خون برف از چشم من 1⃣ چناری آمد بهم گفت" جنازه مانده زیر آتش."🔥 دیگر طاقت نداشتم یاد بدن نصف شده حسن نیا بیفتم و نگاه آخرش و دهان بازی که انگار می خواست چیزی بگوید که نوک زبانش بود.🍃 گفتم"اگر ما آن جا افتاده بودیم چی کار می کرد؟" چناری گفت"می رفت می آوردمان." گفتم"پس بروید بیاوریدش.به هر قیمتی که هست."🌿 در آن لحظه نمی توانستم به این فکر کنم که چی شد این طور با هم اُخت شدیم که توانستم چنین حرفی بزنم.🌱 فقط یادم است همه جا زمزمه بود،بین مردم و خودمان،که کسی به اسم رفته کردستان غوغا کرده. مشهد که آمدم آوازه اش بیش تر پیچیده بود.🍀 ادامه دارد..... راوی:حسین سهرابی 📚ردّ خون روی برف