خون برف از چشم من 1⃣0⃣ مجروح شده بود.ماشین🚙 نبود،یا موتور🏍 حتی.نمی شد تا آن جا آورد.می زدندشان.هرکس مجروح می شد باید تا کنار جاده بین هورالهویزه و دجله می رفت🌿 می رفت خودش را می رساند به کسی، جایی مثلا.بعد از سه چهار ساعت⏰ جنگیدن و خستگی و تشنگی و حالا آن زخم و خونش برایش نانمانده بود برود.🌱 هُلش دادم گفتم"برو دیگر." زخمی های دیگر،در راه،می بینندش می گویند "یواش تر برو برادر،زیر این آتش🔥...میزندت آ." می گوید"وقت نیست، باید زودتر بروم برگردم."🍃 یک موتوری🏍 می آید،جلویش را می گیرند، را پشتش سوار می کنند.سنگرهایی کنار جاده بود،با عمق هفتاد هشتاد سانت،که بچه ها آن جا مستقر بودند.🍀 ادامه دارد... راوی:محمود باقرزاده 📚