7⃣ بلند شدند رفتند خودشان را انداختند روی صورت و پای ،ناله کردند، درد دل کردند.منصوری هم بود.او هم داشت را صدا می زد.احساس کردم باید دلداری شان بدهم،نگذارم بی تابی کنند.شانه هایشان را می گرفتم بلندشان کنم.🌱 هرچی هم می رفتیم نمی رسیدیم.وقت می گذشت و نمی رسیدیم.قبل از ظهر کجا و دم غروب🌅 کجا.نگو تو آسمان مشهدیم و نمی دانم برای چی نمی توانستیم فرود بیاییم و همین طور دور شهر می چرخیدیم.نگاه از آسمان گرفتم برگشتم دیدم باقر دارد پوتین های را در می آورد.🍀 هردو راگرفت دستش،درازش کرد طرف من گفت"پیش شما باشد بهتر است." منصوری گفت"جانشینش منم.حق من است اگر قرار است پا بگذارم جای پای او." باقر گفت"این ها به این شرط می رسد به او که برای یک ختم قرآن بگیرد ثوابش برسد به روحش. 🌿 هواپیمایمان✈️ انگار نشست روی سر مردم.آمده بودند را صدا می زدند.اصلاََ نفهمیدیم چطورآمدند بردندش. پوتین هایش توی بغلم بود،اصلاََ احساس نمی کردم گمش کرده ام.هنوز همین حس را دارم وقتی می روم پوتین هایش را می آورم می نشینم توی تنهایی نگاهش میکنم.🍃 پایان این قسمت راوی:علی اکبر مداح 📚