#خون_برف_ازچشم_من
2⃣9⃣
یک بار بعد از شناسای،
#محمود افتاده بود توی آب و مثل موش آب کشیده شده بود.آمد توی سنگر ما لباس هایش را درآورد که خشک کند،بچه ها گیر دادند که یک عکس با او بیندازند.زیر پیراهن تنش بود،گفت"این طوری؟"
-یادگاری می ماند چی از این بهتر؟🍃
خندید گفت"پس صبر کنید این پوستین را بیندازم روی پام بعد عکس بگیرید." محوری بود که عملیات آن جا گیر کرد، یعنی جناح جنوبیِ ارتفاعی به نام کدو، که صعب العبور بود و تیغه ای و پر از عراقی مستقر و مسلح و چشم به راه.آن جا فقط یک راه داشت که عراقی ها ازش چشم برنمی داشتند.قرار شد این راه را تیپ ویژه بگیرد.🌿
-بدون شناسایی برویم؟
#محمود گفت"تا برویم و بیاییم و بخواهیم فرماندهان را توجیه کنیم کجاییم و کجا باید برویم دو سه روز طول می کشد،وقت نداریم.هرچی معطل کنیم به نفع آنهاست.مواضع شان را محکم تر می کنند دیگر نمی توانیم کدو را بگیریم."🍀
گفتم"چی کار باید کرد؟" گفت"می رویم شناسایی." من و
#محمود و حسین سرباز رفتیم،بی توشه ودر روز.کاری که هرگز نکرده بودیم.مرسوم بود شب ها برویم و این بار وقت نبود.از همان شیبی رفتیم که بچه ها رفته بودند کدو عملیات کرده بودند برگشته بودند.🌱
ادامه دارد...
راوی:سید مجید ایافت
📚
#ردّخون_روی_برف