2⃣1⃣ فریاد هم می زدند که "بایستید."با فحش و ناسزا و هر نابدتری که از دهانشان درمی آمد. وسط بود و ما دوش به دوشش.نفر چهارم جلوی من می دوید.صدای پکیدن سرش را شنیدم. نه بهتر بگویم دیدم. هم دید. نمی شد ایستاد.دویدیم رسیدیم به دیوار پریدیم آن طرف،جایی که نیروهایمان پشتش پناه گرفته بودند،منتظر چنین لحظه ای.🍀 گفت"حالا". یک ثانیه هم نشد که هر چهارنفر افتادند زمین بلند نشدند. گفت"حالا باید برویم سراغ بعدی ها."داشت به بچه ها می گفت هرکدام شان از کجاها بروند که سه چهار نفر دیگر از یک جای دیگر بلند شدند طرفشان تیراندازی کردند.همه شان پراکنده شدند رفتند موضع گرفتند.🌱 آن هم توی دشتی صاف و بی پناه و بی جاده،که نتوانیم کمک بخواهیم بیایند به دادمان برسند.فاصله های ما دیگر خیلی کم شده بود.از ده متری و آن آخرها از پنج متری شلیک می کردیم طرف هم. ساعت سه بعدازظهر طوری شد که دیگر احساس کردیم محاصره شده ایم.پیش خودمان حساب می کردیم"شب که بشود برمی گردیم.🍃 گفت"اصلاََ،باید بمانیم." -توی برف و سرما؟ خندید گفت"می خواهم گرا بدهم به بچه های ادوات بزنندشان." -با این فاصله نزدیک؟می خواهی بخورد به خودمان؟ تا صبح با آنها جنگیدیم،سی نفری ازشان کشتیم.من خودم رفتم دیدم جنازه یشان از سرما مثل چوب خشک شده بود.نشستم بالای سر یکی از آنها گفتم"باز هم نامه می دهید بیاییم بجنگیم؟"به بعدی گفتم برای خودتان می گویم.🌿 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚