خون برف از چشم من
4⃣
یک بار شنیدم شاه می خواهد بیاید از آن جا رد شود برود.به
#محمود گفتم" نشنوم بروی پیشوازش .آ" گفت"چشم" من رفته بودم مغازه که شنیدم شاه با زنش آمده.🍀
رفتم دیدم همه پرچم دست شان است دارند شعار می دهند.جلودارشان
#محمود بود.پرچم را از دستش گرفتم انداختم زمین گفتم" مگر من نگفتم نیا پیشواز؟" گفت" به زور آوردندم."🍃
معلمش آمد غیظ کرد گفت" به چه حقی پرچم شاه را زدی زمین؟ اهانت می کنی؟ روزگارت را آتش🔥 می زنم."🌱
گفتم" من بچه ام را سپرده ام دستت که درس📚 بخواند، که تربیت بشود،که بفهمد کی به کیه.نه این که برش داری بیاوریش این جا پرچم بدهی دستش." جوابم را نداد رفت.🌿
ادامه دارد...
راوی:محمدکاوه(پدر)
📚
#ردّخون_روی_برف