فکر کنم همه‌مون به شنیدن این داستان واقعی نیاز داریم...☘ چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم.اونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.گفتم بفرمایید.برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت:چرا انقدر همکاراتون(یه فحشی داد) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت:۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد (بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.سن خطرناکی است و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان...هستم و مسافر نمی‌دونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.گفتم دیدی حکمتی داشته، خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و هم من سکه رو ۴ میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی، بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. اینا رو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیم رو فراموش کردم من هم به حکمت خدافکر کردم 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi