2⃣ باقر قالیباف با موتور🏍 آمد،حال و احوال کرد و نشست پیش موحدی.یک پاکت✉️ را گرفت جلویش،به من پشت کرد،یک چیزی از توش درآورد نشان موحدی داد گفت"خوب شده؟" گمانم حرفی هم از عکس زد.یا عکس ها.🌿 موحدی سرش را تکان داد.که یعنی آره. به خودم گفتم"آن سکوت و این عکس و این همه عجله،نکند کسی طوریش شده باشد.؟" شب🌘 رفتیم تهران،رفتیم ستاد کل،تلفن ها☎️ شروع شدند.باز هم کسی چیزی به من نگفت.🍃 تا این که یک جا حرف از شد. شک کردم.به آقا محسن هم زنگ زدند.یک چیزهایی گفتند و یک چیزهایی شنیدند. این طور فهمیدم که صبح زود باید با هواپیما✈️ برویم مهاباد،هواپیمایش نظامی نبود،شخصی بود.🍀 انگار مثلاََ بخواهیم برویم کسی را بیاوریم.یا شاید هم جنازه کسی را‌. صدایم درآمد"چرا با این هواپیما داریم می رویم؟" -وضعیت قرمز است.هواپیماهای نظامی را می زنند،مجبور شدیم با این برویم.🌱 ادامه دارد... راوی:علی اکبر مداح 📚