2⃣3⃣ نمی رفتند.یکی از ریزه پیزه هایشان-اسمش یادم نیست-آمد گفت"برادر حسن! نارنجک🧨 داری بدهی به من؟" گفتم" چندتا می خواهی؟" گفت"هرچی داری." همه را دادم بهش.مثل بز کوهی رفت بالا، نارنجک ها🧨 را انداخت توی یکی از سنگرها خاموشش کرد.🌱 نفس راحت کشیدم.دومی را هم خاموش کرد.گفتم"حالا هم نمی خواهید بلند شوید بروید بالا؟" یکی از بچه ها کلتش را گرفت طرف پاش.بعضی شان نمی خواستند بروند بالا.با تماس گرفتم گفتم"قله فتح شد.حالا چی کار کنیم؟"🍀 گفت"بالای سرتان دیگر قله⛰ نیست؟" نگاه کردم گفتم"نه." گفت"هست.درست نگاه کن." درست نگاه کردم دیدم هست. گفت" شما فقط نصف راه را رفته اید." راست می گفت.هرچی می رفتیم باز از یک قله⛰دیگر سر در می آوردیم.🍃 آن قدر رفتیم تا بالاخره رسیدیم به آخری. حالا مگر گلوله می گذاشت تکان بخوریم؟بچه ها یکی یکی می افتادند. گلوله از این جا می رفت تو،از معده شان می زد می آمد بیرون.🌿 ادامه دارد... راوی:حسن غفاری 📚