#خون_برف_ازچشم_من
2⃣
پوکه های داغ من که می رفت می افتاد توی یقه راننده و طفلک هیچی هم نمی گفت.فقط می راند.
#محمود داد زد به بی سیم چی گفت"زود تماس بگیر بگو بچه های گروه ضربت آماده باشند کارشان دارم." از کمین گذشتیم رفتیم رسیدیم به بچه های گروه ضربت.🌱
آماده بودند.نشسته توی ماشین ها و مسلح به کالیبر پنجاه.
#محمود از ماشین پرید پایین گفت"آماده اید؟" ماشین ما آبکش شده بود و ما حتی یک زخم کوچک هم برنداشته بودیم.به راننده اش گفت"ماشین را سروته کند.با دست علامت داد"حرکت می کنیم."🌱
به من گفته بود یک ستون نیرو بردارم بروم توی دره ای نزدیک مرز-که هردومان می دانستیم راه فرارشان از آن جاست. خودش هم با شتاب و با بچه های گروه ضربت آمدرسید به محل کمین.کمینی ها آمده بودند توی جاده ببینند چی کار کرده اند که برمی خورند به
#محمود و کالیبر پنجاه های گروه ضربت.🍀
فراری هایشان می آمدند طرفی که منتظرشان بودیم.فرصت تعجب هم بهشان ندادیم،همه شان را بستیم به گلوله.هیچ کدام شان نتوانستند از برد تیم ما در بروند.منطقه را این طور امن می کرد.با ضدکمینی که حتی خودمان ازش خبر نداشتیم چه برسد به آنها که کمین زده بودند.🌿
ادامه دارد...
راوی:سید مجید ایافت
📚
#ردّخون_روی_برف