با دانشجویان نشستم و شنیدم و گفتم! با طلبه ها و حوزویان چند قدم راه رفتم و کشکول حرفهای آنان را به جان خریدم! در زندان با عزیزانم در بندهای بهم پیوسته، یک چای نوشیدم و پای درد و دل آنان گریستم! در کنار زوج های جوان با شاخه گل و نبات؛ خندیدم و از خوشبختی گپ و گفت کردم! مدرسه؛ پاتوق من بود. رفتم و آمدم و از تمام سوالات و شبهات جوانان یک خانه ساختم! صف نانوایی از هیتلر و جنگ جهانی شنیدم تا یک دوره تاریخ پهلوی را مرور کردم! پای روضه مداحان، چند قطره اشک شنیدن ریختم! در میان دسته های عزاداری هیات ها؛ آهسته راه رفتم تا سخن آن پیرمرد عصا بدست را با گوشت و پوست و استخوانم عجین کنم! شنیدم! و گفتم! این روزها که چشم ها خیره به دریچه دوربین موبایل شده است و پاها؛ ناتوان از حرکت و دست ها عاجز از نوشتن و قلم در باتلاق تکرار معلق، باید شنید و گفت! در تعامل بین انسان ها رشد می یابد و جان می گیرد و به پرواز در می آید. ✍ سید جواد محمدزاده @HOWZAVIAN