خون برف از چشم من 4⃣9⃣ خیلی خسته بودم.آمدم پایین رفتم بهش گفتم"جلو که جا هست." گفت"می دانم خودم." یعنی"برو تنهام بگذار."نتوانستم. من هم رفتم پشت وانت نشستم.🍀 سرد بود،خیلی،و غیر قابل تحمل.خودم را بغل کرده بودم،خیره به ،و به سکوتش فکر می کردم که چرا این قدر عوض شد؟چی شده یعنی؟"🌱 ماشین🚙 داشت از ارتفاع می رفت بالا و سکوت خیلی داشت طول می کشید.من هم حرفی نداشتم بزنم. با آن جور شنیدن"عقب راحت ترم."🌿 تا این که گفت"بدون این که سرش را بلند کند یا نگاهم کند"سهرابی!" گفتم" جانم؟" گفت"نمی دانم چرا امشب🌘 این قدر دلم گرفته."🍃 ادامه دارد..... راوی:حسین سهرابی 📚