3⃣0⃣ توی راه بسته های بزرگ کالباس افتاده بود. گفت"این هم غذا.دیگر چی می خواهید؟" گفتم"امنیت." گفت"وجعلنا بلدی؟" گفتم"دست خوش بابا." گفت"پس بخوانش." رفتیم پشت مواضع عراقی ها را شناسایی کردیم برگشتیم آمدیم. در راه گفت"فکر نمی کردم گشنه ام شود."🍃 گفتم"جلو چشم عراقی ها؟" گفت"این جوری بیش تر مزه می دهد." کالباس را با نان خوردیم.آب هم آنجا بود.همان را خوردیم راه افتادیم.جلوی ما شیاری بود که دیدیم یک نفر ازش آمد بیرون سلام کرد.ایزدی بود.فرمانده نیروی زمینی سپاه.🌿 گفت"کجا؟" ایزدی گفت"آمده ام ببینم شما چی کار کرده اید؟دست تان پر هست؟" گفت"امشب می توانیم عملیات کنیم.کلک شان هم کَنده است." ایزدی گفت"چی گیر آوردی مگر؟" گفت"بک محور نفوذی عالی، شاه کلید،طلا"🌱 کلیدی ترین محور عملیات والفجر نُه همین کدو بود که آن شب رفتیم گرفتیمش.عملیات تمام شد،همه رفتیم مرخصی.ولی عراق بیکار ننشست. نمی توانست هم فاو را در والفجر هشت از دست بدهد هم بگذارد سلیمانیه اش به خطر بیفتد با این عملیاتی که ما کرده بودیم.🍀 ادامه دارد... راوی:سید مجید ایافت 📚