2⃣3⃣ همه مان می دیدیم چه فشار سنگینی دارد به می آید و کاری نمی توانستیم بکنیم .عملیات سه ماه طول کشید.با این وعده شیرین که"اگر موفق بشوید می بریم تان پیش امام." مرحله آخر عملیات را اصلاََ یادم نمی رود.برف تمام جاده را پوشانده بود.سرما استخوان هایمان را پوک کرده بود.و ما باید از جاده ای می گذشتیم که پر از مین بود.با تله های انفجاری غیرقابل پیش بینی. این تله ها خیلی از بچه هایمان را شکار کردند و با خودشان بردند‌.🍃 اولین چاله را خود کند.دور مین ها و تله ها را چنگ زد درآورد.یک نارنجک انداخت توش،گفت پناه بگیریم.مین ها و تله ها را این طوری بی اثر می کردیم،هم توانسته بودیم زمان را به دست بیاوریم هم تلفات نمی دادیم.آخرین شب مان فراموش نشدنی بود.آن قدر برف آمده بود که نمی توانستیم همدیگر را ببینیم.🌿 سردترین شب تمام عمرم آن شب بود.با چهل پنجاه سانت برف روی زمین.و رودخانه ای خروشان،با عمق یک متر،که باید می زدیم به آن و رد می شدیم می رفتیم آنطرف که برویم برسیم به ارتفاعی که دشمن مان بالایش نشسته بود.شاید منتظر ما.دست هایمان را دادیم به هم،زنجیرش کردیم،زدیم به آب.🍀 آن طرف که از آب درآمدیم،دیدیم جلوتر از همه مان رفته نشسته لب آب،پوتین هایش را درآورده دارد آب آن را خالی می کند.ما هم همین کار را کردیم.بعدش سخت تر بود.حالا با این آبتنی اجباری و تن خیس و سرمای استخوان سوز و باد زمهریری که می آمد باید می رفتیم از ارتفاع بالا می گرفتیمش.پاهایمان تا زانو می رفت داخل برف.🌱 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚