2⃣1⃣ اشاره کرد سریع تر بروم.نشستم شنیدم "حرف دیگری ندارم.فقط این که هرکس شهید🌷 شد نفر بعدی باید سریع جای خالی اش را پر کند."همه بلند شدند. رفتم گفتم"با من چی کار داشتی،؟" گفت"تو با گردان رضا زند برو."🌿 گفتم"نمی شناسم شان که." گفت"از قمی بپرس باید چی کار کنی کجا بروی." قرار شد برویم جایی بایستیم به قمی بگوییم رسیده ایم تا او به توپخانه بگوید جلوتر از ما را بکوبد.هرچی به رضا گفتم باید آن جا بایستیم گوش نکرد رفت.🍀 بعضی ها با او رفتند بعضی ها پیش من ماندند.توپخانه مان که شروع کرد به کوبیدن -گفتن ندارد -آن هایی را که رفته بودند جلو زد لت و پار کرد.بیست و چهار نفر شهید🌷 دادیم آنجا.🍃 رضا و معاونش هم مجروح شدند افتادند.و حالا ما باید به راه مان ادامه می دادیم.به بچه ها گفتم"شهیدها و مجروح ها را بکشید ببرید کنار نگذارید بقیه ببینند روحیه شان ضعیف شود." رفتیم رسیدیم پای قله.⛰ دیدیم،ای بابا، هیچ کس نیست.‌🍃 ادامه دارد... راوی:حسن غفاری 📚