1⃣4⃣ دم غروب🌅 دیدم آمده ایستاده آن جا دارد قله⛰ را نگاه می کند، در دید مستقیم کسانی که در به در دنبالش می گشتند بزنندش.تشرش زدم گفتم"اینجا چرا ایستاده ای؟" هلش دادم گفتم"برو دیگر!"🌿 از کجا می دانستم از آبادی بعدی که رد شود تیر می خورد می افتد.من فقط می خواستم از آن جا رد شود در تیررس نباشد‌.شب عید بود.و ما هنوز خبر نداشتیم چی شده.🍃 بچه ها را جمع کردم به همه شان یکی دوتا آبنبات🍬 ترش دادم گفتم"چای تان☕️ هم مهمان من." یک پیت هفده کیلویی روغنی برداشتم،پر آب💧کردم گذاشتمش سر آتش.🔥آب که جوش آمد، روی آن روغن قلپ قلپ می کرد.🍀 یک مشت چای خشک ریختم توش گفتم" الآن دم می کشد." یکی گفت"با کدام لیوان می خواهی بدهی بخوریم؟" گفتم" راست می گویی آ." چشم چرخاندم گفتم بروید تمام قوطی کمپوت های خالی را جمع کنید بیاورید.🌱 ادامه دارد... راوی:حسن غفاری 📚