خون برف از چشم من
3⃣
رفتم خودم را رساندم به اورژانس.گفتم " این جا چی کار می کنی؟ این زخم ها چیه؟" گفت" ماموریت عوض شده." گفتم"# محمود کجاست؟"🍀
گفت" یک گردان را برداشتیم با هم رفتیم خط مستقر کردیم." راه افتادیم با هم رفتیم جلو.طرف جاده ای🛣 که عراق زده بود.بین هورالهویزه و دجله.از دور حدس زدم"حتما نقطه ثقل عملیات همین جاست."🍃
انتظار داشتم
#محمود را آنجا ببینم، ایستاده،در حال دستور به بچه ها.نبود. تا چهل متری دجله رفتیم. دیدم نشسته پیش یکی از بچه های لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب🌱
دارد کالکی نگاه می کند که او گذاشته جلویش دارد از جایی که هستند حرف می زند.تا رسیدیم آن قدر به سرمان آتش 🔥ریختند که دیگر دو متری مان را هم نمی دیدیم.🌱
ادامه دارد...
راوی:محمود باقرزاده
📚
#ردّخون_روی_برف