#خون_برف_ازچشم_من
1⃣2⃣
عملیات والفجر نُه بعدش بود،و همین طور عملیات قادر.تا این که سال ۶۵ رفتم مکه.با این آرزو که بروم از خدا بخواهم شهیدم کند.آن جا خواب بدی دیدم.دلهره داشتم تا آمدم ایران،آمدم کردستان،آمدم خودم را رساندم به عملیاتی که شروع شده بود.🌿
آن
#محمود همیشگی نبود.گفتم"آمده ام بگویم صوفی خیلی سلام رساند."برگشت نگاهم کرد گفت"سربه سرم می گذاری؟" با این نگاه مرموز که"او که خیلی وقت است شهید شده." گفتم"آمد توی خوابم." نگفتم چی گفت،فقط گفتم"سلام رساند. التماس دعا هم داشت."🍀
نمی دانم آن شب چی شده بود که تمام مشهدی ها آمدند دیدن
#محمود.ایزدی و قالیباف و خیلی های دیگر.شب شد.دلم گرفته بود.بی سیم مان هم اصلاََ ساکت نبود.خبرهایش چنگی به دل نمی زد.🍃
آمدم آرام کنار
#محمود نشستم گفتم" بچه ها اصرار دارند با خودت حرف بزنند." جوابم را نداد.گفتم"می گویند باید خودت بیایی به دادمان برسی." ساکت بود.اولین بار بود سکوت می کرد جوابم را نمی داد.روش آن ور بود.🌱
ادامه دارد...
راوی:حمیدعسگری
📚
#ردّخون_روی_برف