#خون_برف_ازچشم_من
2⃣2⃣
موقع برگشتن،سر راه یکی از روستاها، پیرمردی آمد
#محمود را بغل کرد بوسید، بدون این که بشناسدش.
#محمود گفت چی شده مگر،پدرجان؟" پیرمرد گفت" نمی دانم کی دیشب با این ها جنگیده که دُم شان را گذاشتند روی کول شان در رفتند."پیرمرد گفت"ترکش خورده بود به فرمانده شان.🌱
نمی دانی چه ناله ای می کرد. انداختندش روی اسب بردندش." حسن آبادی ها هم آمدند سر راه مان. همان ها که گفته بودند نرویم.بخصوص پیرزنی که خیلی گریه می کرد.حالا از خوشحالی گریه می کرد.
#محمود را حتی به اسم صدا می زد.بهش می گفت"
#محمود جان،برگشتی سالم بالاخره؟"
#محمود گفت"جنازه هاشان آن جاست مادرجان،بگو مردم بروند جمع شان کنند.🌿
"مردم مهاباد هم آمدند سر راه مان به استقبال.نمی دانم خبر چه جوری رسیده بود،ولی پیچیده بود.طوری که حتی توی رادیوی شان اعلام عزای عمومی کرده بودند.عملیات بعدی در حاشیه مرز بود.در جاده صعب العبوری که کنارش جنگل آلواتان قرار داشت.یعنی جاده پیرانشهر به سردشت.قاسملو به لوموند فرانسه در مهرآباد گفته بود"اگر اینها بتوانند این جاده را تصرف کنند من کلید کردستان را تقدیم شان می کنم."از آن شعارهایی که صدام هم می داد.🍃
طراحی عملیات انجام شد.زمان زیادی برد.عملیات شروع شد و درهمان مراحل اولش
#محمود تنها شد.ناصرکاظمی رفت. و گنجی زاده و عباس ولی نژاد هم. آبشناسان و ارتش از طرف سردشت می آمدند و ما از طرف پیرانشهر.تمام سختی کار افتاده بود گردن
#محمود.شب ها با آبشناسان در تماس بود.هماهنگ می کرد که فردا چی کار کنند.🍀
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚
#ردّخون_روی_برف