وقتی چشامو باز کردم متوجه سرمی شدم که توی دستم بود و بعدش با دیدن احمد که نگران بالا سرم وایساده بود همه چیز یادم اومد و قطره اشکی روی گونه ام چکید ،دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم -- احمد بچه ام احمد سر تاسفی تکون داد و با لحن ناراحتی گفت -- متاسفم سمیرا جان دستمو گرفت و ادامه داد -- غصه نخور عزیزم ،، خدا بزرگه ما برای بچه دار شدن دوباره وقت داریم حرفاشو که شنیدم نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم ترکید .کنار اومدن با این قضیه خیلی برام سخت بودم و روزای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم ،احمد خیلی نگران حالم بود و برای اینکه حال روحیم خوب شه منو برد پیش تراپیست و تراپیستم کلی باهام حرف زد و بهم گفت -- درسته که بچه ی تو شکمتو از دست دادی و حالت خیییلی بده و کسی نمیتونه خودشو جای تو بذاره ولی سعی کن بخاطر همسرت و بچه کوچیکت خودتو جمع کنی و به خودت بیای ،، به خدا بسپار ، مطمئن باش هیچکار خدا بی حکمت نیست. حرفای تراپیستم خیلی روم تاثیر گذاشت و کمک های احمد و خونواده خودم و احمد هم باعث شد که شکرخدا خیلی زود به خودم بیام و تصمیم گرفتم بخاطر کارن خودمو جمع و جور کنم ،چون کارن خیلی کوچیک بود و گریه ها و ناراحتی های من روش تاثیر منفی میذاشت. سپردم به خدا ، خودش بهتر می‌دونه و بقول تراپیستم هیچ‌کار خدا بی حکمت نیست. . .