خون برف از چشم من
1⃣
سی چهل سانت برف❄️ آمده بود روی چادرهایمان.
#محمود گفت"لخت شوید."
همه به هم نگاه کردند.گفت"نمی شوید؟" دکمه های لباسش را یکی یکی باز کرد درش آورد.🍃
زیرپیراهنش را هم درآورد.نگاه هابه هم بیشتر شد.به من هم با چشم علامت داد لباسم را دربیاورم.نفر بعدی من بودم.🌱
دوسه روز قبلش فرمانده پادگان خواست مان گفت"بچه ها اعتصاب کرده اند نمی روند سر کلاس هاشان."
-چرا؟
-مربی های قبلی خیلی بهشان سخت گرفته اند،تا اردویشان هم چیزی نمانده.🌿
همه شان هم کسانی بودند که قرار بود در سپاه استخدام شوند.مربی های قبلی شان یا ارتشی بودند یا کسانی که زیاد توجیه نبودند چه قصدی هست.🍀
ادامه دارد...
راوی:مصطفی هادی زاده
📚
#ردّخون_روی_برف