1⃣1⃣ تا چشم مان می افتاد به نمی توانستیم شلیک نکنیم،نمی توانستیم فریاد نزنیم،نمی توانستیم ندویم، نمی توانستیم نرویم جلو،نمی توانستیم نزنیم شان عقب،نمی توانستیم فرارشان ندهیم،نمی توانستیم مهاباد را پس نگیریم.🌱 گفتم"اگر تو نبودی..." گفت"حرف اضافه نباشد.بیا کمک سوار شوم." گفتم"خسته شده ای؟" گفت"خسته؟" انگار فحش شنیده باشد برگشت نگاهم کرد گفت"بار آخرت باشد جلو بچه ها این حرف را میزنی آ."🍀 اگر هم خسته بود،اگر هم همه مان مطمئن بودیم باید باشد،اصلاََ به خودش اجازه نمی داد از زبانش بشنویم یا مثلاََ خودمان ببینیم.در اوج خستگی هایش هم ابتکار به خرج می داد.مثل آن بار که آمدند گفتند"به بچه های سپاه بانه کمین زده اند."🍃 -کجا؟ -تو گردنه خان کمین خور خوبی داشت.آن موقع مثل الآن تونل نداشت.گردنه ای پیچ در پیچ بود که همه جای آن جان می داد برای کمین زدن. -کسی هم طوریش شده؟ -آمده ایم همین را بگوییم.بگوییم نتوانستیم جنازه هایشان را بیاوریم، خوردیم به تاریکی🌑🌿 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚