلطی که بین ما رواج داشت، قسم‌های بیهوده‌ای بود که مثل نقل‌ونبات ردّوبدل می‌شد. آقای حکیمی ‌می‌گفت: «به‌جای ‹به‌خدا› و ‹والله› بگویید ‹حقیقتاً›، ‹جداً› و جریمه هم گذاشته بود. هرکس قسم می‌خورد با تمیز کردن مهدیه و انجام کارهای روی زمین مانده جواب پس می‌داد. یک کار دیگر او این بود که ما را به بیرون از روستا می‌برد و می‌گفت: «شما جوانید؛ اینجا هرچقدر می‌خواید دادوقال کنید. اما توی روستا شما رو به‌عنوان بچه‌های انجمن اسلامی ‌و رزمنده می‌شناسن. اونجا دیگه جای بازی کردن نیست.» در انجمن اسلامی، جای خالی تعدادی از بچه‌ها حس می‌شد. پس از اعزام من به تنگۀ حمام، بیست نفر از رفقا برای جبهه ثبت‌نام کرده بودند و تمام این مدت در همدان مشغول آموزش نظامی ‌بودند. دو هفته‌ای بیشتر در برزول نبودیم که ماشین بسیج به روستا آمد و با بلندگو، مردم را برای شرکت در جبهه فراخواند. وقتی فهمیدم به نیرو نیاز است، مهیای رفتن شدم. از محمدرضا خبر گرفتم، اما توفیق همراهی نبود. او برای پیگیری مسئلۀ ازدواجش به بروجرد رفته بود و همان ایام ازدواج کرد. از دوستان، فخرالدین موسیوند و محسن سنایی در روستا مانده بودند. باهم اسم نوشتیم و منتظر روز حرکت شدیم. فخرالدین برادر شهید شجاع موسیوند بود و بعدها دو برادر دیگرش پیرمراد و نورمراد به شهادت رسیدند. خود فخرالدین در جبهۀ غرب سابقۀ جنگ داشت و بسیار زحمت کشیده بود. در مریوان با شهید همت آشنا شده بود و حتی از او خواسته بود پیش آن‌ها بماند، اما فخرالدین همشهری‌ها را ترجیح داده بود. از نهاوند به پادگان همدان رفتیم. برای اولین بار، همدان قصد داشت سه گردان را هم‌زمان به جبهه اعزام کند. فضای پادگان پر از شور و اشتیاق جوانان داوطلب بود. با پرس‌وجو، رفقای انجمن اسلامی ‌را پیدا کردم. جمع رفقا جمع بود. حمزه گودرزی، رحمت موسیوند، علی مصباح، رضاحسین میربک، محمد وثوق، یونس موسیوند، محمد کریم ملکی، مسعود شیراوند، یارولی مالمیر، احمد کولیوند، علی فتاح محمودی، همه آمده بودند. از قیافه‌هایشان معلوم بود در امر آموزش حسابی زحمت کشیده‌اند و در تمرین‌ها عرق ریخته‌اند. گفتم: «حسابی عوض شدید و رنگ عوض کردید!» گفتند: «پوستمون این مدت کنده شد. علی چیت‌ساز رو می‌شناسی؟ باید ببینی‌ش. مسئول آموزشمونه. بلایی نیست در این مدت سر ما نیاورده باشه. همون روز اول که همه اتوکشیده، از در پادگان وارد شدیم چشم‌انتظار استقبال سنگین و رنگین و شیرینی و شربت بودیم که یک‌دفعه..... ادامه دارد @mahale114