خون برف از چشم من
1⃣0⃣
زودتر از همه و زودتر از آن چیزی که انتظار داشتم آمد.گفت"من آماده ام." گفتم"نیروهات کو؟" گفت"اول مرا توجیه کنید.آنها هم می آیند تا شما بگویید باید چی کار کنیم کجا برویم."🌱
گفتم دارد دیر می شود و عراق رخنه کرده و نیروها دارند محاصره می شوند و او سر از پا نمی شناخت.یک گردانش رسید.دیدم دارد آماده می شود باهاشان برود.رفتم دستش را گرفتم گفتم" کجا؟"🌿
جلو را نشان داد.گفتم"ببین،
#محمود،من به خودت اطمینان دارم.به این گردانت هم اطمینان دارم.برای همین گفتم بیایید. ولی آخر عقل هم می گوید نگذارم یک گردان برود جلو یک لشکر عراقی بایستد🍀
این ریسک است.نمی خواهم این ریسک را من بکنم.تو را خدا بفهم چی می گویم."🍃
ادامه دارد....
راوی:شهیدعلی صیاد شیرازی
📚
#ردّخون_روی_برف