خون برف از چشم من 1⃣8⃣ هم او را دوست داشت.❤️ هر بار که از عملیات بر می گشتیم می نشستیم دور هم حرف می زدیم٬شوخی می کردیم٬می خندیدیم.🌿 یا اگر زیاد خسته نبودیم بازی می کردیم.🍃 فوتبال⚽️ و والیبال🏀 و هر بازی ای که بلد بودیم و وسایلش بود٬شب هم می نشستیم دور هم حرف می زدیم.🌺 آن شب نبود٬خیلی ها بودند.🌱 ناصر گفت«من دو سالم پر شده ٬دیگه رفتنی ام.»✨ ناصر معتقد بود هر کس لباس سپاه را بپوشد فقط تا دو سال وقت دارد.💫 بعدش صد در صد شهید می شود.🌷 می گفت«اگه دیدید شهید نشدیدبروید پرونده هایتان را بررسی کنید ببینید چرا اینطور شده٬دنبال شیشه خرده هایتان بگردید٬خودتان را خالص کنید٬بروید سهمیه تان را از خدا بگیرید.»🥀 آن شب می گفت«شهید شدنم که حتمی است. ولی اگر هم نشدم خیالم راحت است یک کار مهم برای ایران و کردستان و این جنگ کرده ام.»🌿 گفتم«چی؟» گفت«کشف .✨ ادامه دارد... راوی: جاویدنظام پور 📚ردّ خون روی برف