مسابقه (۲)🌿 2⃣ برای ما دیگر خیلی جالب شد.دوست و رفیق دیروزمان در مرکز آموزش،حالا شده بود فرمانده ما.در روز مقرر،همه جلوی ساختمان عملیات جمع شدیم و از آن جا به راه آهن رفته و سوار قطار مشهد-تهران شدیم.هنوز نمی دانستیم کجا می رویم.🌿 در مسیر،بچه ها گمانه زنی های زیادی می کردند و هرکس چیزی می گفت.اتفاقاََ هم در کوپه ما بود.حالا او فرمانده بود و طبیعتاََ خیلی سئوال پیچش کردیم،اما دریغ از جواب.🌱 هرچی می گفتیم:"بابا! ! با ما هم آره؟! ما که غریبه نیستیم! حداقل به همین چندنفری که توی یک‌ کوپه هستیم بگو قراره کجا بریم!" اما او فقط ما را می پیچاند.به تهران که رسیدیم، یک اتوبوس گرفت و همه سوار آن شدیم.🍃 عجب ماموریتی.دل توی دل بچه ها نبود. "" کماکان با خنده و شوخی جواب سئوالات مان را نمی داد.حوالی میدان تجریش، از صندلی اش بلند شد،پاکتی از جیبش درآورد و نامه ای از آن بیرون کشید.🍀 ادامه دارد... راوی:محمدیزدی-جوادحامد 📚 🆔@mahmodkaveh