2⃣ عکس چهارم: همه بودند.خیلی شلوغ بود.یک جعبه چوبی را برداشته بودند انداخته بودند روی دوش شان گریه می کردند.مامانم را گم کرده بودم،آن جا همه داشتند همدیگر را گم می کردند.بار آخر که مامانم را از لای دست و پاها دیدم داشت خودش را می زد باز می گفت"دروغ است‌."🍀 عکس پنجم: یک پسته آورد نشست مغزش را با سنجاق قفلی درآورد.پوستش را گذاشت روی لبش باهاش سوت زد.یک آهنگ شاد را باهاش سوت زد.با همان پوست پسته آمد نیشگونم گرفت که من جیغ کشیدم.🍃 عکس ششم: هروقت راه می رفتم همه یک جوری نگاهم می کردند.یکی سر تکان می داد. یکی قربان صدقه ام می رفت.یکی می زد به سینه اش.یکی آه می کشید.یکی می گفت نوچ.یکی بلند می شد زود می رفت.یکی حرف توی حرف می آورد.یکی می گفت چرا همه اش راست راست جلو چشمش راه می روم.🌱 یکی می گفت بروم زود نان بخرم برگردم.یکی هم صداش درمی آمد می گفت"می بینید چقدر مثل راه می رود؟" همان جا بود که همه می زدند زیر گریه.این جور وقت ها می رفتم جلو آینه.خوشم می آمد اشکم بیاید بخندم.عکس کنار آینه دایی خیلی شبیه صورتی بود که داشت توی آینه گریه می کرد و می خندید.🌿 پایان این قسمت راوی:حسین اکبری 📚