2⃣4⃣ گفتم"بروجردی نگفت نیا؟" گفت"هنوز هم نیامده ام.مگر درگیری شده؟" گفتم" قرار نبود آخر." گفت"قرارش را من الآن گذاشتم." که دیدم بروجردی هم آمد. گذشت. رفتیم رسیدیم به جاده ای🛣 که شنیده بودیم داخلش مین کار گذاشته اند.به بچه هاگفتم بروند خنثی شان کنند.🌿 آمد دید گفت"چرا دارید زمین را می کنید؟" گفتم"تو این جا چی کار می کنی؟" می خواست برود بالای سر تخریب چی ها نگذاشتم.دستش را گرفتم گفتم"کجا؟ خطرناک است." گفت"برای آنها نیست؟" گفتم" آنها کارشان این است."🍀 گفت"هست یا نیست وقت تان را تلف نکنید.منفجرشان کنید." گفتم"باشد. منفجرشان می کنیم.تو بیا عقب حالا." دستش را گرفتم بردمش چند قدم عقب- که صدای انفجار برمان گرداند دیدیم انفجار مین💣 سعید را ده دوازده متر پرت کرد آسمان برد انداختش روی تخته سنگی که خیلی زود از خون سعید خیس شد.🌱 گفت"تله بوده.گفتم که منفجرشان کنید." دستش هنوز توی دستم بود نمی گذاشتم برود.اگر چند ثانیه پیش نگرفته بودمش معلوم نبود چه اتفاقی ممکن بود برایش بیفتد.داد زدم"کسی دیگر حق ندارد خنثی شان کند.همه شان را با نارنجک🧨 منفجر کنید."🍃 ادامه دارد... راوی:سید مجید ایافت 📚