خون برف از چشم من 1⃣ فکر می کردند من اولی گفت«نکشش.»✨ دومی کفش آدیداسم را از پام در آورد گفت«ساعتش⌚️ مال تو.» چشمک زد به اولی. یعنی «بعدش می کشیمش.» اولی گفت«اگر باشد چی؟» دومی خیره شد توی صورتم گفت«این؟!» اولی گفت«آره او حتما است.»🌿 آرام تر گفت«کی جرأت دارد بیاید تا این بالا ٬توی دل ما-جز ؟»❣ دومی گفت«به قیافه اش نمی خورد.» اولی گفت«مگر تو دیده ای که می گویی به قیافه اش نمی خورد؟»🍃 دومی گفت«نه خب.ندیدمش.ولی این قُزمیت...بگذار بکشم راحتش کنم.»🍂 اولی وسوسه گر گفت«می دانی چه غوغایی می شود اگر بشنوندکه من و تو را زنده گرفته ایم؟» آن هم من. ادامه دارد... راوی:مهدی اصغر زاده 📚ردّ خون روی برف