خون برف از چشم من 2⃣ روز آخری که قرار شد فردایش حمله کنیم،سه بار مرا فرستاد بروم پیش گردان ها توجیه شان کنم.با بچه های یگان دریایی اش هم همین طور تا می کرد.🌱 با هم رفتیم بازدیدشان تا رسید گفت" کی می آید ما را ببرد یک دور بزنیم؟" فردا انتظار داشتیم به همو بگوید بیاید. گفت"نه.دیروزی نه.یکی دیگر بیاید."🌿 می خواست مطمئن شود همه می توانند روی آب💧بجنگند یا نه.رفتم کل گردان ها را توجیه کردم برگشتم،دیدم نه هست نه منصوری نه بچه های دیگر.🍀 رفتم توی سنگرم قرآن می خواندم که آمدند گفتند"منصوری مجروح شده." گفتم"این ها که الان این جا بودند،کجا مجروح شده؟الان کجاست؟🍃 ادامه دارد... راوی:محمود باقرزاده 📚