سخت غرق در افکارش بود . حتی صدای محیا را که از بالای قلعه بادی مدام صدایش می کرد و برایش دست تکان می داد نمی شنید .
اجازه دادم کمی با خودش خلوت کند . می دانستم آدم بی منطقی نیست و از سر علاقه عکس العمل نشان داده .
چند لحظه بعد ، دوباره همان خانم با دخترش آمدند . دخترک سوار قلعه بادی شد . مادرش هم روی صندلی ، کمی با فاصله از ما نشست .
چیزی نگذشت که دوباره با محیا با هم دوست شدند و با هم بازی کردند . خوش بحال بچه ها ! چه زود می بخشند و چه زود فراموش می کنند !
نگاهی به سلاله کردم . او باید اين صحنه را می دید .
_ سلاله !! سلاله !! محیا رو ببین چه شاده !
سلاله ، انگار که از خواب بیدار شده باشد با حیرت به محیا و دوستش نگاه می کرد . سپس گفت :
_ خدااای من! ممنون زهرا جان ، الهی شکر که برای تربیت بچه هام یه خواهرشوهر با تجربه کنارمه !
دستش را فشردم و گفتم :
_ البته با کمک دفتر مامانی !
هر دو بلند خندیدیم .
_ نگفتی چی میل داری ؟ مهمونم هستیا !
_ ببینم دست کَرَم خواهر شوهر چی میگیره !
لبخند گرمی مهمانش کردم و برای خرید ، او را ترک کردم .
در راه مدام با خودم می گفتم :
_ نکنه بد بهش گفتم ؟! خدا کنه ازم دلگیر نشه !
و صد البته به خودم دلداری می دادم :
_ چرا ناراحت بشه ؟! منکه چیز بدی نگفتم ! بعدشم سلاله کینه ای نیست ، مؤمنه، خب این یعنی حق پذیره دیگه !
به کافه ی باغ رسیدم . چند تا رولت خریدم و با سه نوشیدنی گرم برگشتم .
محیا را دیدم که روی پای سلاله نشسته بود . سلاله دو انگشت میانه و اشاره اش را مثل راه رفتن روی کمر محیا حرکت می داد و صدای قهقهه ی او را بلند می کرد .
_ قربون خنده هات برم من ! ببین براتون چی خریدم !
_ بهبه خواهر شوهر دست و دلباز!
_ آخ جون من عاشق خامم ! عه مامان چرا از اون بزرگاش نخریدی ؟!! من از اونا می خوام !
تو ذوقم خورد .
_ اونو برای تولدت میگیرم ! حالا یکم اینو بچش ببین دوست داری ؟
_ نه نمی خوام ! من از اونا می خوام !
سلاله با چشم و ابرو اشاره کرد که اجازه بدهم برایش کیک مورد علاقه اش را بخرد .
به سلاله نگاه کردم و گفتم : اینطوری که کیک تولدش براش تکراری میشه ! تازه زن دایی جونش اگر الان اون کیک بزرگا براش بخریم ، روز تولدش دیگه کیک نداره ! محیا ! حیف نیست اونروز که همه دور همیم کیک نباشه ؟!
سلاله ابروهایش را به معنای "آهان، فهمیدم" بالا انداخت ودر راستای صحبت من گفت :
_ حیف می شه نه محیا ؟!
بعد هم اشاره ای به رولت روکش توت فرنگی کرد و گفت :
_ زن دایی اینو خیلی دوست داره ، تو دوست داری کدومش رو بچشی ؟!
محیا به خامه ها نگاهی انداخت ، اما هنوز سکوت کرده بود .
قطعا به عدم پاسخ به این نیاز بیجای محیا ، لجبازی یا عدم برآورده کردن مایحتاج کودک نمی گویند . واقعا خواسته اش نابجا بود و ما باید به لطایف الحیل راضیش می کردیم .
من با اشتیاق گفتم : من عاشق این یکیم ، شکلاتی هووووم ! از این نمونه دو تا خریدم چون محیا طعم شکلاتی رو خیلی دوست داره .
بعد هم خطاب به محیا گفتم :
_ دو تاش رو مامان بخوره یا یکیشم برای شما بذاره ؟
و مشغول خوردن شدیم . یخ محیا کم کم آب شد و شروع به خوردن کرد .
آن روز عصر ، فصل جدیدی از ارتباط با سلاله را برایم باز کرد . و عامل این ارتباط صمیمانه ، محیا کوچولوی خودم بود !
یک گوشه از پارک صدای مداحی می آمد . انگار که مراسم یا غرفه ای بپا بود .
رو به سلاله گفتم : چه خبره بنظرت ؟
_ بچه های پایگاه هستند . کار فرهنگی می کنن . این هفته توی این پارک هستند .
_ می شناسیشون ؟
_ آره ، دوستام هستن . می خوای یه سر بریم ؟
_ آره، خیلی خوبه ، محیا هم با این فضاها از نزدیک آشنا بشه بهتره .
با هم راه افتادیم . چه فضای صمیمی و خوبی بود . جمعی که واقعا بینشان احساس خوبی داشتم . کسی خودش را بهتر از مخاطبش نمی دانست . من هم سعی کردم با آنها همکاری کنم .
حتی قرار بعدیشان را پرسیدم . دوست داشتم باز هم درجمعشان باشم .
کم کم ارتباطم را با محیط کاری سلاله بیشتر کردم و درعین حال ارتباط عاطفی محیا با سلاله را مدیریت کردم .
احساس رضایت بیشتری از خودم می کردم .
توانایی ها و استعداد هایم را بیشتر درک و سعی در تقویت آنها می کردم . راستش را بخواهید من با این کارها بیشتر به خودم کمک می کردم . به رشدم ، به پرورشم ! به تربیت خودم !! و در نتیجه روی تربیت محیا نیز اثر بهتری می گذاشتم .
امیر هم موافق بود . فقط گاهی مجبور می شدم ، سفارشات را به گردن امیر بیندازم ! کمی شاکی می شد ، اما در کل شادی ام را ترجیح می داد !
رفت و آمدمان با محمد و سلاله خیلی بیشتر شده بود و ما کمتر احساس تنهایی می کردیم .
تا اینکه ….
.
.
.
ادامه دارد … .
#رمان
#رمان_جام_جم
#قسمت_بیست_و_هفتم
#هر_هفته_روزهای_زوج