خون برف از چشم من 1⃣4⃣ -می روم خانه،خودم را نشان می دهم می گویم سالمم،مثل قرقی برمی گردم می آیم.یک نفر را گذاشتم جای خودم، سفارش کردم گفتم"یک روزه بر می گردم."🍀 آمدم مریوان، یک اتوبوس🚌 داد می زد تهران،شب🌘 رسیدم تهران.از آنجا هم پریدم توی یک اتوبوس دیگر رفتم مشهد.صبح زود رسیدم دم در خانه مان.🏡 سلام و احوالپرسی و" ساکم را زود ببند بروم حمام🌱 کبره بسته بدنم بس که رنگ آب گرم را ندیده توی این نُه ماه." هر جانوری که فکرش را بکنید توی لباس و سرو کله ام پیدا می شد.رفتم سر و صورتی صفا دادم،آبی به تنم زدم،برگشتم آمدم خانه🌿 یک ناهار🍲 با خانم بچه ها خوردم گفتم " باید برگردم." -حالا؟ -تو که را می شناس،الان هم نمی داند من آمده ام.خانمم بارها رفته بود پیش خانمش گله کرده بود.خانمش گفته بود"باز تو شانس داری بالاخره شوهرت را می بینی.من که را اصلاََ نمی بینم."🍃 ادامه دارد... راوی:احمد سمرقندی 📚