مسابقه (۳)🍃 1⃣ در جریان عملیات "پیرانشهر_سردشت" به روستای "علاوان" رسیدیم.شب قبل، ارتفاعات اطراف آن آزاد شد و ما سپیده صبح با گردان ادوات برای پاک سازی به طرف این روستا حرکت کردیم.گروه مین یاب جلوتر از همه وارد شد و بقیه ماشین ها هم با فاصله از هم،پشت سرش.🌿 "" جلوی ستون بود.من هم به عنوان فرمانده گردان دائم جاده را بالا و پایین می کردم و به ماشین ها تذکر می دادم با فاصله از هم حرکت کنند تا در صورت انفجار یک ماشین،ماشین عقبی یا جلویی آن آسیب نبیند.در یک آن،صدای انفجار مهیبی از وسط ستون بلند شد.🍃 سرم را برگرداندم،دیدم لاستیک عقب تویوتای حامل مهمات خمپاره ۸۱(اِس پی جی ۹) رفته روی مینی که از زیردست بچه های مین یاب در رفته.دود ناشی از انفجار آسمان را سیاه کرده بود.تویوتا نصفه و نیمه روی جاده بود.عقبش روی سراشیبی درّه و دو چرخ جلویی اش روی جاده.سریع خودم را رساندم.🌱 چند لحظه پیش،از کنار همین ماشین رد شدم و برای دو نفری که عقب تویوتا نشسته بودند،دست بلند کرده و خسته نباشید گفتم.ولی الان هیچ کدام شان نبودند.تمام مهمات ها هم در سراشیبی درّه پخش شده و جلد پلاستیکی آن ها در حال سوختن بود.درّه به مزرعه ای از آتش مبدّل شده بود.🍀 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh