eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
113 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
خون برف از چشم من 1⃣ فکر می کردند من اولی گفت«نکشش.»✨ دومی کفش آدیداسم را از پام در آورد گفت«ساعتش⌚️ مال تو.» چشمک زد به اولی. یعنی «بعدش می کشیمش.» اولی گفت«اگر باشد چی؟» دومی خیره شد توی صورتم گفت«این؟!» اولی گفت«آره او حتما است.»🌿 آرام تر گفت«کی جرأت دارد بیاید تا این بالا ٬توی دل ما-جز ؟»❣ دومی گفت«به قیافه اش نمی خورد.» اولی گفت«مگر تو دیده ای که می گویی به قیافه اش نمی خورد؟»🍃 دومی گفت«نه خب.ندیدمش.ولی این قُزمیت...بگذار بکشم راحتش کنم.»🍂 اولی وسوسه گر گفت«می دانی چه غوغایی می شود اگر بشنوندکه من و تو را زنده گرفته ایم؟» آن هم من. ادامه دارد... راوی:مهدی اصغر زاده 📚ردّ خون روی برف
خون برف از چشم من 1⃣7⃣ مگر گوش به حرف کسی می داد.باز بلند شد رفت.تا آن شب🌘 که مامانم خواب دید هراسان بلند شد به آقا جانم گفت چه خوابی دیده.🍃 آقا جانم گفت"شب لابد سنگین خورده ای،فکرش را هم نکن."مامانم گفت"دوبار دیدم.دوبار یک خواب را دیدم." آقا جانم گفت"بد به دلت راه نده."🌿 مامانم گفت"مگر من بد را می خواهم؟تمام ترسم از این است که اصلا یادم نمی رود.دوبار خوابش را یک جور دیده ام.مو به موی آن هم از یادم نمی رود."🌱 اولین زنگ را مامانم بهم زد.حرف نمی زد. فقط گریه می کرد. گفتم"چی شده مامان؟" گفت"نپرس.فقط بلند شو بیا که خاک بر سر شدیم."🍀 ادامه دارد..... راوی:طاهره کاوه(خواهر) 📚ردّ خون روی برف
خون برف از چشم من 1⃣0⃣ هرکی هم صداش می زد می گفت"پاس بده،آقای ". یا مثلاََ "برادر، شوت بزن این جا." می گفت"من الان فقط ،چیز دیگر صدایم نزنید که شکار می شوم از دست تان."🌱 اصلاََ برایش مهم نبود با کی کار می کند، یا مثلاََ اهل کجاست.تعصب روی این چیزها نداشت.توی تیپ اش اهل هر شهری را می توانستی ببینی.شیرازی، اصفهانی،یزدی،همدانی🍀 واز هر زبانی.ترک،کُرد،لر و حتی عرب. معاونش منصوری بچه اهواز بود.توی والفجر نُه پایش تیر خورد افتاد.این را فکر نکنم حالا حالاها یادم برود.مگر می شود؟مگر می توانم؟🍃 آمده بود بعد از ماه ها از مرخصی بگیرم گه گفت"نه." جواب پاتک های عراق را داده بودیم،خیلی هم موفق، با تثبیت خط و سپردنش به لشکر۷۷ خراسان.حالا وقت استراحت بود. چیزی که همه مان بهش احتیاج داشتیم.🌿 ادامه دارد... راوی:احمد سمرقندی 📚
1⃣ مثل بریده های یک عکس است آن چیزهایی که از دایی یادم مانده. عکس اول: از ماشین می آمد پایین،اسلحه به دست، می آمد،فشنگ های اسلحه اش را در می آورد می گفت"متکا بچین برو سنگر بگیر."🍃 متکاهای خودش را خودش می چید.می رفت پشت شان سنگر می گرفت،تیر می زد.تیرهای بعدی را من می زدم.همیشه او تیر می خورد من می کشتمش. عکس دوم: دستش را گچ گرفته بود که آمد خانه مان🏡 که شب آنجا بخوابد.اهواز بودیم.🌱 یک چیزی آمد زیر پتوم،خزید آمد جلو، پام را چسبید،کشیدم برد پایین.گفتم" مامان!" باز پام کشیده شد رفتم زیر پتو. جیغ کشیدم گفتم"اذیت نکن دیگر" مامانم آمد بالای سرمان.یک چیزی دستش بود که نمی دیدمش.دکمه اش را فشار داد غیژی صدا کرد.صداش هم درآمد.دوربین📷 بود.دایی گفت"عکس گرفتی؟"🌿 عکس سوم: تلفن☎️ زنگ زد.مامانم رفت گوشی را برداشت.شنید گفت"دروغ است." باز برمی گشت پای تلفن به مادربزرگم زنگ می زد می گفت"دروغ است." آمد دست من و خواهرم را گرفت،لباس هامان را تن مان کرد،دواندمان توی راه پله ها،لبش را دندان گرفت گفت"دروغ است،دروغ است."🍀 ادامه دارد... راوی:حسین اکبری 📚